عماد افروغ فهم قرآن را منوط به فهم انسان میداند و
بالعکس. او نگاهی منظومهای به قرآن داشته و معتقد است نمیتوان با یک
تخصص و ذیل یک موضوع به قرآن پرداخت. از نظر وی انسان جایگاه والایی در
قرآن دارد و «داستان قرآن، داستان انسان است».
در پی مشروح گفتوگوی دکتر افروغ را با ایکنا میخوانید:
به
عقیده شما قرآن زمان و مکانمند نیست و به این دو محدود نخواهد بود، اما
از طرفی معتقدید که معرفت به قرآن متکثر است. آیا در این صورت گفتههای شما
در تعارض با یکدیگر نخواهد بود؟
وقتی قرآن به زبان عربی و برای عرب
نازل میشود باید برای عرب قابل فهم باشد، اما آیا چیزی ورای فهم و حیات
روزمره عرب ندارد که به درد عجم بخورد؟ میگویم مثالها را ملاک انتقال
پیام، صرفاً با همان مثال نگیریم. یعنی اگر میگوید شتر، برای آن است که
برای عرب آشناست و ممکن است برای جامعه تایلند که اصلاً شتر ندارد آشنا
نباشد، بنابراین نباید پیام را محدود به شتر کرد و به مورچه نگاه نکرد. در
عبارت «انظر الی الابل کیف خلقت»، بحث کیفیت خلقت است و نه شتر. این
مصداقها باید برای عرب آشنا میبود و قرآن به همین خاطر اصرار دارد که به
زبان عرب است، اما پیام قرآن به صورت انحصاری برای عرب نیست و برای مثال
حتی یک جا نگفته است «یا ایها العرب»، بلکه همه جا میگوید «یا ایها
الانسان»، «یا ایها الناس»، ولی باید مثالها را بزند. نمیتوانیم بگوییم
تنها همین مثال است و چیز دیگری را شامل نمیشود و رمزی در این شتر وجود
دارد. به نظر من چنین چیزی نیست.
ویژگی دیگر این است که عرفا
میگویند قرآن عدل انسان کامل است، یا امام میگوید مظهر اسم اعظم است.
تناظری بین قرآن و انسان برقرار میشود و به گونهای قرآن، انسان کامل است.
با این فرض هرچه متعالیتر و کاملتر باشیم و به معنای اسرارآمیز بودن
انسان همانند اسرارآمیز بودن قرآن بیشتر پی ببریم، قرآن را بهتر درک
کردهایم. به گونهای فهم قرآن یعنی فهم انسان و برعکس. من مقداری روی این
قضیه و از زاویهای دیگر فکر کردم و در حال فکر کردن هستم. وقتی قرآن را
میخوانم میبینم چقدر شبیه انسان متعالی اجتماعی است. قرآن، به مثابه یک
انسان اجتماعی، هرچند انسانی متعالی و استعلایی، آیات و عباراتی راجع به
ابعاد مختلف این انسان دارد، عباراتی راجع به خردورزی او، عشق و نفرت او،
خطا و صواب او، غم و شادی او، جنگ و صلح او، دانش نظری و عملی و مهارتهای
او و ... .
برای فهم قرآن باید انسان را شناخت/ ساخت منظومهای و ناثنویتگرای قرآن
ویژگی
دیگر آنکه، مفسران جدید میگویند متن، مرجع و حاوی محتوای صدق است.
بنابراین میتوان آن را محملی برای عبارات گزارهای و ارجاعی هم قرار داد،
همان مطالبی که در صدر گفتگو به آن اشاره شد. مفهوم انفصال ارجاعی ناظر به
همین مطلب است که به رغم گذرا بودن معرفت ما، ارجاع این معرفت گذرا نیست.
به طریق اولی این ویژگی شامل قرآن هم میشود.
ویژگی دیگر این است
که قرآن منحصر به فرد است و به رغم وجوه مشترک با برخی متون استعلایی، بدیل
ندارد. قطعیالصدور و ظنیالدلاله بودن، فصاحت و بلاغت و کتاب هدایت و
کتاب زندگی و مباحث عام و خاص و مطلق و مقید بودن و اعجاز قرآن و ... از
ویژگیهای دیگری است که هر کدام متخصصان خود را داراست که باید سر فرصت به
آنها بپردازید.
