مطلب دریافتی- شریف؛ این مطلب یک مقدمه دارد، یک موخره، اما در مقدمه می خواهم چند نکته را متذکر شوم برای عزیزانی که میخواهند این متن را بخوانند تا از هر گونه سوتفاهم احتمالی پیشگیری شود. اول اینکه نگارنده طلبکار جامعه نیست ولی اعتقاد دارد فرد و جامعه مسئولیت و حقوق متقابلی دارند که باید در قبال هم ادا کنند؛ دوم اینکه فراسوی نگاه ایدئولوژیک، معلمی و استادی را حرفه میپندارد که پرداختن تمام عیار و عاشقانه به آن نیازمند فراهم بودن شرایطی است، سوم اینکه قرار نیست در اینجا بین دو راهی علم و ثروت، گزینه سیاستمدارانه "علم منتهی به ثروت" و یا گزینه شعاری علم پیشنهاد شود و چهارم اینکه تجربه روایت شده مربوط به فرد دیگری در کشور دیگری است و هیچ ربطی به من و ما ندارد!
اما موخره؛
... در دبیرستان که هستی درس می خوانی و دوست داری وارد دانشگاه شوی و با اون شرایط و رقابت در کنکور، وارد یکی از دانشگاههای طراز اول کشور می شوی و چهار سال را در پردیس این دانشگاه برای گرفتن لیسانس به دور از خانواده و البته شهر سر می کنی، جایی که نزدیک یک بیمارستان روانی مستقر است و برای رفتن به شهر باید سوار اتوبوسهای دیزیلی پر ازدحام شوی و چند گردونه را پشت سر بگذاری تا شهر برایت نمایان شود...
به هر حال می گذرد و با وجود آنکه می توانی با مدرک لیسانس در مرکز استان یا ادارات شهرستانی به راحتی کاری پیدا کنی چون درست خوب است و جزو دانشجویان پرخوان (به جای آن واژه نامانوس اما مصطلح) و شاید هم علم را دوست داری و پرستیژ ستودنی و الگووار دانشجویان ارشد و اساتید را می بینی در کنکور ارشد شرکت می کنی در آن سال و بلافاصله به عنوان رتبه اول در کنکور پذیرفته می شوی و دانشگاه تهران را انتخاب می کنی برای ادامه تحصیل.
در حین تحصیل در این مقطع احساس می کنی کارشناسی ارشد دوره گذار است و اگر بخواهی شغلی را که همیشه دوست دارای و جامعه به اون می گوید استاد دانشگاهی را انتخاب کنی باید وارد دوره دکتری شوی و از این رو همزمان با انجام پایانامه سعی می کنی رزومه ات را البته در حد اون زمان قوی کنی و از اینرو پس از دوسال از پایان نامه ات زیر نظر یکی از تنها استادان تمام آن موقع رشته دفاع می کنی و در دو آزمون دکتری دانشگاه تهران و دانشگاه آزاد به عنوان رتبه اول پذیرفته می شوی.
البته بی درنگ دانشگاه تهران را انتخاب می کنی و در محضر اساتید به نام طراز اول کشور شاگردی می کنی و به پند یکی از اساتید در دوره دکتری به جای رفتن سراغ کار پاره وقت که در اون دوره در تهران می شد برای دانشجوی دکتری پیدا کرد بر روی کار علمی و پژوهش و نگارش متمرکز می شوی.
اون استاد می فرمود دانشجو باید در دوره دکتری با یادگیری و پژوهش برای خود کیسه بدوزد تا بتواند بعدا پرش کند و نه اینکه برود دنبال کار و دیگر فرصتی برای دوختن کیسه نداشته باشد و مجبور شود تمام عمر به جای کیسه به یک جیب قناعت کند.
البته استاد بزرگوار احتمالا فکر این را نمی کرد که کیسه بزرگتر لزوما به معنای توشه بیشتر نیست و یک جیب پر بهتر از یک کیسه بزرگ اما خالی است.
همه اینها در محیط خوابگاهی گذشت که حسرت داشتن تلویزیون یا یخچال یا محیط آرام یا بهداشتی برای زیست را بر دل آدمی می گذاشت و...
