هرچيزي كه آرزوي پيوند قلبي با آن را داشته باشي اما ادراك كني كه آن پيوند قلبي از بين رفته است، نسبت به آن دچار از خودبيگانگي شدهيي. اين از خودبيگانگي يك نوع تنهايي است.
ما خيلي اوقات اين تنهايي را فراوان داريم. احساس ميكنيم پيوندمان را با چيزهايي كه هم به لحاظ روانشناختي براي ما مطلوب بود و هم به لحاظ اخلاقي خوب، از دست دادهايم. عميقترين نوع تنهايي اين نوع است. هرچه در مناسبات ناسالم اجتماعي بيشتر قرار ميگيريم به اين نوع تنهايي بيشتر دچار ميشويم. يعني احساسات، عواطف و هيجاناتي از دست ميدهيم و نميتوانيم ديگر آنها را به دست بياوريم در حالي كه دوست داريم آنها را داشته باشيم. مركزيترين ساحت وجود فرد احساسات، عواطف و هيجاناتش است، هنگامي كه اين ساحت تركش كند به تنهايي عميقي دچار ميشود
بيست و چهارمين رستخيز ناگهان، نام نشستي بود كه روز دوشنبه در سالن ايوان شمس برگزار و از استقبال خوب مخاطبان برخوردار شد. عنوان اين نشست «تنهايي: واقعيت يا توهم؟ تنهايي از نظرگاه مولانا» بود و از مصطفي ملكيان هم دعوت شده بود در اين باب سخن بگويد. تنهايي پديده و مفهومي است كه بسياري از متفكران، آن را از اصليترين مسائل وجودي انسان ميدانند. ملكيان هم خود بارها بر اهميت اين موضوع تاكيد كرده و همواره به مداقه و مطالعه در باب اين مفهوم توصيه ميكند. در اين يك ساعت سخنراني كه متن مكتوب و خلاصه شدهاش از نظر شما خواهد گذشت ملكيان انواع تنهايي را بيان ميكند و با وجود اينكه بهانه نشست مولانا است، ملكيان ترجيح ميدهد در اين محدوده زماني خود مفهوم تنهايي را ايضاح كند و به قول خودش به اسم مولانا روضه خودش را بخواند.
در كتابهايي كه در باب سلامت روان نگاشته شده است، تقريبا همه روانشناسان به اجماع گفتهاند كه يكي از مولفههاي سلامت روان اين است كه شخص احساس تنهايي كند يعني حريم خصوصي او پاس داشته ميشود. اين تنهايي نه فقط به لحاظ روانشناختي مطلوب است بلكه مهمترين زمينهساز اخلاقي زيستن است
اگر فردي بدون شنود و دوربين مداربسته دروغ نگويد و دزدي نكند انساني فضيلتمند خواهد بود اما اگر من زير انواع وسايل نظارتي انواع رذالتهاي اخلاقي را انجام ندهم يك انسان اخلاقي نشدهام. اگر ما زير هيچ نگاهي نباشيم و اخلاقي زندگي كنيم فضيلتمند هستيم و اگر ما زير هيچ نگاهي نباشيم و رذالت انجام دهيم رذيلتمند هستيم
مقدمه
قبل از ورود به اصل سخن ذكر سه نكته ضروري به نظر ميرسد و لازم است كه مخاطبان در سراسر اين بحث اين سه نكته را به خاطر داشته باشند. اگر اين سه نكته را فراموش كنند چه بسا برخي از نكاتي را كه خواهم گفت به نظرشان ناروا و نادرست و ناپذيرفتني بيايد.
