یادداشت دریافتی- محمدحسین شاوردی؛ تا چشم کار می کند سیم است و تیر های سیمانی و آسفالت سیاه. آفتاب چشمت را می زند. خبری از سایه نیست. از پیاده رو نمی شود رفت، خیلی تنگ و باریک است. دارم از خیابان قدیمی شهر میگذرم، همان که از یکسو به جمهوری و از یک سو به بهشتی وصل است!
تا کمی قبل تر میشد پیاده از سایه لذت برد و شعرهای سایه را آرام زیر لب زمزمه کرد و به تنه چنارهایش دست کشید و به گنجشکهایی که میخوانند گوش داد، میشد به تماشای برگهای سبز نشست و کیف کرد. حالا فقط خیابان آیت اله حیدری است، خیابانی بی درخت، بی سایه، بی گنجشک.
این، خیابان به تازگی تعریض و تخریب شده. افسوس ندارد. کاری است که شده. چرخ باید دوباره اختراع شود تا برخی ها بفهمند گرد است. اما افسوس میخورم. آن پیاده روها، آن چنارهای قشنگ برای همیشه رفته اند و منظره خیابان آیت اله حیدری از حافظه شهری مان حذف شد، کک کسی هم نگزید و همه این حرکت را تحسین کردند.
وقتی زیاده درباره موضوعی حرف بزنی طعم دهنت گص می شود. خودت از خودت بدت می آید اما چه می شود کرد. "محکومیم که روایت کنیم." اگر روزگاری جاده های پیچ دار و کوچه های تنگ و باریک در منظر مهندسان شهرساز شهرمان مد بود و در نقشه شهرمان زیاد، این خیابان حالا به اندازه کافی بزرگ است و عریض، چیزی در حدود 30 متر.
هنوز اما معضل ترافیک مرکز شهر حل نشده است، شهر همان شهر است و عوارض شهری حاصل از قانون فروشی، تراکم فروشی و اعطای مجوز صرف ساخت پیاده روهایی میگردد که 6ماه نشده از جا کنده می شوند.
این جایی که از آن حرف می زنیم نه کنیا است نه زئیر نه سودان جنوبی. اینجا ایلام است شهری با دویست هزار نفر جمعیت، دروازه عتبات عالیات و مرکز استان ایلام که در میانه قبیله بازی و لابی گری نمی داند کارش به کجا ختم می شود.
شورای شهر که مهمترین نهاد متولی مسائل شهری است اینروزها حسابی سرش شلوغ است. طرح سوال و سپس پذیرش استعفای یک شهردار قدیمی! معارفه یک شهردار جدید و نصب بنر! اینطور که به نظر می رسد شورای فعالی است و حساب کار دستش است.
کمی ریزتر می شوی. شهردار جدید عضو همین شورا بوده، جوانی که حقوق خوانده اما تازگی ها به او میگویند مهندس.
بنرهای تبریک و تهنیت دوستان و آشنایانش این را میگوید و از تعدد بنرها میتوان فهمید خیلی پرطرفدار است. اگر کمی ریزتر شویم خیلی چیزها را می شود دید.
در این وانفسای بی پولی و روزنامه ستیزی اما چیزی که کم است پول و حوصله ای که پی میکروب بگردد، پس بی خیال ریزنگاری و روزنامه نگاری می شویم و در حینی که چرخی کوتاه در شهر می زنیم گزارشمان را می نویسیم.
***شهر ساکت است و آرام. نه اینکه صدایی نباشد، هست اما صدای بوق خودروهایی بدترکیب و ایضا خوش ترکیب با رانندگانی عجول و عصبانی که تنها بوق می زنند و گاز می دهند. این صداها هویت شهرند.
شهرهای کوچک بی اینها میمیرد چنان که ایلام شبها میمیرد. هنوز هم شبگردی در اینجا صورت خوشی ندارد. شب ساکت است و در سوگ، شاید به همین خاطر است که از آن میترسند.
