فرارو- حسین شقاقی؛ «دو چیز ممکن است: یا ما در جهان تنها هستیم، یا تنها نیستیم. هر دو به یک اندازه وحشتناک است.» (آرتور سی کلارک)
فضانوردی به نام مارک واتنی (متدیمون) و همراهانش در کره مریخ با یک طوفان مواجه می شوند، فرمانده دستور ترک مریخ را می دهد، پیش از ترک مریخ، طوفان باعث می شود شیءای با مارک برخورد کند و او را به نقطه ای نامعلوم پرتاب کند. همراهان مارک او را پیدا نمی کنند و از آنجا که سنجش گر علائم حیاتی او در این حادثه، مختل شده، آنها یقین می کنند که مارک فوت کرده است و به جستجو ادامه نمی دهند و برای نجات جان خود به سرعت مریخ را ترک می کنند. مارک در مریخ تنها می ماند.
این بحرانی است که پیشتر نیز در بعضی از فیلم های علمی-تخیلی شاهد آن بودیم: تنها شدن انسان در فضا. از فیلم «2001: یک ادیسه فضایی» استنلی کوبریک گرفته، تا «جاذبه» آلفونسو کوارون، اوج داستان از جایی آغاز می شود که رابطه فضانورد با ابزار تکنولوژی قطع می شود و او تنها می ماند.
در سولاریستارکوفسکی هم بحران زمانی صورت می گیرد که فضانوردان با مساله ای مواجه هستند که تکنولوژی موجود پاسخگوی آن نیست. به عبارت دیگر، مساله مشترک این است: مواجهه بی واسطه انسان با طبیعت، آن هم طبیعتِ بسیار بیگانه.
در فیلم ریدلیاسکات (مریخی) این ایده، مصداقی بدیع پیدا می کند، و تا اینجای کار، ابداع این داستان، قابل تحسین است، اما ادامه ماجرا، ما را از دیدن یک اثر بیادماندنی ناامید می کند.
مارک به هوش می آید و متوجه می شود که همکارانش چه اشتباهی کردند، و در نتیجه مارک در مریخ تنها مانده است. او در ابتدا وسیله ای هم برای ارتباط برقرار کردن با همکارانش ندارد.
همه چیز برای به تصویر کشیدن یک بحران بزرگ آماده است، تماشاگر آماده دیدن ترس، دلهره، مواجهه با حالات روحی اضطراب آور، یاس، خلاء عاطفی و جنون است، یعنی همان چیزهایی که هنگام تنهایی بزرگترین و قوی ترین انسان ها را از پای در می آورد.
برای دچار شدن به بحرانهای ناشی از تنهایی، حتی نیازی نیست که انسانی را در فضا یا سیاره ای دیگر، تصور کنیم، بلکه کافی است فیلم «درخشش» اثر استنلی کوبریک را ببینیم، داستانِ یک نویسنده به نام جک (با بازی جک نیکلسون) که به همراه زن و پسر بچه خود، فصل سرد سال را در یک هتل بزرگ (با نام اورلوک) باید به تنهایی، به عنوان سرایدار سپری کنند، چرا که این هتل به خاطر موقعیت جغرافیایی اش در زمستان فاقد مهمان است.تنهایی چندماهه، از جک یک روانی می سازد؛ بیماری که قصد قتل زن و بچه خود را می کند.
اما برای مواجهه با مساله خطیر تنهایی، حتی نیازی نیست که موقعیتی را که کوبریک در فیلم «درخشش» به تصویر می کشد، تجربه کنیم. مگر تنهایی بزرگترین مساله بشر نیست؟ انسان به محض مواجهه با مفهوم «دیگران»، تصوری از تنهایی پیدا می کند.
ارسطو می گفت ما انسان ها بدون «دیگران» قادر به ادامه حیات نیستیم، به نظر او صرفا حیوانات، و یا خدایان، می توانند تنها زندگی کنند. حیات انسان، مشروط به تنها نبودن و با دیگران بودن است. اما دیگران همان کسانی هستند که بر سر راه اراده نامحدود و سیری ناپذیر بشر، مانع چیده اند و تمدن محصول این موانع است. پس دیگران زندان ما هستند، یا -به تعبیر سارتر- «دیگری» جهنم آدمی است. پس ما با دیگران و در میان جمع تنهاییم. پس چه مبارک سحری باشد وقتی برخیزیم و خود را از شرّ دیگری راحت ببینیم؛ موقعیتی که مارک در فیلم مریخی تجربه می کند.