آیا متناظر با ویژگیهای متن، شما ویژگیهایی برای مفسر هم در نظر دارید؟
بله،
اینها ویژگیهای متن بود، حال به ویژگیهای مفسر میپردازم، ما به این
نتیجه رسیدیم هر چه مفسر حکیمتر و ژرفنگرتر باشد، عمقنگری بیشتری داشته
باشد و نگاه کلانتری به اشیا داشته باشد، تفسیرش عمیقتر و وزینتر خواهد
بود. وقتی میخواهید سوالی از قرآن بپرسید ابتدا سعی کنید به همه جوابهای
آن سوال مسلط شوید تا جواب عمیقتری دریافت کنید. من درباره عدالت این کار
را انجام دادم و برای فهم نگاه امام علی(ع) به عدالت، تقریباً همه نظرات
موجود درباره عدالت را فهم کردم و بعد به سراغ نگرش امام علی(ع) رفتم و
واقعاً متوجه شدم که پاسخ ایشان در جاهایی بسیار متفاوت است. اگر میخواهیم
پاسخ موضوعی را راجع به قرآن پیدا کنیم، باید ببینیم در این خصوص چه
نظراتی وجود دارد. اینها به نوعی مربوط به خود متن است، اما بحثهایی در
خصوص تجربه وجود دارد، اینکه شما تجربه فعال و منفعل دارید. در تجربه منفعل
شما فرضیههایی دارید که ممکن است آنها را در فرایند تجربه، اثبات و یا
رد کنید، اما در تجربه فعال، شما باید موارد جدیدی را بیابید. در مورد قرآن
هم باید چنین اتفاقی بیفتند و مفسر دنبال تجربهای فعال در این زمینه بوده
و با چشم و گوشی باز به سراغ پیامآوری قرآن برود. هر آن باید چشم و
گوشتان باز باشد که پیام جدیدی را از قرآن دریافت کنید. تجربیات شما نباید
الزاماً محدود و محصور و تابع پیشفرض و سوالات شما باشد. تجربه فرایندی
زنده است که شما در مورد قرآن نیز باید این مسئله را در نظر داشته باشید.
نکته
مهم دیگر آشنایی نسبی با فرهنگ و منطق بیان قرآن است. قرآن منطق و ادبیات
خاصی برای خود دارد، اگر این ژانر و منطق مخصوص قرآن را نفهمیم،نمیتوانیم
متوجه معانی قرآنی شویم. این ژانر یک ژانر منظومهای است. معجزه محتوایی
قرآن در همین نگرش منظومهای و ناثنویتگرایی قرآن است. قرآن در سوره
انفطار میگوید که در آخرت چه اتفاقاتی رخ میدهد و چه بر سر آسمانها،
ستارگان و دریاها میآید و خلایق از قبرها برانگیخته میشوند و انسان به
خودآگاهی میرسد. در این آیات قرآن از طبیعت شروع میکند، اتفاقی که در
آخرت روی میدهد را بیان کرده و پس از نکتهای درباره خودآگاهی، به بیان
نکتهای اخلاقی میپردازد. یعنی چطور طبیعت، آینده و خودآگاهی به هم گره
میخورند. این مسئله عجیبی است. قرآن عالم را یک منظومه میبیند و این طور
نیست که بگوییم طبیعت، تاریخ، جامعه، انسان و آینده هر کدام به صورت جدا
مطرح شده باشند. در بیان خدا، همه اینها با هم ارتباط دارند و من، من طبیعی
هم هستم. انسان با خود، با دیگری، با ساختارها و با طبیعت،مرتبط و درگیر
است. اگر این ژانر فراگیر درک شود متوجه میشوید چه اشکال اساسی در این
تقسیم کار افراطی در دانشگاهها وجود دارد. روانشناسی، جامعهشناسی، طبیعت
شناسی، ادبیات، رمان، هنر، علوم سیاسی و تاریخ، به رغم ابژه مشترکشان یعنی
انسان، هر کدام جدا شده و به صورت پاره پاره به او مینگرند. آنچه در این
تفکیکگرایی قربانی شده است وحدت موضوع است، به عبارتی وحدت، فدای کثرت
شده است. آهنگ قرآن خاص و عجیب است و این آهنگ دقیقاً همانند حیات واقعی
ماست. ما در زندگی روزمره فقط نمیاندیشیم، برخی اوقات، حالت شاعرانه پیدا
کرده و عاشق هم میشویم، دانش نظری، عملی داریم، مرتکب خطا و صواب میشویم.