شبها صدای زیاد نمی شنوی، فقط جیرجیرک است و گاهی صدای یک ترمز شدید آنهم در دوردست اما روزها چرا. روزها پر است از صدا. صدای همهمه مردم، صدای کرکره ای که پایین کشیده می شود، دری که محکم بسته می شود، صدای ماشین های دودی و راننده های سیگاری، صدای گوشی های گران و جوانان بیکار، و صداهای بقالان بی مغازه که بساط کرده اند و فریاد میزنند: ارزانی است! اینها همه روزه اینجایند و مشغول تولید صدا.
در حرفه شان استاد شده اند و مثل موزیسین های ارکستر های مشهور سمفونیک هر طور که بخواهند نغمه بازار را می زنند، گاه حتی گریه عابران را در می آورند، انهم با قیمت هایی عجیب و میوه هایی نارس یا شل و ول. خودشان که فریاد می کشند در آوازشان گم می شوند و می پیچند درون دالانی از فقر و نکبت و سرریز می کنند توی فضا و می شوند مثل صدایی که از شیرابه میوه های گندیده و لهیده شان زیر پای عابران چلق چلق میکند.
شهرداری اینجا را برای ایستگاه اتوبوس در نظر گرفته و تغییراتی داده با سردری سه تاقی و عجیب که هیچ نسبتی با معماری این دیار ندارد، الکی مثلا میخواهند بگویند اینجا مثل بازار کرمان است، تو در تو با طاقهای قوس دار.
از مرکز شهر باید گریخت بیش از حد شلوغ است. اینجا همه چیز هست و هیچ چیز نیست! همه از اینجا خسته اند اما هر روز اینجایند. با همان چهره های تکراری، سرد و کنجکاو ، چپیده در پیاده روهای باریک سعدی.
نمی شود رویشان حساب باز کرد آخر زیادی خسته اند. همه شان تا وقت میکنند سری به پارک کودک می زنند و اگر حسش بود سیگاری دود میکنند و فیلترش را پرت میکنند میان سبزه های پارک که اینروزها گویا مثل خروسی بیمار کچلی گرفته! پارک کودک تنها ریه سبز مرکز شهر است، پارکی کم و بیش قدیمی و البته کوچک .
به شهر برمیگردیم. به میدان مرکزی شهر، با کلی علائم پیچ در پیچ و نامفهوم. روبروی میدان را ساختمان های تجاری در برگرفته. به تازگی کناره های میدان که جزو عرصه ی شهری است و جای نشستن ملت، به پاساژ ، به مغازه شده، چه کسی مجوز داده و چه کسی ساخته مشخص نیست.
از صاحب مغازه که میپرسم میگوید چرا میپرسی؟ میگویم خبرنگارم. اخمی میکند و مشغول کارش می شود. میپرسم چه شد؟ خب. میگوید خب به جمالت، نمیدانم. این یعنی راهت را بکش و برو.
از پله ها پایین می آیم به خبری فکر میکنم که از یکی از دوستانم گرفتم و سندی برایش موجود نیست. این مغازه ها حتما مشکوکند و بد شکل مثل یک تهوع. چیزی که بر پیکره شهر زیادی است مثل یک کشتی چسب که بی اذن ناخدا بر دیواره کشتی سبز شده.
مردمم از شهر چیزی نمی دانند. همین خیابانها را سالهاست می آیند و می روند و به کسی کاری ندارند. گاهی که انتخاباتی می شود ویارشان میگیرد کاری کنند که بهترین باشد. می روند و به نزدیکترین فامیلشان رای می دهند که بدترین کار است و این چرخه ادامه دارد.
خلاصه اینکه شهر در تکاپوست، لرزان و مریض، بی اینکه لبخندی بر لب آورد کار مردمانش را در خیابانهای پیر و کوچه های تنگش راه می اندازد و انها را روانه منازلشان میکند.
***خیابان که تعریض شد دهن گنجشک ها هم آسفالت شد، دیگر نه جیک جیکی هست نه ضجه جیرجیرکی. فقط صدای عبور است که می آید. عبور ماشین هایی دودی و زشت که به سرعت از مرکز شهر می گریزند.