اسلاوي ژيژك، فيلسوف اسلوونيايي از برجستهترين روشنفكران چپ اروپاست. اسلاوي ژيژك تمايلي به استفاده از لقب «پروفسور» ندارد.
به گزارش اشپیگل، او به شوخي ميگويد: زماني كه مردم او را با اين عنوان خطاب قرار ميدهند، به پشت سر نگاه ميكند تا ببيند پروفسوري كه ميگويند كيست. او به ندرت در دانشگاه تدريس ميكند و بيشتر دستاوردهاي پربارش از طريق كتاب، مقاله و يادداشت است.
سخنراني و حضور در سراسر جهان او را به يكي از متفكران و نظريه پردازان فرهنگي و سياسي معروف در دوران معاصر تبديل ساخته است. با وجود تاثير و نفوذش، دشوار است كه فقط به جايگاه فلسفي و سياسي او اشاره كنيم.
ژيژك در ليوبليانا از توابع اسلووني، جايي كه هنوز در آن زندگي ميكند به دنيا آمد. تا سال ١٩٨٨ عضو حزب كمونيست بود؛ در حزب رابطه خوبي با جريانهاي رسمي نداشت چراكه ايدههايش به اندازه كافي مورد توجه ارتدوكس ماركسيستي نبود.
بين سالهاي ١٩٨١ و ١٩٨٥ به دانشگاه پاريس رفت و روانكاوي ژاك لاكان را مطالعه كرد. در سال ١٩٩٠، قبل از انحلال يوگسلاوي، نامزد ليبرال دموكرات براي رياستجمهوري اسلووني شد.
تفكر ژيژك، كه منطبق بر ايدهآليسم آلماني، هگل و ماركس، است بر توسعه موضوعات مستقل و اينكه چگونه اين به وسيله تغيير ايدئولوژي و هويت محبوس شده است، تمركز دارد. از امريكاي لاتين تا آسيا وي براي انتقادش از سرمايهداري جهاني و همچنين به عنوان يك متفكر براي جنبش اعتراضي چپ ارزش دارد.
شوك بعد از حملات تروريستي در پاريس به تازگي الهام بخش وي در نوشتن مقالهاي فلسفي جدلي درباره اسلام و مدرنيسم شد. او استدلال ميكند كه حاكميت واقعي مردم تنها از طريق تجديد چپ امكانپذير است.
قرن ٢٠ به پايان رسيده است. رژيم توتاليتر ناتوان از زنده ماندن در دراز مدت است. اگر ما ميخواهيم تصويري را كه از ما در غرب دارند حفظ كنيم، بايد دوباره به سوالات بسيار زيادي درخصوص گسـتـرش آزاديهـاي دموكراتيك و روند خود رهايي بپردازيم. اينجا دقيقا جايي است كه در آن اروپا بيشتر تهديد ميشود. من چپ اروپا محور هستم
شش ماه پيش، براي سخنراني درباره بحران سرمايهداري در جهان، كره جنوبي بودم؛ بعد از سخنراني مخاطبان با خنده گفتند كه شما چه ميگويي؟ آنها معتقد بودند كه فقط با نگاهي به چين، كره جنوبي، سنگاپور و ويتنام متوجه خواهيد شد كه اين كشورها از لحاظ اقتصادي در وضعيت خوبي هستند. بنابراين بحران بهسراغ چه كسي ميرود؟
آقاي ژيژك، بحران مالي و اقتصادي نشان داد كه نظام بازار آزاد چقدر ميتواند آسيبپذير باشد. شما به نحوي خود را موظف به بررسي تناقضات سرمايهداري در دوران معاصر كردهايد. آيا شما يك انقلاب جديد را پيشبيني ميكنيد؟
متاسفانه خير.