برخی میگویند قرآن چرا برخی مطالب را ناتمام گذاشته است. انسان هم برخی
وقتها کتابی را ناتمام رها کرده و به سراغ خواندن متن دیگری میرود و یا
بسنده به فرازی برجسته از آن میکند. پنداری قرآن، انسانی واقعی را به
تصویر میکشد.
یکی از ویژگیهای مطلوب دیگر این است که مفسر مروری
بر تفاسیر و روش های تفسیری و یا از جهاتی تأویلی دیگران هم داشته باشد.
اشراف به علوم مرتبط مانند تاریخ، اصول، ادبیات و ... و مرتبط با موضوع از
ویژگی های مطلوب دیگر است. از ویژگی های دیگر، دل دادن به قرآن است. دل
دادن در تفاسیر هرمنوتیک سابقه دارد. برخی نگاه کلامی میکنند و برخی
معتقدند باید عشق و ایمان در کار تفسیر وجود داشته باشد.
برای فهم قرآن باید انسان را شناخت/ ساخت منظومهای و ناثنویتگرای قرآن
مفسر
باید از روایات معصومین در موارد ذیربط استفاده کند، اما در برخی جاها
ممکن است محدودیتهایی وجود داشته باشد و معصومین چیزی نگفته باشند، در این
صورت نباید منفعل بود و با اتخاذ رویکرد اخباری خود را محروم از فهم قرآن
کرد. باید از تفسیر به رای و تحمیل پیشفرضهای خود به قرآن، به رغم
اجتنابناپذیر بودن آنها و با توجه به قدرت انسان در مجسم کردن این
پیشفرضها اجتناب کرد. اما در همین روشهای تفسیری معمولی که طرح شده است
دور هرمنوتیک میتواند به کار بیاید و این مساله اشکالی ندارد. این نکته از
سوی علامه طباطبائی و آیتالله جوادیآملی هم به بیانی آمده است. تفسیر
جزء به کل و کل به جزءبه گونهای مؤید همین نکته است که تفسیر قرآن با قرآن
نام گرفته و بسیار هم موجه و معتبر است و با ساخت منظومهای و
ناثنویتگرای قرآن هم همخوانی دارد.
بالاخره داستان قرآن، داستان
انسان است. اگر انسان، متعالی باشد و فطرت خود را درک کند، پنداری قرآن را
درک کرده است و با این پیشفرضهای ناب میتوان به سراغ قرآن آمد و با روش
دور هرمنوتیک ارتباط برقرار کرد. این دیگر تاریخ نیست و نمیشود بحث آمیزش
افقها را مطرح کرد. آمیزش افقها به این معناست که افق تاریخی شما محدود
است و متن در این افق معنا میشود که من این را قبول ندارم. معتقدم ما پیش
فرضهایی فراتاریخی داریم که خیلی هم متعالی و استعلایی است. انسان
متعالیای که سوال دارد، اندیشنده و عاشق است و به سراغ تفسیر میآید و این
هم با بحث افقهای تاریخی متفاوت است که در نهایت سر از مفسر در میآورد.
من نهایتا گفتم که باید به دنبال فهم مولف باشیم، اما رسیدن به این فهم
ناشدنی است و شاید کسی که به آن فهم رسیده است پیامبر باشد که فهمی درست و
دقیق از قرآن دارد. اما به همین معنا و از زاویه همین رویکرد نمیتوان مدعی
شد که علم پیامبر(ص) به خدا مطابق ذات خدا و مطابق واقع است. فهم او از
خدا هم عین حقیقت نیست، هرچند فهمش از قرآن، به تصورم، عین حقیقت است. چون
پیامبر(ص) مخاطب قرآن بوده است و خود این مخاطب بودن خیلی از مسائل را روشن
میکند که نتیجه بحث گفتوگو و تفوق زبان گفتاری بر نوشتاری است. زبان
گفتاری زنده و زبان نوشتاری سخن منجمد است. سخن شفاهی داغ است و در مباحث
هرمنوتیک نیز به گفتار یا زبان دیالوگ،جایگاهی خاص اعطا شده است. قرآن
متناسب با موضوع خود بافتی چند ژانری دارد، شناختاری، عملی و چگونگی،
تاریخی و دیالوگی است و قالبهای مختلفی دارد. بحث دیالوگ در قرآن بسیار
مهم است.
