روزنامه ایران، اتفاقی را که برای دو پسر جوان افتاده است به نقل از یکی از آنها به شرح زیر روایت کرده است:
طبق معمول هر شب چند دقیقهای با منصور حرف زدیم. نمیدانم چه شد که آن شب او پیشنهاد داد با هم گشتی بزنیم و یک لیوان آب میوه بخوریم و برگردیم.
من که منتظر شنیدن پیشنهادی مثل این بودم، خیلی زود آماده شدم و سراغ منصور رفتم.
همین که سوار ماشین شد، مزهپرانیهایش گل انداخته بود و با دلقک بازیهای او لحظات به خوشی برایمان سپری میشد. هنوز چند دقیقهای از بیرون رفتنمان نمیگذشت که دختر جوانی را کنار یکی از خیابانهای کم رفت و آمد دیدیم که برای اغلب ماشینهای عبوری دست تکان میداد. به محض این که پایم را از روی پدال گاز برداشتم و سرعت ماشین کم شد، با لبخندی شیطانی اشاره کرد و گفت «مستقیم!»
من که با دیدن این دختر جوگیر شده بودم، بدون آن که لحظهای با خودم فکر کنم که دختری تنها حدود ساعت 12 شب در آن خیابان خلوت چه کار میکند، خیلی سریع ماشین را متوقف کردم، شیشه را پایین دادم و گفتم «بفرمایید»
همان لحظه چند پسر جوان از داخل خودرویی که کنار خیابان توقف کرده بود، پیاده شدند. آنها با سر و صدا به سمت ما حملهور شدند و من را با ضربه چاقو مجروح کردند.
با اینکه درد زیادی تحمل میکردم ولی تصمیم گرفتم در برابر آنها بایستم که نتوانند آسیبی به آن دختر تنها برسانند، اما چند ثانیه هم نگذشته بود که فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردهام. چون آن دختر نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که میخندید همراه آن اراذل و اوباش سوار ماشین شد و به سرعت از آنجا فرار کردند.
من و منصور که وحشت کرده بودیم، به سختی خودمان را به داخل ماشین کشاندیم و آنجا بود که متوجه شدیم چه کلاه بزرگی سرمان رفته است. آنها موقع درگیری، گوشی تلفن همراه، کیف مدارک شناسایی و پولهایمان را سرقت کرده بودند.
منصور با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت: «مگر نگفتم به آن دختر توجهی نکن و راه خودت را ادامه بده؟ دیدی چه بلایی به سرمان آمد؟»
با شماره موبایل خودم تماس گرفتم و آن دختر گوشی سرقتی را جواب داد و با لحنی تمسخرآمیز و با خندههای بلند گفت: «زودتر برگردید خانهتان. خیلی دیر شده. خانوادهتان نگرانتان میشوند.»