اما شما تمايل به يك چنين تجربهاي داريد؟ آيا شما هنوز هم يك كمونيست هستيد؟
در نظر بسياري من يك ماركسيست ديوانه هستم، كسي كه در انتظار پايان زمان است. ممكن است بسيار عجيب و غريب باشم، اما ديوانه نيستم. در نبود چيزي بهتر از كمونيسم و خارج از اين وضع نااميدي حاكم بر سراسر اروپا من كمونيسم هستم. شش ماه پيش، براي سخنراني درباره بحران سرمايهداري در جهان، كره جنوبي بودم؛ بعد از سخنراني مخاطبان با خنده گفتند كه شما چه ميگويي؟ آنها معتقد بودند كه فقط با نگاهي به چين، كره جنوبي، سنگاپور و ويتنام متوجه خواهيد شد كه اين كشورها از لحاظ اقتصادي در وضعيت خوبي هستند. بنابراين بحران به سراغ چه كسي ميرود؟ غرب اروپا - يا دقيقتر، در بخشهايي از غرب اروپا.
خب، اين كاملا به اين سادگيها هم نيست.
به هر حال، اين بخشي از حقيقت است. چرا ما اروپاييها احساس ميكنيم كه وضعيت تاسف بار ما يك بحران تمام عيار است؟ من فكر ميكنم آنچه ما احساس ميكنيم بيش از اينكه سوال درباره آري يا نه گفتن به سرمايهداري باشد، بيشتر پرسشي درباره آينده دموكراسي غربي است. در واقع چيزي تاريك در افق شكل گرفته و نخستين باد اين توفان به ما رسيده است.
شما ميگوييد كه بحران اقتصادي ميتواند به يك بحران سياسي منجر شود؟
چين، سنگاپور، هند يا - به ما نزديكتر - به تازگي تركيه پيشبيني خوبي براي آينده نيست. اين باور من است كه سرمايهداري مدرن در حال توسعه در مسيري است كه كارايياش بدون دموكراسي كاملا توسعه يافته بهتر است. ظهور سرمايهداري به اصطلاح با ارزشهاي آسيايي در ١٠ سال گذشته دستكم شك و ترديد و پرسشها را افزايش داد؛ يعني چه ميشود اگر سرمايهداري استبدادي در مدل چيني نشان دهد كه ليبرال دموكراسي كه ما آن را درك كردهايم بيشتر از يك شرط براي توسعه اقتصادي است، به جاي اينكه راه خود را برود؟
دموكراسي براي هموار كردن راه سرمايهداري نيست. در واقع راهي براي مقابله با خطرات نهفته سرمايهداري است، چيزي كه باعث ميشود كه دموكراسي بيشتر عيني باشد.
اين مطلب درست است، اما بايد اصول بيشتري نسبت به آن، يعني چيزي بيشتر از اصل انتخابات آزاد وجود داشته باشد. آزادي انتخابات ميتواند جامعه را در هر جهت ممكن هدايت كند. در اين مفهوم، من يك لنينيست هستم. لنين هميشه به طعنه ميپرسيد كه آزادي - بله، اما براي چه كسي؟ براي چه؟
آزادي حق تعيين سرنوشت است و در درجه اول، آزادي بيان و عقيده نيز بخشي از آن است.
چه باشكوه! من يك استالينيستي نيستم كه آزاديها را مدني تقليد كنم و بگويم تنها بخشي از خط حزب درست است كه مبتني بر آزادي واقعي است. در حوزههاي شخصي و خصوصي، آزادي انتخاب در حال افزايش است، حتي در چين. من اشاره به حوزههايي مانند آزادي سفر، تجارت آزاد و آزادي براي تبديلشدن به فردي ثروتمند دارم. اما تعجب ميكنم اگر اين اندازه كافي باشد و اينكه خواه ممكن است اين نوع از آزادي شخصي درباره انتخاب در واقع يك تله باشد. بايد توجه داشت كه افزايش آزادي شخصي زوال آزاديهاي اجتماعي را ميپوشاند. دولت كلاسيك شروع به تخريب رفاه ميكند. ما در حال از دست دادن چشماندازي هستيم كه در آن حركت اجتماعي زندگي ما را متفاوت از گذشته كرده است. گزينههايي كه در آن ميتوانيم زندگي ميكنيم و آنها خارج از آزاديهاي فردي مان نياز به بازتعريف دارد.
