دلنوشته دریافتی- م. فتاحی؛ امروز هرم گرما، نفس سنگین ما و جنگل بلوط را در هم نوردید. گرچه در غبار ریزگردها هرگز کسی صدای عروس زاگرس را نشنید، صدای شیون بلوط کهنسال در هیاهوی گنگ ضجه های مردمانم سالهاست در هم تنیده شده است.
لهیب تن گر گرفته سرزمین من مدتهاست از درد بودن و دیده نشدن گداخته است واین نه از آتش بلکه از سوختن است.
عرق شرم و اشک حسرت ما در هم غلتید وقتی که با دستان خالی به جنگ شرارههای آتش آمدیم و ناامید نعش گونها و بلوطهای تناور را بر دوش دود و غبار تا آسمانها بدرقه کردیم.
بانوی زاگرس، کهنسال بلوطهای پیردیار من چه خوب از مردمانش آموختهاند که ایستاده بسوزند، ایستاده بمیرند و ایستاده خاکستر شوند...
سایهسار بلوط، پناهگاه ما در طول 8 سال دفاع مقدس بود. هر برگ آن دفتری از آلام مردم من است.
امروز صدای شیون بلوط سینه کوهستان را در هم نوردید. شاید میخواست یک تنه مظلومیت ما را فریاد بزند. امروز عروس زاگرس در آتش سوخت...
نکند عروس زاگرس از عزلت گریزان شده، دامن برچیده و عطش فریاد زده است که این آتش گر گرفته در درون را تمامی آبهای دنیا خاموش نخواهند کرد...
بلوط برشته چند؟
خاکستر دل مردمانت چند؟
یک وجب از گوشه چپ نقشه جغرافیایت چند؟
راستی؟!!
هویت من چند؟