قرآن انسان را تحویل گرفته است و این نکته دلالتی روشن بر
استنباطات تفسیری دارد. مخاطب آیات قرآن، انسان بما هو انسان است و در
ابلاغ رسالت الهی اعتباریات و امتیازات اجتماعی جایی ندارد. قرآن انسان را
مورد خطاب قرار میدهد. به همین خاطر انسان باید با فطرتش به سراغ تفسیر
قرآن رفته و خوب تفسیر کند و در چارچوب تفاسیر نهادینه شده، اجتماعی،
سنتگرا و تفاسیر غالب و رایج محدود نشود. هر انسانی میتواند و باید به
سراغ قرآن بیاید و نباید آن را به تفسیر خاصی محدود کرد. هر مفسری الزاماً
تفسیر درستی ندارد، لذا نباید به تفسیر خاصی محدود شد. قرآن در مخاطب
انسانی خود و با توجه به تعینات اجتماعی متفاوت، از عمق مطلب نمیکاهد، اما
برای برخی با مثال تفهیم مطلب میکند و برای مثال، از پشه و شتر و ...
میگوید.
فرمودید نباید در قید و بند تفاسیر خاصی بود، هر چند
باید به آنها اشراف داشت. با توجه به هرمنوتیک قرآنی شما تفسیر احتمالا
بسیار زمانبر و دشواری باشد، آیا این تفسیری که شما گفتید شدنی است و یا
ما میتوانیم فرازهای تفسیری داشته باشیم؟
اولاً من روش تفسیر
موضوعی را بیشتر میپسندم، ثانیاً آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر
تشنگی باید چشید. آن تفسیری که همه نکات را رعایت کرده باشد میتوان گفت
وزنش بالاتر است، اما نمیتوان ادعای انطباق با واقع را در مورد آن داشت.
در این جا نکاتی که امام(ره) در تفسیر سوره حمد مطرح میکند بسیار مهم است:
"قرآن سرّ است، سرِّ سرّ است، سرِّ مستسر به سرّ است، سرِّ مقنِّع به سرّ
است، و باید تنزل کند، بیاید پایین، تا این که برسد به این مرتبه نازله.
حتی به قلب خود رسولالله که وارد میشود باز تنزل بود، یک تنزلی کرده بود
تا به قلب وارد میشد، بعد هم از آنجا باید نازل بشود تا برسد به آنجا که
دیگران هم بفهمند. چنانچه انسان هم این طوری است، انسان هم سرّ و سرِّ سرّ
است. در همین عالم طبیعت هم از سرّ یک مسالهای هست، و آن این است که ما
جواهر را نمیتوانیم ادراک کنیم، از اجسام هر چه را ما ادراک کنیم اَعراض
است. چشممان این رنگ و این ظواهر را میبیند، گوشمان صدا را میشنود،
ذائقهمان مزه را ادراک میکند، دستمان لمس میکند یک ظاهری را، همه اعراض
هستند، این جسم کجاست؟ وقتی هم [کسی] میخواهد تعریف کند [مثلا میگوید]
«آن عرض و عمق و طول دارد»، عرض و عمق و طول هم از اعراض است... آن که ثقل
دارد آن هم از اعراض است، «آن که جاذبه دارد» آن هم از اعراض است. هر چه را
بخواهید تعریف بکنید با اوصاف و اعراض تعریف میکنید، پس خود جسم کجاست؟
خود جسم هم سرّ است. ظلّ همان سر است، ظلّ همان احدیت است که اسماء و صفات
آن برای ما معلوم میشود، و الا خود عالَم، غیب است، اسماء و صفاتش پیداست.