مقدمه اول- تنهايي و معادلهاي ديگر فارسي تنهايي و همچنين معادلهاي تنهايي در زبانهاي ديگر جهان معاني بسيار عديدهيي دارند. يك فيلسوف قرن بيستمي اثبات كرده است كه تنهايي به 45 معناي مختلف در گفتار و نوشتار استفاده ميشود. البته وي در زبان انگليسي اين بحث را اثبات كرده است اما تا جايي كه من دقت كردم، متوجه شدم همان سخنان درباره تنهايي در فارسي هم صادق است. از اين لحاظ وقتي كه سخن از تنهايي گفته ميشود ما با يك ايهام سروكار داريم. هر چقدر فرض كنيم كه اين ايهام را برطرف كردهايم، ايهامزدايي كامل به نظرم حاصل نخواهد شد. هميشه در اينجا ايهام است. يعني چه بسا وقتي من از تنهايي صحبت ميكنم و مرادم از تنهايي يك چيز باشد، مخاطب سخن مراد كند و هيچ كس هم ظاهرا در اين جهت توفيق كامل نداشته است. يكي از قويترين فيلسوفاني كه درباره تنهايي نوشته است، فيلسوف تحليلي قرن بيستم، فيليپ كوچ است.وي با وجود اينكه در معادلهاي تنهايي مداقه فراوان كرده است و در ايضاح آن بسيار كوشيده است، باز معترف است كه خوانندگان كتاب او شايد متوجه نشوند او درباره چه چيزي سخن ميگويد.
اين سخن را به دو گونه مختلف ميشود بيان كرد: يكي اينكه تقرير زباني تنهايي معاني عديدهيي دارد و يكي اينكه پديده تنهايي انواع مختلفي دارد و البته اين دو با يكديگر متفاوت هستند. كساني كه در باب تنهايي سخن گفتهاند هر دو تعبير را به كار بردهاند. يكجا ميبينيم كه تقرير زباني تنهايي معاني مختلفي دارد. مثل كلمه «شير» در زبان فارسي كه سه معني متفاوتي دارد تنهايي هم چندين و چند معنا دارد. در اينجا به تعبير ادبا از اشتراك لفظي برخوردار است و معاني عديدهيي دارد. در نوع دوم ميتوان گفت پديدهيي به نام تنهايي وجود دارد اما اين پديده تنهايي انواع متعدد دارد.
مقدمه دوم – در رابطه با پديده تنهايي از شش منظر بحث شده است. 1 – روانشناختي 2 – جامعهشناختي 3 - الهياتي 4- فلسفي 5-عرفاني 6-رواندرمانگري (به معناي آنكه تنهايي نوعي بيماري تلقي شود و راهي پيدا كنيم براي رفع اين احساس يا عاطفه.)
كتابهايي كه در رابطه با تنهايي نوشته شده است بعضا فقط به يكي از اين شش جنبه پرداختهاند و بعضي به دو جنبه ولي به هر حال اين شش جنبه را از هم تفكيك كردهاند. مثلا مولوي به لحاظ جنبه عرفاني احساس تنهايي نميكرده است اما چهبسا از منظر جامعهشناختي احساس تنهايي ميكرده است. در مثنوي به مواردي برميخوريم كه مولانا از تنهايي ناليده است اما اين تنهايي البته تنهايي عرفاني نيست چون نهتنها مولانا، خدا را همراه داشته است بلكه بالاتر از اين خدا را با خود داشته است و خود را خدا ميپنداشته است. چنين شخصيتي هيچگاه احساس تنهايي عرفاني نميكند.
مقدمه سوم – هر كدام از انواع مختلف تنهايي از سه منظر قابل بررسي است. يك اينكه آيا اين نوع تنهايي خوشايند است يا بدآيند است (مطبوع است براي كسي كه احساس تنهايي ميكند يا نامطبوع است. به تعبير ديگري خوشايند و بدآيند انواع تنهايي با هم متفاوت است. ممكن است براي من يك نوع تنهايي خوشايند باشد و براي خود من نوع ديگري از تنهايي ناخوشايند باشد.) تنهاييها از يك نگاه دوم هم با هم فرق ميكند و آن اينكه آيا هر تنهايي به سود اخلاقي زيستن من خواهد بود يا به زيان اخلاقي زيستن من؟ ممكن است نوعي از تنهايي براي همه كساني كه آن را احساس ميكنند به لحاظ اخلاقي مطلوب باشد و نوعي احساس تنهايي ديگر به لحاظ اخلاقي مطلوب نباشد. به بيان ديگر بعضي از تنهاييها به لحاظ تنهايي مرا اوج ميدهد و نوعي ديگر تنهايي شايد مرا به لحاظ اخلاقي افت ميدهد و موجب نوعي سقوط اخلاقي ميشود. اين تنهاييها كه به لحاظ اخلاقي مطلوب هستند خود به دو دسته تقسيم ميشوند: 1 – تنهاييهايي كه خود يك عمل اخلاقي هستند به لحاظ اخلاقي مطلوب هستند (خودشان يك كنش اخلاقي هستند) 2 – تنهاييهايي كه زمينهساز كنش اخلاقي هستند. اين تنهايي باعث ميشود كه فرد به اعمال اخلاقي دست بزند نه به اعمال غيراخلاقي. در اينجا به اين دو دسته تنها اشارهيي ميكنيم تا دوستان ژرف نگر مداقه بيشتري در آن بكنند.