بماند بعد از کسب رتبه نخست در آزمون جامع و نوشتن دو پوروپوزال در دو موضوع متفاوت و بالاخره رو غلتک افتادن رساله، تازه یاد کار می افتی و از بین دانشگاه های متقاضی بورسیه، چون دانشگاه های منطقه ات این رشته را ندارند و در دانشگاه های پایتخت نشین هم اون چیز لازم! را نداری که جذبت کنند دانشگاهی را در غربت انتخاب می کنی تا بتوانی کار حرفه ای انجام دهی و پس از 10-12سال زندگی خوابگاهی در غربت و دور از خانواده دوباره به لحاظ حرفه ای مجبور می شوی غربت را برگزینی با این باور کلیشه ای که همه جای کشور سرای من است!
باوری که در ادامه با پتک واقعیت گزنده چکش کاری می شود تا حد قلب ماهیت! خاصه اینکه هماره برخی از ناهمکاران شما را به چشم همکار موقت و مترصد انتقال می بینند و از مزیت های بومی بودن همانند شناخته بودن در منطقه و توان کسب محدود فرصت های کار آموزشی و پژوهشی بیرون دانشگاه یا پست مدیریتی به مدد ارتباطات اجتماعی و بهتر بگویم خانوادگی بی بهره می مانی و حتی یکی از مدیران بومی دانشگاه شما را به بهانه بومی بودن و احتمال رفتن از دانشگاه در لیست متقاضیان اولویت دار کسب منازل سازمانی قرار نمی دهد.
با همه اینها زمانی که می خواهی به یکی از دانشگاه های پایتخت منتقل شوی همین همکاران و مدیریت مخالف می کنند و از طرف دیگر زمانی که به مسئولان و مدیران منطقه زادبومت مراجعه می کنی شما را به پشت کردن به خدمت به منطقه ات متهم می کنند! بماند و بگذریم!
در پایان دوره دکتری و هنگامی که می خواهی کارت را شروع کنی تازه یاد این می افتی که باید تشکیل خانواده بدهی خاص اینکه در غربت از خانواده پدر و مادری هم خبری نیست و این زمانی است که شما نزدیک به سه دهه از عمر نازنین ات را پشت سر گذاشتی و چیزی نمانده که در پس شرایط تغذیه ای و بهداشتی خوابگاه، برای رفتن به خواستگاری نیازمند گذاشتن کلاه گیس باشی از بس که شلوغی ذهنی درون کله ات به قیمت بایر و لم یزرع شدن برون کله ات منتهی شده است!.
در هر حال هنگامی که می روی خواستگاری خانواده همسرت با زبان بی زبانی از شما می پرسند چه در چنته داری که جرات کردی بیایی خواستگاری و شما که تا اینجا بقول استادت در حال کیسه دوختن بودی تا کیسه پر کردن غیر از چندتا مقاله کتاب و گزارش چه چیزی داری که اون هم زندگی حداقل از نوع مادی اش نمی شه و لذا پیش از شروع و در بدو و البته پس از آن و در نسلهای آینده شروع می کنی وام گرفتن به گونه ای که در هر ماه چند روز را باید در بانکها بدنبال دادن قسط وامهای موخذه باشی و یا در حال تکمیل مدارک و دنبال راضی کردن ضامن برای گرفتن وام جدید.
این چنین در یک دور قسطی می افتی و همه اینها برای تامین حداقل معیشیت و سرپناه است نه زندگی لوکس!
تازه غربت روی دیگر خودش را نشان می دهد و آنجا که برای خانم شما که دانش آموخته کارشناسی ارشد دانشگاه تهران است در این شهر غریب در حد تایپیست کاری بیشتر پیدا نمی شود و لذا به قصد علم آموزی و شاید در پس آن، یافتن فرصت کاری بهتر دوباره وارد دانشگاه تهران می شود و چهار سال آزگار در رفت و آمد است و خانواده دو نفره ای نیم پاره می شود و با همه گرفتاری ها، به قصد کسب بورسیه در دانشگاهی که شاغلی، اقدام می کند و پس از طی همه مراحل، ندا در می رسد که سلیقتا تدبیر نموده اند که چون شما در این دانشگاه مشغول هستی لذا همسر شما نمی تواند در این دانشگاه مشغول به کار شود.