به عبارت ديگر، شما فاقد يك بحث سيستماتيك جامعتر هستيد. ما جنبش دانشجويي سال ١٩٦٨ را ديديم، كه به هيچ نتيجه واقعي منجر نشد، به استثناي منفعتهايي كه در آزاديهاي مدني ليبرال به دست آمد. برخلاف ميل به آزادي فردي، آيا وسوسه توتاليتر در بسيج كردن ميل جمعي براي غلبه بر نظامهاي موجود، در خفا انجام نشد؟
قرن ٢٠ به پايان رسيده است. رژيم توتاليتر ناتوان از زنده ماندن در دراز مدت است. اگر ما ميخواهيم تصويري را كه از ما در غرب دارند حفظ كنيم، بايد دوباره به سوالات بسيار زيادي درخصوص گسترش آزاديهاي دموكراتيك و روند خود-رهايي بپردازيم. اينجا دقيقا جايي است كه در آن اروپا بيشتر تهديد ميشود. من چپ اروپا محور هستم. اين روزها انتقاد از اروپامحوري به نام چند فرهنگي در محافل چپ تبديل به مد شده است. اما من معتقدم كه ما بيش از هر زمان ديگري به اروپا نياز داريم. فقط چند لحظه جهان را بدون اروپا تصور كنيد. فرض كنيد كه تنها دو قطب چپ باشد؛ ايالات متحده امريكا، با نئوليبراليسم وحشيانه آن و سرمايهداري به اصطلاح آسيايي، با ساختارهاي سياسي استبدادي آن و بين آنها روسيه پوتين را با آرمانهاي توسعه طلبانه خود در نظر بگيريد. با اين تصور شما ممكن است بخشي از با ارزشترين ميراث اروپا را از دست بدهيد، كه در آن دموكراسي و آزادي مستلزم اقدام جمعي است و بدون آن برابري و انصاف ممكن نخواهد بود. من همفكر و دوست هابرماس نيستم، اما با او بهطور كامل در اين نقطه توافق دارم. قبل از هر چيز ديگري ما بايد بيشتر وضع پايدار و محكم پروژه روشنگري را ادامه دهيم. اين تنها چيزي است كه به ما اجازه تغيير را در خطوطي كه ممكن يا شدني به نظر ميرسد، ميدهد.
آيا اين هدف انتظاري بيش از حد از يك ليبرال دموكراسي نيست؟
بله. ما بايد به فراتر از ليبرال دموكراسي برويم. يك دموكراسي متعارف و معمولي عمل خاص خود را دارد. به نظر ميرسد اكثريت رايدهندگان در ظاهر به آزادي انتخاب راضي هستند. اما در واقعيت آنچه را انجام ميدهند كه به آنها گفته ميشود. اين گفته اين است كه انتخابهاي مورد علاقه آلمانيها دولت ائتلافي بزرگ است. (بايد توجه داشت كه منظور از يك ائتلاف حاكم در واقع ائتلاف دو حزب بزرگ اين كشور يعني حزب سوسيال دموكرات چپ و حزب محافظهكار دموكرات مسيحي است.) ترس از ايجاد راديكاليسم، تصميمگيري عجولانه، مردم را به سمت تصميمگيري خودجوشانهاي براساس شرايط، محدوديت عملي و وضعيتهاي از پيش تعيين شده سوق ميدهد. اما گاهي اوقات شما نيز مجبوريد كه زمينه معنا را به جاي مهارت تجزيه و تحليل و انطباق با آنها بر چيزي تغيير دهيد. توسعه يك اراده عمومي، اينگونه اتفاق نميافتد. توسعه اراده، فردي و خصوصي باقي ميماند و در نهايت غيرسياسي است. اين محيطي عالي براي سرمايهداري است، به اين دليل كه آزاديهاي دموكراتيك و لذت جويي فردي افراد براي مقاصدشان بهوسيله تبديل آنها به افرادي معتاد به كار بسيج كرده است.