در كل، نگاه اول اشاره به خوشي روانشناختي تنهايي دارد، نوع دوم به خوبي روانشناختي تنهايي نظر دارد. هر دو حالت خنثي هم ميتواند باشد. پس احساس تنهايي گاهي خوشايند است، گاهي ناخوشايند و گاهي خنثي و به همين ترتيب ممكن است احساس تنهايي به لحاظ اخلاقي گاهي خوب، گاهي بد و گاهي خنثي باشد. از منظر سومي هم تنهايي قابل بررسي است. اين نوع سوم كه بيشتر مراد برگزاركنندگان اين نشست است، در رابطه با واقعيت يا توهم بودن احساس تنهايي است. احساس تنهايي در اين منظر به دو دسته قابل تقسيم است. احساس تنهايي كه واقعيت دارد و احساس تنهايي كه واقعيت ندارد و از مقوله توهم است. بنابراين گاهي تنها هستم و احساس ميكنم كه تنها هستم و گاهي تنها نيستم و احساس ميكنم كه تنها هستم. بنابراين هر احساس تنهايي هميشه به معناي تحقق تنهايي نيست. گاهي احساس تنهايي همراه با تحقق است و گاهي احساس تنهايي همراه با تحقق تنهايي نيست. يعني در عين اينكه تنها نيستم، احساس تنهايي ميكنم. از اين لحاظ هم خيلي بايد دقت كرد. ممكن است مثلا مولانا بعضي از تنهاييهايي را كه من و امثال من داريم از مقوله توهم بداند. بگويد فلان كس تو تنها نيستي، از سر خطا احساس تنهايي ميكنيد و بالعكس.گاهي ممكن است من احساس تنهايي نكنم و كسي مثل مولانا به من بگويد جا داشت احساس تنهايي بكني، داريد از واقعيتي غافلانه در ميگذري.
همانطور كه عرض كردم فيلسوفي بعد از مداقه در مكتوبات و گفتارها در باب تنهايي، به اين نتيجه رسيده است كه ما تنهايي را به 45 معنا به كار ميبريم. من از ميان اين 45 معنا 12 معنا را در گفتار و نوشتار امروزي بيشتر ميبينم. از اين منظر من اين 12 نوع تنهايي را از هم تفكيك ميكنم، تاكيد ميكنم كه هر كدام از اين نوع تنهايي را از هر سه منظر به آن نگاه بكنيد. آيا به لحاظ روانشناختي خوشايند است يا بدآيند است؟ آيا به لحاظ اخلاقي مثبت است يا منفي است؟ آيا واقعيت دارند يا توهم است. آيا من وقتي احساس تنهايي ميكنم احساس يك واقعيت ميكنم يا احساس يك امر متوهم ميكنم؟
12 نوع تنهايي
نخستين نوع تنهايي كه گذراترين نوع تنهايي هم است، تنهايي فيزيكي است. من ممكن است بعدازظهري در خانه تنها باشم. هيچ كدام از اعضاي خانواده يا دوستان در كنار من نباشند. به محض اينكه يك كدام از اينها نزد من آيند اين نوع تنهايي از ميان خواهد رفت. اين تنهايي معنايش اين است كه، در تيررس ادراكات حسي خودم انسان ديگري نمييابم. اين سادهترين نوع تنهايي است و به سادهترين وجه هم حل ميشود. بسياري اصلا طالب اين نوع تنهايي هستند و آن را ميجويند. بهطور مثال؛ «ابوشكور بلخي» در جواب دوست خود كه ميپرسد تنها بودي؟ پاسخ ميدهد تنها شدم. يعني هنگامي كه تو آمدي تنها شدم.
