محمد بلوری از روزنامه نگاران پیشکسوت که در سالهای ذور در روزنامه کیهان اخبار حوادث را می نوشت، خاطره ای بسیارعجیب از یک پرونده جنایی نقل کرده است.
او نوشته است:
در آغاز دهه چهل که هر روز صبح برای تهیه خبر از دادگاهها، شعبههای بازپرسی سری به کاخ دادگستری میزدم، در سرسرای کاخ پیرمردی خنزرپنزری را میدیدم که در لباسی کهنه و گل و گشادی کنار پلههای سنگی روی یک نیمکت چوبی نشسته و با نگاهی به ستون مخصوص تسلیتها و مجالس ترحیم، یادداشتهایی برمیدارد.
این مرد حرفه کلاهبردارانه عجیبی داشت؛ در میان فوتشدگان وقتی مردهای از یک خانواده ثروتمند را شناسایی میکرد و پی میبرد که ثروت قابل توجهی از او به عنوان ارثیه به بازماندگانش خواهد رسید، برای به چنگ آوردن بخشی از این ماترک دست به کار میشد.
معمولاً شیوه تقسیم میراث به این نحو بود که بازماندگان مرده برای تقسیم داراییهای به جامانده از او، دادخواستی به عنوان «حصر وراثت» تسلیم دادگاه بخش میدادند و اسامی وراث را هم مینوشتند. دادگاه هم این دادخواست را با اسامی اعلام شده در روزنامه رسمی کشور اعلام میکرد و در مدت مقرر اگر اشخاص دیگری مدعی دریافت ارثیه نمیشدند، ترتیب تقسیم ارثیه داده میشد اما اگر کسی اعتراض میکرد که نام او در فهرست اسامی وراث از قلم افتاده، چند ماهی طول میکشید تا درباره ادعای این مرد تحقیق شود و به این ترتیب تقسیم ارثیه عقب میافتاد.
پیرمرد خنزرپنزری با مطالعه ستون درگذشتگان وقتی مردهای از یک خانواده ثروتمند را شناسایی میکرد پس از انتشار آگهی انحصار وراثت از سوی خانواده این شخص به دادگاه بخش میرفت و اعتراض میکرد که جزو وراث است ولی نام او را در لایحه انحصار وراثت قید نکردهاند. هرچند قاضی دادگاه این پیرمرد کلاش را میشناخت ولی طبق قانون ناگزیر بود روند تقسیم دارایی فرد فوت شده را متوقف کند تا از نظر قانونی مراحل رسیدگی به این شکایت طی شود که این روند قانونی ماهها طول میکشید و معمولاً وراث برای اینکه هرچه زودتر تقسیم ارثیه انجام شود مبلغ قابل توجهی به این پیرمرد معروف به «مردهخوار» پرداخت میکردند تا با مراجعه به دادگاه از شکایتش صرفنظر کند.در اوایل دهه چهل مردهخور پیر، ضمن تحقیق پی برد یک مرد 70 ساله معروف به میرزا محمود بنکدار از ثروتمندان شهر مرده و از خود املاک و دارایی زیادی به جا گذاشته درحالی که جز همسر جوانش، وارث دیگری ندارد و تنها وارثش همین زن 30 ساله است.
«مردهخور» پیر این بار حقه دیگری برای تصاحب بخشی از این ثروت به کار برد. به این نحو که حوالهای از طرف مرد ثروتمند جعل کرد و در این حواله نوشت که باید یک میلیون تومان از داراییاش به او پرداخت شود.
«مردهخور» پس از جعل این نامه یک شب به قبرستان مسگرآباد تهران رفت و با نبش قبر مرد ثروتمند، یک دست مرده را از لای کفن بیرون آورد و پس از آغشته کردن یک انگشتش آن را زیر ورقه حواله فشرد.
پیرمرد «مردهخور» روز بعد به دیدن بیوه جوان پیرمرد ثروتمند رفت و با نشان دادن حواله جعلی از او یک میلیون تومان پول نقد خواست اما زن که منکر چنین حوالهای بود به دادسرای تهران شکایت کرد و گفت: این حواله جعلی است و پیرمرد قصد کلاشی از او دارد. بیوه جوان هنگام طرح شکایت گفت: هرچند که همسرم سوادی نداشت اما هرگز به جای امضا به پای نوشتهای انگشت نمیزد، فقط یک مهر برنجی داشت و از آن استفاده میکرد.