«غیب» و «شهادت» هم شاید یک مرتبهاش همین معنا باشد که همین عالم طبیعت،
غیب و شهادت دارد، غیبش آن است که از ما غایب است، ما هیچ نمیتوانیم
ادراکش بکنیم."
برای فهم قرآن باید انسان را شناخت/ ساخت منظومهای و ناثنویتگرای قرآن
با توجه به بیان امام وحی آیا لفظی بوده یا در واقع وحی اولیه وحی حقیقت بوده است؟
بنده
نظرم حقیقت است. شب قدر و به صورت دفعی، وحی نمیتواند لفظی باشد و حقیقت
قرآن نازل شده است و بعد تدریجی به صورت لفظی آمده است، حالا ممکن است این
حقیقت کلی به لفظ هم آمده باشد، اما روح و جوهر قرآن مطرح شده است. هنوز
اتفاقات زیادی رخ نداده است، هنوز جنگی نشده و اتفاقات تاریخی و مخالفتها و
معارضتها روی نداده است و همیشه هم تاکید میکنم که باید به دنبال جوهر و
حقیقت بود. در همه چیز باید جوهرگرا و محتواگرا بود و اسیر اتفاقات تاریخی
نباشیم. اینها میتوانستند رخ ندهند. ببینید عرض شد که خیلی از فیلسوفان
انتقادی معتقدند که در همین جهان مادی غیبی هست. شما نگاه کنید امام(ره)
معتقد است که همین عالم هم غیب و سر است و این کتابی که سرّ سرّ است و به
مراتب سرش از عالم طبیعت بیشتر است چطور میتوانیم ادعا کنیم که حقیقت آن
را بیان میکنیم. از اینرو من تفسیر موضوعی را ترجیح میدهم. اما از میان
مفسران به اصطلاح، ترتیبی هر مفسری که عمق فلسفی و عرفانی و تسلط بر سرّیت
انسان و تعلق و تخلقش به سرّیت انسان بیشتر بوده است، تفسیر بهتری به دست
داده است تا کسی که همین طور با ذهنیت ساده و لفظگرا، روایتگرا و صوری و
بدون توجه به ذوبطنیت و لایههای پنهانی انسان، تفسیری به دست داده است.
دکتر
یثربی نقدی به تفاسیر عرفانی داشتند. ایشان معتقدند حقیقت عرفانی غیر قابل
بیان است، چون در کشف و شهود صورت میگیرد، با توجه به کشف و شهود و
محدودیتهای آن که یکی از راههای رسیدن به سر معرف میشود، آیا صحبت از
تفاسیر عرفانی و کشف و شهود کار را دشوار نمیکند؟
باز هم سخت است
ولی باید تلاش کرد، مثلا امام(ره) تلاش کردهاند تا تفسیری عرفانی ارائه
دهند و عرفان را در قالب کلام ریخته و به ما منتقل کنند و بالاخره
میتوانیم یک درکی داشته باشیم، هر چند ممکن است هیچگاه نفهمیم در وجود
امام(ره) چه میگذرد، اما در شهود امام(ره) این حقیقت ناگذرایی وجود داشته
است که ما میتوانیم درکی از آن داشته باشیم و این شامل هر شهود عرفانی
میشود.
آیا تفاسیر شهودی تفسیر قرآن را دیریابتر نمیکند؟ چون
ما تلاشی برای نزدیک شدن به معنای قرآن داریم در حالی که در تفاسیر عرفانی
ما باید تلاشی برای نزدیک شدن به شهود عرفانی مفسر داشته باشیم.
