آيا کسي به سلامت نفس رضا سيدحسيني پيدا ميشد؟ آيا کسي قصه شناستر از او پيدا ميشد؟ آيا کسي شعرشناستر از او پيدا ميشد؟ آيا مطمئنتر از او کسي بود که تو همه چيزت را به او بگويي، او اما از گفتهي تو کسي را هيچ نگفته باشد؟ و ناگهان جملهاي از او در مقالهاي ديده شده باشد: «تهران براي براهني تحمل ناپذير شده بود.»و تو ناگهان احساس کني ـ پس از گذشتِ سالها که شايد او در يک حرف کوتاه، زندگي تو را، يا مرحلهاي از زندگي تو را، تلخيص کرده است؟ يا دو مجموعه از شعرهايت را با هم نشانِ او داده باشي، و او گفته باشد: «اين يکي را ولش کن، آن يکي را چالش کن!»اولي مجموعهاي از شعرهاي تو بوده باشد در غزل و چارپاره و شکلهاي قراردادي؛ و دومي، يکي از مجموعههاي شعر تو، که چاپ شده.
و ناگهان احساس کني پس از گذشت اين همه سال که دوست خوب چه نعمتي است! ناگهان به ياد آورده باشي که پس از شنيدن سطرهاي آغازين اسماعيل اشک در چشم او حلقه زده باشد.
يا پس از خواندن اياز، در همان سال پايان نگارش آن، اولين کسي بوده باشد که از دو نويسندهي فرانسوي حرف زده باشد که يکيش را تو نخوانده باشي، و آن يکي را خوانده باشي، و وقتي اياز به فرانسه درآيد، تقريبا سي و دو سه سال بعد، منتقدان فرانسه از آن دو نفري اسم برده باشند که او پس از قرائت اياز از آنها نام برده است!
و بعد ببيني که او چه تلخيصي از نوع شناسي کار تو در يک جمله به دست داده است، از همان نوع که: «تهران براي براهني تحمل ناپذير شده بود.»و مترجم اياز را هم، به فرانسه، ابتدا او به تو معرفي کرده باشد، که از خيل شاگردان او در زمان تدريس زبان فرانسه در يک مدرسه عالي يکي هم او بود.
و بعد ناگهان ببيني که در سال دو هزار ميلادي، در کنار کتايون و آذين، و يک مرد فرانسوي روانهي رستوراني در پاريس هستي، آن مرد به تو حرفي زده باشد که هرگز باورت نشود، و به رغم عدم باور بدان افتخار کني که يکي حرفي به تو زده باشد که آدم بايد آن را مثلِ عشقي مخفي در پستوپسلهي جوانياش، حتي از چشم حسود خود پنهان نگاه داشته باشد.
در ادبيات درک همسايگي ادبي عبور از کوره راههاي اضداد و تناقضها، و نيل به گونهاي آرامش، قياس با رودخانهاي است که آبش از هر ابر آبستني، از کنار هر کوه و سنگلاخ و درهاي سرچشمه گرفته باشد، ديگر وقتي به راه افتاد و به پهناي مطمئن خود دست يافت، چنان با طمأنينه و وقار ميرود که انگار از همان اول تا ابد به همان شکل راه ميسپرده است، و يا اينکه در پهنه، انگار آب در خواب، روان شده است.
درک همسايگي ادبي اما رازهاي پشت پردهي خود را دارد. و ايکاش اين رازها از سينهها بر روي کاغذ جاري شود. اينکه دوست پيوسته زندهام، همنامم رضا، در دههي چهل شمسي آثار سه تن را جدا از هم خوانده باشد، سه نفري که از خود آن سيد، هر کدام ده دوازده سالي ديرتر به معاصرت با او رسيده باشند.
و هر سه برخلاف او دستکم در مراحلي از زندگي خود، هر يک به شيوهاي و از گوشهاي با جهان چپ مأنوس بوده باشند، و هر سه يا طعم زندان چشيده باشند و يا در راه زندان و زندانهاي بعدي خود بوده باشند، و هر سه از جايگاههاي رسمي دوري گزيده باشند. هر سه با سانسور دست و پنجه نرم کرده باشند و هر سه از بنيانگذاران کانون نويسندگان ايران بوده باشند.