چه چيزي را شما به عنوان جايگزين ميبينيد؟
هيچ راهي براي بازگشت به كمونيسم وجود ندارد. استالينيسم در يك معناي خاص بدتر از فاشيسم بود، به خصوص با توجه به اينكه ايدهآل كمونيست روشنگري بود كه سرانجامش منجر به رهايي مردم شد. اما اين نيز فاجعهاي از ديالكتيك روشنگري بود. استالينيسم هنوز هم به عنوان يك پازل براي من باقي مانده است. فاشيسم هرگز به جاهطلبيهاي روشنگري راه نداشت، آن انحصارا به دنبال نوسازي محافظهكار با استفاده از ابزار جنايي بود. تا حدودي، هيتلر به اندازه كافي راديكال يا خشونت طلب نبود.
چي؟ شما اين را جدي نميگوييد، درست است؟
چيزي كه من تلاش ميكنم بگويم اين است كه فاشيسم ممكن است در واكنش به ابتذال و بورژوازي تشكيل شده باشد، اما آن نيز در افق جامعه بورژوايي باقي مانده است و اين دقيقا تداوم از خود راضي بودن است. من ديدگاه والتر بنيامين را كه ظهور هر فاشيسم را محصول يك انقلاب شكستخورده ميدانست به اشتراك ميگذارم. موفقيت فاشيسم شكست چپ است و اين ثابت ميكند كه يك پتانسيل انقلابي وجود داشت اما چپ نميدانست كه چگونه بايد از آن استفاده كند.
آزادي، برابري و انصاف؛ وضعيت فعلي ارزشهاي اساسي ليبراليسم چيست؟ آيا ليبرال دموكراسي به اندازه كافي براي محافظت از خود در برابر حملات ليبرالها قوي است؟
من شك دارم كه قادر به مقاومت در برابر اين چالش باشد. سيستم سرمايهداري جهاني در حال نزديك شدن به وضعيت خطرناك نقطه صفر است. فاجعه آبو هوا، عواقب آشكار از تحقيقات بيوتكنولوژيك، عدم كنترل صحيح بازارهاي مالي و رشد تعداد افراد ورشكسته در اين بازار، چهار الحاقيه الهامشده از اين وضعيت است. از اين رو بيشتر بازارهاي جهاني، به نيروهايي قويتر از نيروهاي آپارتايد اجتماعي تبديل خواهند شد.
اين خطرات شناختهشده و درباره آنها بهطور گسترده بحث شده است. با اين حال، شما فكر ميكنيد كه ما در حال لغزيدن به سمت پرتگاه هستيم؟
فقدان يك جايگزين روشن بدين معنا نيست كه ما بهسادگي با وضع موجود ادامه خواهيم داد. اگر سيستم موجود همچنان به بازتوليد ادامه دهد، ما به سوي انفجار آن ميرويم. تنها چيزي كه ميتواند ليبرال دموكراسي را نجات دهد از سرگيري چپ است. اگر چپها اين شانس را از دست بدهند، خطر فاشيسم يا حداقل رشد يك استبداد جديد را در پي خواهد داشت.
اين گرايش را در حال حاضر نيز ميتوان مشاهده كرد - در بنيادگرايي مذهبي، در پوپوليسم جناح راست و در يك ناسيوناليسم تهاجمي.
درست است و پاسخ به اين نميتواند واكنش چپها را همراه با تساهل و درك در پي داشته باشد. نه! با انجام اين كار، ليبراليسم خود را كمكم تضعيف ميكند. ما حق داريم محدوديتها را برشماريم. در اروپا بيش از حد احساس گناه ميكنيم - تحمل چندفرهنگي ما منشعب از وجدان بد است، از يك مجموعه اشتباه كه ميتواند منجر به نابودي اروپا شود. بزرگترين تهديد براي اروپا خودمحوري آن است؛ عقبنشينياش به فرهنگي بيتفاوت و نسبيت عمومي. من بدين معنا دگم هستم. آزادي نميتواند بدون يك مقدار مشخصي از جزميت حفظ شود. نميخواهم شك و ترديد را روي همهچيز بيفكنم يا همهچيز را زير سوال ببرم. دگماتيسم ليبرال مبتني است بر آنچه هگل جوهر اخلاقي نام نهاد. به همين دليل هر شكلي از حقانيت سياسي، تلاشي است براي كنترل چيزي كه بايد بخشي از جوهر اخلاقي ما در برابر موانع اجتماعي يا حقوقي باشد.