یک روز که برای تهیه خبر برای صفحه حوادث روزنامه کیهان به دادگستری رفته بودم بازپرس بخاطر آشناییمان این ماجرا را برایم تعریف کرد و من این خبر جالب را با تیتر درشتی در صفحه حوادث روزنامه چاپ کردم و بخاطر جالب بودن مطلب سردبیر از من خواست ماجرا را دنبال کنم.
ضمن پیگیری این قضیه بود که با زندگی پیرمرد ثروتمند و همسر جوانش آشنا شدم.
میرزا محمود بنکدار در جوانیاش در بازار باربری میکرد و شبها توی یکی از حجرهها میخوابید. پدر و مادر روستاییاش در زلزله مرده بودند و در زندگی کسی را نداشت. پس از چند سال باربری به دستفروشی روی آورد و با گذشت سالها از بنکداران بنام شهر شد و ثروت سرشاری به دست آورد. میرزا تا شصت سالگی زن و فرزندی نداشت تا اینکه با دختر جوانی ازدواج کرد اما صاحب فرزندی نشد و تا اینکه به علت بیماری سرطان مرد و همه ثروتش، پولهایی کلان در حسابهای بانکی، املاکی در شمال و خانه ویلاییاش در شمیران به این بیوه جوان رسید، یک روز این زن را در شعبه بازپرسی دادسرای تهران دیدم، لباس فاخری به تن داشت. سینهریزی با نگینهایی از زمرد بر گردنش میدرخشید و انگشتری که نگین درشت الماسش در روشنی آفتاب چشم را خیره میکرد. به بازپرس میگفت:
- شوهرم همه وصیتش را کرده و به هیچ کس بدهی نداره. این پیرمرد دغلکار به دروغ ادعا میکند که از شوهر مرحومم یک میلیون طلبکار بوده، ولی مطمئنم این حواله را جعل کرده تا من را سرکیسه کند. پیرمرد با شنیدن این حرف، دست در کیف چرمی کهنهاش کرد، ورقه حواله قلابیاش را درآورد و با دستی لرزان نشان بازپرس داد:
- آقای بازپرس این سند معتبره، خود میرزای خدابیامرز پای این ورقه انگشت زده، حالا این خانم میگه قلابیه.
بعد رو کرد به بیوه جوان:
- من تا دینار آخرش طلبم را از شما وصول میکنم، حتی با دیرکردش خانوم جان.
زن بلند شد و با چشمغرهای گفت: هیچ غلطی نمیتونی بکنی، تو یک کلاهبرداری و خواست برود که بازپرس گفت: این اثرانگشت را باید در دایره تشخیص هویت اداره آگاهی آزمایش کنند تا اصالتش ثابت شود آیا نمونهای از اثر انگشت همسر مرحومتان دارید؟
زن فکری کرد و گفت: نه جناب قاضی، میگردم شاید پیدا کنم. پس از رفتن بیوه جوان من هم حواله پیرمرد را روی میز بازپرس گذاشتم و با دوربینم عکسی از آن گرفتم تا با گزارشی که از ماجرا برای روزنامه مینویسم از این حواله هم تصویری چاپ کنم. به روزنامه که رسیدم فیلم دوربینم را به قسمت عکاسی فرستادم تا ظاهرش کنند اما همکاران عکاسم پس از ظهور فیلم گفتند عکس خیلی تار و قابل چاپ در روزنامه نیست. هرچند این عکس قابل چاپ نبوده اما اثرانگشت پای حواله ذهنم را تا شب رها نمیکرد. آن شب با فکری که بهسرم زده بود از رختخوابم بیرون آمدم و چراغ اتاق را روشن کردم. عکس حواله را از کیفم درآوردم و بار دیگر نگاهی به اثر انگشت کردم و مطمئن شدم که اشتباه نمیکنم. اثرانگشت به جای اینکه رو به بالای ورقه و به طرف نوشته باشد، برعکس رو به پایین حواله نقش بسته بود و چنین نشان میداد که ورق کاغذ را وارونه مقابل کسی گرفتهاند تا به آن انگشت بزند یا انگار دست کسی را که در رختخواب دراز کشیده از زیر ملحفه بیرون آوردهاند و ورق کاغذ را بخاطر شتابزدگی وارونه به طرفش گرفتهاند و انگشتش را بر آن فشردهاند.