نوع دوم تنهايي به معناي اين است كه هيچ كس بر آنچه در من يا بر من ميگذرد آگاه نيست وقتي بيان ميكنم «يا»، يعني هيچ كس آگاه نيست بر من چه ميگذرد يا آگاه نيست در من چه ميگذرد يا هر دو. اين تنهاييها هرچه ميگذرد؛ عميقتر، ماندگارتر و لاعلاجتر ميشود.
در نوع سوم تنهايي هيچكس نميتواند به من خدمت يا كمكي كند. اگر فرد در زندگي دچار وضع و حالي شود كه در آن وضع و حال استنباط كند، هيچ كس به او خدمت يا كمك نميكند فرد احساس تنهايي ميكند. قابل ذكر است كه كمك و خدمت با يكديگر تفاوت دارند اما در زبان فارسي معمولا به يك معنا به كار برده ميشود.
قسم چهارم تنهايي همانند نوع سوم است و فقط در يكجا تفاوت دارد. در قسم اول كسي «نميتوانست» در اين قسم كسي «نميخواهد». در قسم سوم ناتوانستن است و در اين قسم ناخواستن. اين قسم تنهايي عميقتر از نوع پيش است.
قسم پنجم كه خيلي شبيه به جمع دو نوع سوم و چهارم است، بدين صورت است كه فرد استنباط ميكند در راه و رسمي كه در زندگي براي خود پيش گرفته است، كسي همراهش نيست. فرد احساس ميكند در اين سبك زندگي تنها است. بسياري كساني كه به لحاظ جامعهشناختي تنها نيستند به لحاظ روانشناختي اين احساس تنهايي را دارند. در نوشتههاي بسياري از متفكران بزرگ، مصلحان اجتماعي و فيلسوفان بزرگ كه پيروان زيادي به ظاهر دارند و به لحاظ جامعهشناختي تنهايي نبايد داشته باشند، تنهايي به لحاظ روانشناختي ديده ميشود.
اين سوال پيش ميآيد كه اين قسم از تنهايي به لحاظ اخلاقي مطلوب است يا نه؟ به زعم بودا اين نوع تنهايي براي زندگي اخلاقي بسيار مطلوب است اما شايد افراد ديگر از اين نوع تنهايي بوي اخلاقي زيستن را درك نكنند.
قسم ششم تنهايي وقتي است كه من به اين استنباط برسم كه هيچكس من را دوست ندارد يا به من عشق نميورزد. اين قسم از تنهايي در فقدان دوست داشتن يا عشق ورزيدن از جانب كسي حاصل ميشود. در فقدان احساس معشوقيت يا رفاقت در من احساس تنهايي به وجود خواهد آمد البته اگر من عاشقي يا دوستي پيدا كردم از اين نوع تنهايي بيرون ميآيم.
در قسم هفتم تنهايي، فرد احساس تنهايي ميكند چون كسي را دوست ندارد يا عاشق كسي نيست. فارغدل بودن احساس تنهايي آورد. بزرگاني در ميان جهان بودهاند كه كسي را نيافتهاند كه واقعا به او عشق بورزند و اين را تنهايي ميديدند و از اين منظر در پي آن بودند كه هستي، خدا، طبيعت و... معشوقي براي آنها بيابد. اينها چون دلشان از عشق خالي است احساس تنهايي ميكنند. اين البته زمينهساز يك سلسله بحثهاي روانشناختي شده است، اينكه آيا انسان ميتواند به جاي اينكه عاشق معشوقي باشد، عاشق خود عشق باشد؟
قسم هشتم كه در ادبيات عرفاني معمولا از آن به «خلوت» تعبير ميشود، حالتي است كه در آن حالت انسان از هر انسان ديگر فراغ خاطر دارد و به هيچ انسان ديگري نميانديشد. نسبت به هچ انساني نه احساس، عاطفه و هيجان منفي دارد و نه مثبت. از هيچ انساني درخواستي ندارد. اصلا در ذهن و ضمير او هيچ انسان ديگري حاضر نيست. بعضي از عرفا اعتقاد داشتند كه به مرحلهيي بايد رسيد كه نه تنها هيچ انسان ديگري در ذهن و ضمير وجود نداشته باشد بلكه خود تو هم نبايد در خود حضور داشته باشي. به اين مرحله كه بالاتر از خلوت ميدانند عزلت ميگويند.