آيا هر فرهنگ يك آستانه دردي براي عدم تحمل ندارد؟
چيزهايي هست كه تحملش غيرممكن است، چنان كه ژاك لاكان آن را مطرح كرده است. چه اتفاقي ميافتد اگر برخي مجلات آشكارا هولوكاست را از جنبه سرگرمي و شوخي مطرح كنند؟ يا آنچه در مورد جوكهاي نژادپرستانه احساس ميشود؟ موقعيت چپ ليبرال يا آزاديخواه در طنز عمومي يا طنز ناخوشايند تمايل به رفتن در جهت مخالف دارد- به سمت افزايش حساسيت براي استيصال ديگران. شما ميدانيد، جوك يك آزمون خوب براي سنجش آستانه تحمل بين بسياري از گروههاي فرهنگي است. من آنها را دوست دارم.
بهطور جدي وسوسه شدم كه بيشتر بپرسم؟
در اوايل يوگسلاوي، مردم هر بخش از جمهوري در مورد ديگران طنزي داشتند. به عنوان مثال، اهالي مونته نگرو تنبل در نظر گرفته شده بودند. در مونته نگرو زلزله شد...
من ايمان دارم كه قويتر از اين تست وجود ندارد.
قطعا، محدوديت وجود دارد. اين انفجار اگر بين دو گروه قومي يا مذهبي باشد كه با هم يا در مجاورت هم زندگي كنند و راه و رسم زندگيشان آشتيناپذير است، اتفاق بيفتد حتما مشكل ايجاد ميكند، خصوصا اگر تصورشان از نقد مذهبشان يا راه و روش زندگيشان، به عنوان حمله به هويتشان تلقي شود.
اين انفجار به خاطر بيانيهاي نيست كه به تازگي منتشر شده كه اسلام نيز بخشي از اروپا ست؟
تساهل يك راهحل نيست. آنچه ما نياز داريم چيزي است كه آلمانيها آن را فرهنگ غالب مينامند؛ يك فرهنگ پيشرو عالي، روشي را كه در آن خردهفرهنگهايي را كه تعامل ميكنند، تنظيم ميكند. چند فرهنگي، با احترام متقابل خود براي حساسيتهاي ديگران، بيش از اين به كار نميآيد هنگامي كه به اين ميرسد كه يك حامي غيرممكن شده است. به همين دليل من، به عنوان يك فرد چپ، استدلال ميكنم كه ما نياز به ايجاد فرهنگ پيشرو خودمان را داريم.
اين فرهنگ پيشرو ممكن است كه شبيه چه چيزي به نظر بيايد؟ حتي برنامه جهاني حقوق بشر گاهي اوقات به نام تفاوتهاي فرهنگي موردسوال قرار ميگيرد.
فرهنگ پيشرو در اروپا جهانشمولي عصر روشنگري است كه در آن افراد خود را از طريق اين جهانشمولي مشاهده ميكنند. اين بدان معناست كه شما بايد قادر به كنار گذاشتن ويژگيهاي خود و چشمپوشي از موقعيتهاي اجتماعي، قومي يا مذهبي خاص خود باشيد. اينكه يكديگر را تحمل كنيم كافي نيست. ما نياز به توانايي داريم براي تجربه هويت فرهنگي خود به عنوان چيزي مشروط، خاص، تصادفي و چيزي كه قابل تغيير باشد.
فرد جهاني انتزاعي است. در زندگي واقعي اين وجود ندارد. در حقيقت، هركسي متعلق به يك گروه يا يك جامعه است.