اما چرا؟ دیگر خوابم نمیبرد و حالات مختلفی را برای چنین شخصی تصور میکردم. یکباره بهتزده از خود پرسیدم: «شاید پیرمرد کلاهبردار با نبش قبر دست میرزا محمود بنکدار را در قبرستان مسگرآباد از زیر خاک درآورده و در تاریکی شب به خاطر اضطراب و عجلهای که داشته حواله جعلی را وارونه نگه داشته و انگشت مرکب مالیده مرده را روی کاغذ فشرده؟ این فکرم عجیب نبود، چون یک بار از این نوع کلاهبرداری گزارش نوشته بودم. صبح هیجانزده به دیدن بازپرس رفتم و آنچه را به عنوان «سرنخ» دستگیرم شده بود با او در میان گذاشتم اما در حالی که انتظار داشتم تحسینم کند، پوزخندی زد و گفت: مثل اینکه داستان جنایی زیاد میخوانی جوان و با شرمساری سکوت کردم.
اما چند روز بعد بازپرس با دیدنم گفت:
- حدس تو درست بود جوان. پیرمرد دغلکار در شهربانی برای مأموران آگاهی اعتراف کرده که شبانه قبر میرزای بنکدار را شکافته و انگشتش را زیر حواله قلابی زده.
این موضوع برایم خبر جالبی بود که خوانندگان روزنامه را به حیرت واداشت و میتوانستم چند روزی گزارشهای خوبی از داستان زندگی میرزای ثروتمند برای صفحه حوادث تهیه کنم.
پیرمرد «مردهخور» به اتهام جعل سند به دستور بازرس بازداشت شد تا اینکه دو روز بعد در تماس با افسران دایره تشخیص هویت خبر عجیبتری به دست آوردم. یکی از کارشناسان این دایره که با هم رابطه دوستانهای داشتیم، برایم گفت: خبر جالبی برایت دارم که به درد صفحه حوادث میخورد، در آزمایشگاه تشخیص هویت به این حقیقت رسیدیم که اثر انگشت متعلق به میرزا بنکدار فوت شده نیست پرسیدم چطور ممکن است؟ توضیح داد: با مراجعه به گنجینه آثار انگشت بزهکاران کشف کردیم این اثر انگشت متعلق به یکی از مجرمان سابقهداری است که از یک ماه پیش از زندان قصر فرار کرده و مأموران در تعقیبش هستند.
پرسیدم: یعنی این زندانی فراری را کشتهاند و در قبر پیرمرد ثروتمند دفن کردهاند؟
گفت: نمیدانم این معما را باید بازپرس حل کند ولی اثر انگشت روی حواله قلابی با اثر انگشتی که در پرونده زندانی فراری داریم، یکی است. یک زندانی به نام قاسم حیدری از سارقان سابقهداری بوده که چند سال پیش در جریان سرقت از یک ویلا در شمیران با همدستانش، صاحبخانهای را کشتهاند و به جرم این جنایت به 15 سال زندان محکوم شده اما حالا فراری است.با این خبر سوژه داغ و تکاندهندهای دستگیرم شده بود و دو روز بعد هم بازپرس با صدور دستور نبش قبر میرزای بنکدار این معمای شگفتیآور جنایی را حل کرد.به دستور بازپرس، قبر مرد بنکدار را شکافتند و وقتی کفن را از روی مرده کنار زدند، حقیقت فاش شد. به جای میرزا محمود جنازه زندانی قاسم حیدری را در آن قبر دفن کرده بودند. اما کسی نمیدانست جسد میرزای بنکدار را در کجا به خاک سپردهاند. بازپرس که با چند معمای عجیب روبهرو شده بود، در نخستین اقدام دستور بازداشت بیوه جوان را صادر کرد تا بازجویی را از او شروع کند.
***
ظهر که برای نوشتن گزارش جابهجایی جنازهها و دستگیری بیوه میرزا به روزنامه برگشتم، تلفن گروه حوادث زنگ زد. انوشیروان کیهانیزاده دوست و رقیب من، خبرنگار و دبیر سرویس حوادث روزنامه اطلاعات بود که از من میپرسید: از دستگیری زن بیوه میرزا بنکدار خبر داری؟ فهمیدم کیهانیزاده هم در تعقیب قضیه است تا گزارشی در اینباره برای صفحه حوادث تهیه کند.سه روز بعد باخبر شدیم بیوه جوان در اداره آگاهی به قتل زندانی فراری اعتراف کرده و برای ادامه تحقیق او را از بازداشتگاه زنان به بازپرسی آوردهاند و من و کیهانیزاده آن روز از صبح پشت در بازرسی منتظر ماندیم تا اینکه در پایان تحقیق از آنچه این زن جوان به بازپرس گفته بود باخبر شدیم و خلاصهای از این بازجویی را در گزارشم برای صفحه حوادث نوشتم.