و ناگهان آثارشان علاوه بر همسايگي ادبي در يک نسل از برابر نگاه کسي عبور داده شده باشد که سرچشمهي نوعي اطمينان است. آري چنين سه نفري، بي آنکه بدانند که هر سه با يک معتمد ادبي سروکار دارند، در مقطع آفرينش آثار خود، پيش از چاپ از آن رود مشترک عبور داده شده باشند.
در اوايل دههي چهل، ساعدي بخشهايي از عزاداران بَيل را، انگار فصل به فصل، تلفني براي من خوانده. او در مطب «دلگشا»، من در زيرزميني در خيابان «حقوقي»بالاي پيچ شميران؛ گاهي نيز از روبرو. بعدها فهميده ام که براي حصول اطمينان از اينکه کار تا چه حد با توفيق قرين است، آن را در هر فرصتي تلفني يا حضوري براي سيد هم خوانده است.
سالهاي سال بعد خود سيد به من گفته که وقتي شازده احتجاب گلشيري دست ناشر اول آن، نيل ـ زمانه رسيده، کتاب را با حذف نام نويسنده به سيد سپردهاند، و بعد کتاب با نام گلشيري چاپ شده است. اعتماد به درک ادبي او فقط از سوي من نيست. سيد حسيني در مقطعي شريک آل رسول بوده است.
شايد اگر اين دو نويسندهي نسل من زنده بودند، شهادتي کاملتر از اين نوع ارتباط با سيد حسيني به دست ميدادند. ما سه تن، در آن زمان متني به مجلهي سخن که سيد حسيني از نويسندگان آن و نيز گهگاه سردبير آن بود، نداديم. بساطمان را در جُنگها و فصلنامهها و ماهنامهها و گهگاه در هفته نامهها پهن کرده بوديم. در هفته نامهها من از آن دو تن بيشتر، و آن هم در دوران سبز مجله فردوسي که نسل جوان و نسل قبلي خواننده پر و پا قرص آن بودند.
نميدانم آن دو تن ديگر آثار ديگر خود را به رؤيت سيد، پيش از چاپ رسانده بودند يا نه. وضع من فرق ميکرد.
در سال 1336 در مقطع گرفتن ليسانس انگليسي از دانشگاه تبريز، در منزل اسفنديار رضواني با قوم خويش او جلال[منوچهر]خسروشاهي آشنا شدم.
ماههاي اول اقامتم در استانبول با او هم اتاق بودم. و او گاهي نامههايي را براي من ميخواند که ميگفت آنها را فروغ فرخزاد برايش مينويسد. نامهها را نديدهام، ولي جلال، که بعدها همکار سيدحسيني در ترجمهي بعضي از آثار ترکي، بويژه ياشار کمال و لطيفه تکين شد، مدام از حفظ شعرهاي يکي دو کتاب اول فروغ را با آب و تاب ميخواند.
در آن زمان من رماني صد صفحهاي نوشتم که در بازگشت به اين و آن نشان دادم، که يکي از آنها بهآذين بود و دومي سيدحسيني. کتاب چاپ نشده باقي ماند. رابطه با سيدحسيني هر روز قويتر شد، و او شد پاي اصلي مراودهي ما بر سر دو چيز: رمان و نظريهي ادبي.
کتاب درخشان او مکتبهاي ادبي که چشم نسل مرا به روي ادبيات جهان گشوده بود، پل واسط اين بحثها بود. رابطه که بيشتر با سيد قوت گرفت، او خوانندهي بخشهايي از کتاب مردگان خانهي وقفي شد که در واقع سرنوشت گود«مرده شوخانه»بود، از محلات تبريز که آن را مثل کف دستم ميشناختم.