این شبیه همان موقعیتی است که دیوید بومن پس از نابود کردن «هال: 9000» (هوش مصنوعی فضاپیما) در فیلم «2001: یک ادیسه فضایی» با آن مواجه می شود. بومن نمونه انسانی است که افسار را گسیخته و از مرزهای تصنعی و انسان ساخت (با انواع مدرن و سنتی) عبور می کند تا به اراده نامتناهی درون خود، «آری» بگوید. عبور از مرزهای تصنعی، به مواجهه اصیل با طبیعت منجر می شود. خصیصه ابرانسان نیچه همین است، ابرانسان، تاب مرزهای تصنعی بشری را ندارد، او استثنایی است برایاین حکم ارسطو که «برای تنها بودن، یا باید حیوان بود، و یا خدا»، ابرانسان، نه حیوان است، و نه خدا، ولی تجربه ای اصیل از تنهایی، و مواجهه با طبیعت دارد؛ اما نه طبیعتی که علم راوی آن است، بلکه طبیعتی که از جنس حقیقتی اسرارآمیز است.
اما بی مایگی فیلم مریخی، از همان مواجهه اولیه مارک واتنی (متدیمون) با مساله آشکار می شود. مارک با هیچ راز و سرّی در موقعیت منحصربفرد خود در مریخ مواجه نیست. تو گویی همکاران مارک او را در یک کاروانسرای بین جاده ای جا گذاشته اند. مریخ در فیلم مریخی، حاوی هیچ عنصر اسرارآمیزی نیست. یک مکان دم دستی است. از این رو حامل هیچ دلهرهی اصیلی نیست.
مارک پس از اینکه مطلع می شود در مریخ تنها مانده، به راحتی مقابل یک دوربین می نشیند و دفتر خاطرات خود را به شیوه تصویری پر می کند: دوستانم فکر کردند من مرده ام، آنها حق داشتند چنین اشتباهی کنند و الان من در مریخ تنها ماندم! در ادامه فیلم هم تنها مساله ای که مارک با آن مواجه است، اندازه و حجم غذای موجود است که آیا برای زنده ماندن او تا زمان ارسال سفینه بعدی از زمین، کفایت می کند یا خیر. تنها چیزی که ممکن است برای بیننده فیلم جالب به نظر برسد، امکان کاشت سیبزمینی در کره مریخ است!
کل دغدغه مارک، تامین نیاز اولیه حیات حیوانی او است. این دغدغه ای بزرگ برای هر انسانی است، ولی چندان جذابیتی برای بیننده یک فیلم سینمایی ندارد. در کل داستان، ابدا شاهد مواجههی مارک، با یک مساله اصیل انسانیدر وضع تنهایی نیستیم: مسائلی مثل ترس از موقعیتی غریب. گویی هیچ چیز مریخ برای مارک غریب نیست، و انگار او همه جای مریخ را به خوبی می شناسد.
اساسا این فیلم نیازی به موقعیت های فضایی ندارد، داستان آن را در یک بیابان هم می توان ترسیم کرد؛ یک جهانگرد که اتومبیلش در بیابان های «آفریقا» خراب می شود و هیچ وسیله برقراری تماس با همنوعانش ندارد. حتی در چنین وضعی نیز احتمال می رود این طبیعت بی جان، ویژگیهایی مرموز و هراس آور برای جهانگرد داشته باشد.
اما مریخ برای مارک در همین حد هم مرموز و اسرارآمیز نیست. گویی خالق فیلم اصرار دارد همه چیز را سطحی جلوه دهد. مریخی روایتی ضعیف از تنهایی ارائه می کند، زیرا صرفا تصویرگر سطحی ترین و نازل ترین مساله ای است که انسان در تنهایی با آن مواجه می شود: یعنی مساله غذا. مریخی نمونه ای از خراب کردن یک ایده خوب در فیلم سازی است.