این
طور نیست، عرفان در عین اینکه جنبهای درونی و مبتنی بر کشف و شهود دارد،
اما یک بیان بیناذهنی هم میتواند داشته باشد. برای مثال زمانی که با نگرش
عرفانی بر پایه این روایت روبرو شدم که «لو دلیتم بحبل الی الارضین السفلی
لهبطتم علی الله. اگر به ریسمانی به ته طبیعت بروید تازه به خدا وارد
شدهاید»، من برای این حرف آماده بودم، چون دنیا را منظومهای میدیدیم و
طبیعت و ماده را جدا از معنا و ماوراء طبیعت نمیدیدم. از این روایت لذت
بردم و با دیدن آن به پرواز آمدم. بنده از برخی فیلسوفانمان که عارف هم
هستند تعجب میکنم که چرا در برخی موارد از طبیعت با عناوین رذل و پست یاد
میکنند. در بیان بالا هم دیدیم که چگونه امام، هم جسم را سِر خوانده است و
هم قرآن را. این روایت میگوید اگر به ته زمین بروید بر خدا وارد شدید و
اینجا یک پیام عرفانی به من منتقل میشود و لذت میبرم. ممکن است بگویید که
آمادگی در خودت بوده است که این دریافت را داشتهای. یا این آیه که تسبیحی
به اشیاء نسبت می دهد «إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ
وَلَكِنْ لَا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ»(اسرا ۴۴) گفته میشود تکوینی نیست
و تسبیح لفظی است و من این تفسیر را بیشتر میپسندم. من در کلاس فلسفه
علوم اجتماعی وقتی به رئالیستهای انتقادی میرسم که معتقدند در شناخت
پدیدههای طبیعی ما با هرمنوتیک ساده و مربوط به فاعلان شناسا روبرو هستیم و
موضوعات شناسا فاقد وجه هرمنوتیک و معنایی هستند، میپرسم چرا طبیعت،
گونهای هرمنوتیک نداشته باشد؟ چرا گفته شود که طبیعت ذی شعور و مختار
نیست؟ حسب نگرش کلگرایانه توحیدی، مولانا میگوید «ما سمیعیم و بصیریم و
هشیم/ با شما نامحرمان ما خاموشیم»، یا در جای دیگر می گوید «پیش چشمش این
جهان پر عشق و داد، پیش چشم دیگران مرده و جماد». این یک نگاه باطنی و کشف و
شهود عرفانی در قالب لفظ به من منتقل میکند. هرچند انتقال حس و حالی که
در عارف در هنگام کشف و شهود وجود دارد، به ما سخت است ولی ما را به یک
مرزهایی نزدیک میکند.
فهم قرآن منوط به شناخت انسان است/ ساختار منظومهای قرآن
یعنی ما باید یک کلیت عرفانی داشته باشیم که جزئیات را در آن تبیین کنیم؟
بله،
ما این کلیات عرفانی را داریم. همه حرف ما این است که فطرت یک امر ذهنی
نیست و یک امر وجودی است و "هست". اگر امام(ره) دارد من هم دارم و بحث
بالقوه و بالفعل است. همه اینها حکایت از فطرت الهی دارد و ما هم میتوانیم
اخذ کنیم، تنها باید این پیام بوی باطن ما را بدهد. اگر پیام بوی باطن ما
را بدهد ما گرایش بیشتری به آن خواهیم داشت. بنابراین امکان دارد و شدنی
است و این امر دو علت دارد یکی آن که اندیشه ما میتواند لفظ را گرفته و در
دستگاه معرفتی خودش درکی از آن داشته باشد و دیگری به خاطر آمادگیهای
روحی و باطنی ما که هر قدر هم مرده باشد باز اصلش نمرده است و ممکن است گرد
و خاک بر آن نشسته باشد.
جریان روشنفکری دینی نیز رویکرد هرمنوتیک را عرضه کرده است، شما مباحث این جریان را چگونه ارزیابی میکنید؟
روشنفکری
دینی رویکرد نسبیگرایانه به هرمنوتیک دارد، در حالی که رویکرد بنده به
هرمنوتیک بسیار حقیقتگرایانه است. جریانی که طرح کردم، در جریانات جهانی
نیز مطرح شده است.
البته آقای دکتر بحثهای شما پیوندهایی با جوهرگرایی نیز دارد؟ یعنی جوهریتی را قائل هستید، عرفا قائل نیستند این جوهریت را...
برخی
از عرفا قائل نیستند. میخواهم بگویم که ببینید کسانی که هرمنوتیک را با
زبان گره میزنند اسیر مغالطه زبانشناختی هستند و نمیتوانند بفهمند که
زبان به چیزی خارج از خودش هم ارجاع میدهد و انسان و هستی مسبوق به زبان
نیست، اما زبان، مسبوق به انسان و هستی است.