فرد جهاني بسيار واقعي در زندگي ما هست. به غير از سيب، گلابي و انگور، بايد مكاني براي ديگر ميوهها وجود داشته باشد. مردم متعلق به يك گروه خاص هستند، اما در همان زمان آنها بخشي از يك بعد جهاني هستند. من در سرتاسر زندگيام يكجور باقي نميمانم، اما من من باقي ميماند. جامعه بههم بسته نيست. يك فرد ميتواند يكي را ترك كند و به ديگري بپيوندد. هويت ما از چندين هويت ساخته شده كه ميتواند پيدرپي و در موازات هم وجود داشته باشد. بنابراين هيچ آزادياي وجود ندارد، حداقل آزادي جهاني بدون لحظهاي از خشونت وجود ندارد. جدايي از ريشههاي فردي كاملا يك فرآيند اجباري است، اما اين نيرو كه به نيروي فيزيكي اختصاص ندارد، چيزي رهاييبخش است. ذهن شما، در پي تخريب آنچه براي ما خاص است، نيست. ما با خصيصههاي ذاتيمان پيوند خوردهايم. اما بايد تشخيص دهيم كه اين خاص مبتني بر يك وابستگي است، در يك احتمال، يا يك تصادف كه ذاتي به خود ندارد. در واقع جهانشمولي با يك احتمال راديكالي باز ميشود.
در سياست اين به چه معناست؟
شكل افراطي اين معنا در داعش و يا حتي بيشتر از آن، بوكوحرام است. چه پديده عجيب و غريبي هستند! يك جنبش اجتماعي و سياسي كه هدف اصلي آن اين است كه انسانها و جايگاهشان را متزلزل نگه دارند.
آيا لذت فردي لجامگسيخته تنها چيزي است كه منجر ميشود ما با اين بنيادگرايي مخالفت كنيم؟
نه، حريف ما واقعا دين و مذهب نيست. ژيكو كاستي، كشيش كاتوليك مليگراي كرواتي، بيان كرد كه مذهب كاتوليك نمادي از اين واقعيت است كه مردم آماده نيستند ميراث ملي و فرهنگي خود را نفي كنند. اين بيانيه روشن كرد كه ديگر مساله ايمان و حقيقت مطرح نيست، بلكه يك پروژه سياسي- فرهنگي مطرح است. دين در اينجا فقط يك ابزار و شاخص هويت جمعي ما است.
آيا اين كار خستگيناپذير گسترش فضاهاي عمومي آزاد، كار روشنفكراني چون شماست؟ كه بيشتر يادآور جامعه باز كارل پوپر است تا انقلاب پرولتارياي ماركس.
خداي من، هر چيزي به جز پوپر! در اين مفهوم، من هنوز هم يك ماركسيست هستم، زيرا آنچه براي من مهم اين است كه زيرساختهاي آزادي ذاتي در نهاد است. متخصصان متوجه پيدا كردن راهحل براي مشكلات خاص هستند. روشنفكر با پرسيدن سوال در شيوهاي جديد و بررسي بازتاب آن در شرايط اجتماعي براي اعمال آزاديهاي مدني شخصي تلاش ميكند. كانت در مقاله خود «روشنگري چيست» بين استفادههاي خصوصي و عمومي از عقل تفاوت قايل ميشود. اين بيش از گذشته مربوط به امروز است. از نظر كانت، استفاده عمومي از عقل به معناي تفكر آزاد جدا از هرگونه فشار سياسي يا مذهبي است، در حالي كه استفاده از عقل در خدمت دولت، خصوصي است. تلاش امروز ما و البته اين شامل ويكي ليكس هم ميشود، اين است كه فضاي عمومي را زنده نگه داريم.
پس چگونه ميتوان همبستگي بين گروههاي آزاديبخش كه از نظر فرهنگي متفاوتند را توسعه داد؟
پاسخ من اين است كه مبارزه كنند. روشن است كه جهانشمولي خالي كافي نيست. برخورد فرهنگها نبايد از طريق يك احساس انسان جهاني غلبه كند، بلكه بايد از طريق همبستگي كلي با كساني كه در درون هر فرهنگي تلاش ميكنند، باشد. مبارزه ما براي رهايي بايد علاوه بر مبارزه در برابر نظام كاست هند، با مقاومت كارگران در چين همراه باشد. همهچيز به اين وابسته است: نبرد براي فلسطينيها و در مقابل ضدسامي ويكي ليكس و پاسي ريوت - بخشي از همه اين مبارزهها يكسان است. اگر نه، پس ما همه ميتوانيم فقط خودمان را بكشيم.