بخشهايي از کتابِ گم و گور شده و به سرقت رفته، اخيراً در ميان کتابها و دفترهايم پيدا شد که دخترم در آمريکا نگه داشته بود. تا به نيمهي اول دههي چهل برسيم، سيد بخشهايي از اين کتاب را هم خوانده بود. با دو سه قصهي کوتاه، که به تفاريق نشانش داده بودم.
سيد خوانندهي اول روزگار دوزخي آقاي اياز بود، که بخش اول آن در فردوسي چاپ شد، و کتاب اصلي آن را «اميرکبير»چاپ کرد. سيد حسيني باني خير چاپ متن مفصل يک جلدي طلا در مس بود. به پيشنهاد او کتاب را در سال 48 نيل چاپ کرد.
سيدحسيني خوانندهي اول آواز کشتگان، چاه به چاه، بعد از عروسي چه گذشت و رازهاي سرزمين من هم بود و تا آنجا که يادم هست، همگي پيش از چاپ. آزاده خانم و نويسندهاش را به صورت خاصي نوشتم. صبح مينوشتم، بعدازظهر نوشته را پاکنويس ميکردم. وقتي کتاب به نيمه رسيد و از نيمه گذشت، متن پاکنويس را سپردم دست سيد. من هيچ کتابي را با اين ايقان و به اين سرعت ننوشتم. کتاب از نيمه نگذشته بود که آن را به نشر «قطره»و ناشر شريف آن مهندس فياضي سپردم.
و از او خواهش کردم که کتاب را فقط من و ماشين نويس او ببينيم. و او با سعهي صدر پذيرفت. سه چهار ماه بعد، هم نگارش کتاب تمام شده بود و هم تقريباً حروفچيني آن. سيد حسيني نيمهي دوم را پس از چاپ خواند. سيد حسيني متن رمان الياس در نيويورک را موقع ترجمهي آن توسط خانم مترجم آن در تهران خواند. همانطور رمان صد صفحهاي ليليث را.
ترجمهي اين دو کتاب را به فرانسه بعداً برايش فرستادم. درست در مقطع پايان نگارش جلد دوم روزگار دوزخي آقاي اياز (جلد منصور) پيش از آنکه کتاب را براي او بفرستم، او به خواب ابدي فرو رفت.
من تمام زورم را زدم تا آزاده خانم و نويسندهاش در ايران چاپ شود. مدتي از تحويل کتاب به ارشاد گذشت. خبري نشد.
خودم رفتم به ارشاد و با سه نفر که گويا مسوول کتاب بودند، يک ساعت صحبت کردم. هيچ دليلي براي ممانعت از چاپ کتاب نداشتند. شب وقتي که جلو تلويزيون نشسته بودم حدود نيم ساعت در برنامهي «هويت»به من فحش دادند، غافل از اينکه حدود يک ماه پيشتر تصويري از جلال آل احمد و مرا در فيلم مربوط به فرخ زاد نشان داده، گفته بودند که جلال آل احمد هميشه با جوانها در ارتباط بود! من آن جوان بودم.
چون کتاب به انتظار پاسخ بود و نهايتاً هم اجازه ندادند چاپ شود، به آقاي محترمي که گمان ميکرد کتاب حتماً اجازهي انتشار خواهد يافت، پيغام دادم که سه راه وجود دارد. يا کتاب به همان صورت که حروفچيني و چاپ شده بود منتشر ميشد و بعداً به خدمت و خيانت نويسنده رسيدگي ميشد.
يا اينکه من بخش آخر کتاب را در خرابهي جلو آپارتمان مسکونيام در پاسداران، که زيرزمينش هم «کارگاه قصه و شعر»من بود، به صورت يک نمايش اجرا ميکردم ـ که عبارت بود از ريختن بنزين روي سر نويسنده و آتش زدن او با روشن کردن فندکي که زن سوم رمان، زماني به او هديه داده بود؛ و يا ايران را به دلايلي ترک ميکردم. جوابي نيامد. پيش از خروج از ايران بي آنکه اميدي به خروج داشته باشم و بي آنکه به سيدحسيني بگويم که دارم ميروم با او نيم ساعتي از هر دري صحبت کردم.