بازپرس: خانم ثریا، قاسم حیدری را که جنازهاش بهنام میرزا محمود بنکدار دفن شده میشناسید؟
- زن جواب داد: در اداره آگاهی گفتهام که این مرد شوهر سابق من بود. دختری 16 ساله بودم که خانواده فقیرم من را به عقد این مرد معتاد درآوردند، مردی که از راه دزدی و کلاهبرداری پول درمیآورد و هر روز کتکم میزد. یک روز خبر آوردند که با همدستانش به جرم دزدی از خانهای و شرکت در قتل صاحبخانه دستگیرش کردهاند که به 15 سال زندان محکوم شده بود. وقتی در زندان بود از این مرد ظالم طلاق گرفتم و برای گذران زندگی در خانه این و آن به کار نظافت منزل مشغول شدم تا اینکه میرزا محمود (بنکدار) از من خواستگاری کرد. هرچند مرد 60 سالهای بود ولی حاضر شدم به عقدش دربیایم.
بازپرس: باز شوهر سابقت را هم میدیدی؟
- زن: بله از زندان برایم پیغام میفرستاد و تهدید میکرد اگر پولی برایش نفرستم، همه گذشتهام را برای شوهرم فاش میکند. بعد هم پیغام داد دوستان چاقوکش خودش را به سراغم میفرستد که من را چاقو بزنند. من هم برای حفظ جان و آبرویم گاه به گاه توسط یکی از همدستان دزدش پولی برایش میفرستادم.
بازپرس: در بازجویی گفتهاید این زندانی فراری شب فوت شوهرتان به خانه شما آمده بود؟ آن شب چه اتفاقی افتاد؟
- زن: شوهرم میرزا محمود بنکدار از چند ماه پیش سرطان گرفته بود تا اینکه دکترها جوابش کردند، به همین جهت از بیمارستان به خانهمان بردمش. گاهی یکی از دکترها به منزلمان میآمد، آمپول مسکنی تزریق میکرد تا درد نکشد.
خبر داشتم که قاسم از زندان فرار کرده، میترسیدم ناغافل به دیدنم بیاید، تا اینکه پیدایش شد. آن شب حال شوهرم وخیم شده بود و نمیدانستم چه کنم، کسی هم نبود که کمکم کند. پیرزن خدمتکاری دارم که از چند روز پیش برای دیدن دخترش به ده سفر کرده بود.
نیمههای شب از بالکن صدایی شنیدم. از اتاق بیرون که آمدم قاسم جلویم سبز شد. بازویم را گرفت و من را به اتاق کشاند. میگفت پولی از من میخواهد که به خارج فرار کند. مقداری پول توی کیفم بود که درآوردم و به قاسم دادم ولی کیفم را از دستم قاپید و گفت: با این پول به مرز هم نمیرسم. دسته کلیدی که توی کیفم بود برداشت و گفت کلید گاوصندوق حاجی را میخواهم. من را به اتاق شوهرم کشاند و پای گاوصندوق نشست. پشتش به من بود و داشت برای بازکردن گاوصندوق کلیدها را امتحان میکرد. چشمم روی تاقچه به یک مجسمه برنجی افتاد. از این مرد و عذابهایی که از دستش کشیده بودم نفرت داشتم و تمام وجودم میلرزید. ناغافل مجسمه را برداشتم و محکم به سرش کوبیدم، از وحشت دستها و پاهایم میلرزید. جنازهاش کف اتاق افتاده بود و نمیدانستم با این مرده چه کنم.
بازپرس: بعد چه کردی؟
- زن: صبح رفتم کرج برادرم را خبر کردم تا کمکم کند. وقتی به خانه برگشتم دیدم شوهرم حاجی مرده و نمیدانستم با این دو جنازه چه کنم تا اینکه برادرم نقشهای کشید.
رفت دکتر معالج میرزا را آورد که جنازه شوهرم را معاینه کرد و جواز دفنش را نوشت، چون مریض خودش بود.
برادرم پرسید: حالا با جنازه قاسم چه کنیم؟ فکری به سرم زد. جنازه شوهرم را با آمبولانس به پزشکی قانونی بردیم و یکی از دکترها با دیدن مدارک پزشکی و معاینه جنازه میرزا گواهی فوتش را صادر کرد.بازپرس پرسید: حالا میفهمم هدفتان با داشتن دو گواهی فوت برای جنازه شوهرت چه بود؟ بنابراین جنازه زندانی فراری را به جای مرده شوهرت در مسگرآباد دفن کردید، اما با جنازه شوهرت چه کردی؟زن با هقهق گریه جواب داد: جنازه شوهرم را بردیم به دهی که فامیلهایش در آنجا زندگی میکردند. مراسمی برایش گرفتند و با جواز فوت که پزشک قانونی نوشته بود، در آنجا دفنش کردیم.