این در حالی است که زوجین گرامی و ممتاز و البته مدیری در همین دانشگاه مشغولند و متاسفانه هیچ دانشگاهی در این غربت سرا این رشته ندارد که بشود اقدامی نمود و چون به تصمیم گیرنده مراجعه می کنی به زبان مودبانه می گوید" آقای دکتر هر چه صلاح زندگیت هست همون انجام بده" که معنای اون برو هر کار خواستی بکن به من مربوط نیست!
همه اینها با برخی حسادتها و تنگ نظریها همراه می شود آنجا که در مصاحبه ها کمترین نمره را به کارهای مشترک شما و همسرت می دهند گویا از دو رشته متفاوتید! و به گمانم ریشه اینها چیزی نیست جز خير محدود...
پس از همه اینها و در اوان دهه چهل زندگیت می خواهی صاحب فرزند شوی که احتمالا بزرگ شد پدرش را به جای پدربزرگش می پندارد و در بهترین حالت دوران نوجوانی و جوانی اش با دوران سالخورگی والدینش همزمان می شود که شانس بیاورند آلزامیر، ارتروز و ...نگرفته باشند.
از پس ایفای یک نقش سنگین به اسم استاد دانشگاهی که همزمان می بایست آموزشگر، پژوهشگر، الگوی نقش اجتماعی، مروج فرهنگ، استاد اخلاق، و و البته دهنده به موقع قسط های مستمر و پایدار تا ظاهر و اعتبار اجتماعی آکادمیکش را حفظ نماید، البته او باید رل یک چهره موفق برای الگوگیری دیگرانی را نیز بازی کند.
در جامعه ای که برخی اعضایش به شدت گزینه ثروت را بر علم ترجیح می دهند و بر این باورند این ثروت است که می تواند علم را در اختیار گیرد و این همان چیزی است که پیربوردیو از آن تحت عنوان اشرافیت فرهنگی یاد کرده است و مصداقش آنجایی تبلور می یابد که بچه پولداری از پس شهریه دوره های پردیس های بین المللی و به واقع آزاد دانشگاه های دولتی برمی آید بدون آنکه نیاز باشد کنکور سختی را پشت سر گذارد...
در همین جامعه است که از هیات علمی به عنوان یک حرفه سخت انتظار سطح معینی از رفاه و مادیت را در کنار معنویت دارند در حالی که چنین نیست و در خیلی از موارد کسب علم و تحصیل به قیمت از دست دادن فرصت کسب ثروت منجر شده است.
بر همین باور، دوستی که از دانشگاه فقط اعتبار اجتماعی اش را برای موفقیت در دنیای تجارت و ساخت و ساز و غیره مصروف می کند و به گفته خود میلیارددر است چند روز پیش نشسته بود و حساب کرده بود فرصت های از دست رفته در قبل سال ها تحصیل و اینکه اگر به جای طی کردن این مسیر، پیش از ورود به دانشگاه آدم دو تا غاز می گرفت و پرورش می داد تا تکثیر شوند و ... الان می توانست یک میلیاردر باشد ..
.بماند که پرورش غاز هم کار هر فردی نیست...در نقد سخانش گفتم ای دوست بزرگان گفته اند معلمی را نه برای شغل و نان بلکه به مثابه عاشقی است و البته او پاسخم داد که فرهاد عاشق هم برای کندن بیستون نان و آب می خواست...
نتیجه
...و در پس چنین تجربه ای آدم گاهاً از خودش می پرسد خدایا آیا من راه را درست آمده ام؟ و چه طعم تلخی دارد به ذهن خطور کردن چنین پرسشی چه رسد به پاسخ قطعی دادن به آن در زمانی که احساس می کنی خیلی از مسیر را اومدهای و برگشتن یا تغییر مسیر دیگر سخت است!