دو سه روز بعد، وقتي که پس از عبور از بررسي گذرنامه و چمدان و غيره، رفتم آن سو، و بعد موقعي که سوار اتوبوس ميشدم، در فرودگاه سه نفر را ديدم که با واکي تاکي صحبت ميکردند، مرا نگاه ميکردند و ميخنديدند، اتوبوس راه افتاد. با ديگران پياده شدم، رفتم سوار هواپيما شدم، و چند ساعت بعد در استکهلم از هواپيما پياده شدم.
سيد را سالها نديدم. تا اينکه به مناسبت مراسم هفتاد سالگي من به تورنتو دعوت شد. شبي داستاني را براي او نقل کردم که آن را توي رماني گنجاندهام: حديث مردي است که با چند نفر که از هويت آنها به کلي بي خبر است، ميخواهد از ايران خارج شود.
موسيقيدان است و تخصص در نواختن «قيچک»دارد. محافل هنري خارج از کشور به يک قيچک زن احتياج دارند. او که ميخواهد از ايران خارج شود، بايد قيچک خود را همراه خود ببرد. در خارج از ايران پيدا کردن ساز قيچک محال است.
قرار است او در کنار ساير موسيقيدانها، قيچک بزند. اما به مناسبتي نامعلوم، نميتواند از ايران به شکل قانوني خارج شود. بايد قاچاقي از ايران برود. همراه چند نفر که چندان باروبنهاي هم ندارند و با هيچکدام کوچکترين آشنايي ندارد به کمک قاچاقچي ميخواهد ايران را ترک کند.
موقعي که همگي از کوه و کمر بالاپايين ميروند، و او نيز که باروبنهي چنداني ندارد، اما بايد با قيچک همه جا برود و ميترسد به سازش آسيب برسد، از ديگران عقب ميماند. اما به هر طريق خود را دنبال آنها ميکشاند. گاهي هم ميايستد تا نفسي تازه کند.
يک بار که از ديگران عقب افتاده، گرگ گندهاي را ميبيند که دنبال آن چند نفر جلويي ميدود. هر قدر داد ميزند و هشدار ميدهد فاصلهي زياد مانع رسيدن صدايش به همسفرها ميشود. ناگهان فکري به ذهنش خطور ميکند. قيچک را به دست ميگيرد و شروع ميکند به زدن، با ترس، و از ترسش با قدرت، ساز ميزند.
ناگهان گرگ ميايستد و انگار گوش ميخواباند تا ببيند صدا از کدام سو ميآيد. ساززن به کار خود ادامه ميدهد. از ترس به قدرت ساز ميزند. ناگهان متوجه ميشود که گرگ برگشته و دارد به طرف او ميآيد. و بعد گرگ به او ميرسد و کنار او راه ميافتد.
قيچک زن از دور همراهانش را ميبيند که از خط مرزي گذشتهاند. او نيز ميرود، به همان حال قيچک زدن و از مرز عبور ميکند. گرگ هم از مرز رد ميشود. وقتي که آنور مرز همه سوار اتوبوس ميشوند تا از خط مرزي دور شوند و او هم به عجله خود را به کنار اتوبوس ميرساند، و به همان حال قيچک زدن، گرگ راه را بر او ميبندد.
ديگران عجله دارند. او قيچک ميزند. ميگويند: «بپر بالا، بيا! معطل چي هستي؟»گرگ راه بر او بسته است. او به قيچک زدن ادامه ميدهد. از کنار اتوبوس برميگردد به طرف خط مرزي و داخل خاک ايران ميشود. گرگ نيز همراه او برميگردد به ايران.
رضا سيدحسيني موقع سخن گفتن دربارهي من در تورنتو، به اين قصه که براي او تعريف کرده بودم، بي آنکه تعبير و تفسيري از آن به حضار جلسه بدهد، اشاره کرد، خاکش توتياي چشم ما و شما باد!
تورنتو، 12 ارديبهشت 88