پس اگر براي فردي حالتي پيش آمد كه در ذهنش بسا چيزها بگذرد اما هيچ انساني درون فرد رفت و آمد نكند شخص احساس تنهايي ميكند. در اين حالت فرد هيچ اشتغال خاطري به هيچ انساني (چه تاريخي و چه زنده) ندارد. اين حالت ممكن است براي فردي خوشايند باشد و براي فردي ديگر ناخوشايند اما اينكه به لحاظ اخلاقي مطلوب است يا نه محل بحث است. بعضي از عرفا اين حالت را به لحاظ اخلاقي نه تنها مثبت ميدانند بلكه ممارست در آن را پيشنهاد ميكنند. اين حالت با گاهي سخن گفتن با ديگران ميسازد. ممكن است كسي اين احساس تنهايي را داشته باشد اما در جمعي با افراد صحبت كند. مانند اين بيت سعدي كه ميگويد:
هرگز حديث حاضر و غايب شنيدهيي من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است
اين افراد ممكن است در يك شبنشيني، مفصل با ديگران سخن بگويند، بعد صادقانه اقرار كنند كه احساس تنهايي ميكنند. چون اين احساس تنهايي يك ساعت و دو ساعت نيست و ممكن است اين فرد 20سال اين احساس تنهايي را داشته باشد. اين تنهايي به نظر خيليها به سود اخلاقي زيستن است.
قسم نهم تنهايي در باب فراق است. گاهي در ادبيات عرفاني به فراق زدگي هم تنهايي گفته ميشود يعني فرد مبتلا به فراق، خود را تنها ميداند. اين احساس به لحاظ روانشناختي هميشه نامطبوع است چراكه اشتياق براي وجود كسي است كه آن شخص الان موجود نيست. اين احساس تنهايي براي عرفا و مومنان راستين در باب خدا هم ميتواند رخ دهد و فراق خودش از خدا را به تنهايي تعبير كند.
تنهايي قسم دهم اين احساس است كه فرد از كسي يا كساني جدا شده است. خواه اين جدايي دلخواه فرد بوده يا دلخواهش نبوده. اين نوع تنهايي هم ميتواند خوشايند باشد و هم بدآيند. اين احساس تنهايي هنگامي رخ ميدهد كه از عضويت به فرديت در ميآييم.
قسم يازدهم نوعي تنهايي است كه براي همه ما مطبوع است. اين تنهايي را ميتوان چنين توضيح داد كه اگر من چيزي داشته باشم و نخواهم كسي آن چيز را ببيند (البته به لحاظ اخلاقي هم حق مخفي كردن آن را داشته باشم) و آن چيز هم از ديده شدن مصون بماند، ميگويم من تنها هستم و اين تنهايي مطلوب است. بهطور مثال در داستانهاي عاشقانه، هنگامي كه عاشق و معشوق كنار هم هستند ميگويند كه تنها هستيم يعني در وضعيتي قرار گرفتند كه چيزي را كه نميخواهند كسي ببيند، از ديده شدن مصون مانده است. اين چيزي است كه بعضي از حكومتها از انسانها دريغ ميدارند و حريم خصوصيشان را ناديده ميگيرند. اين حريم خصوصي وقتي رعايت نشود فرد اين احساس تنهايي مطلوب را ندارد و از يگانه نوع تنهايي خوشايند محروم ميشود. هر فردي در لحظاتي دوست دارد خودش باشد و خداي خودش. اين نوع تنهايي يعني نبود سپاسگزارانه چشم نامحرم. اين احساس تنهايي در حكومتهاي استبدادي و توتاليتر وجود ندارد. در رمان 1984 جورج اورول، بزرگترين چيزي كه انسانها ندارند اين تنهايي است. هيچوقت به همسر خود نميتوانند بگويند كه ديگر تنها شديم. در كتابهايي كه در باب سلامت روان نگاشته شده است، تقريبا همه روانشناسان به اجماع گفتهاند كه يكي از مولفههاي سلامت روان اين است كه شخص احساس تنهايي كند ؛يعني حريم خصوصي او پاس داشته ميشود. اين تنهايي نه فقط به لحاظ روانشناختي مطلوب است بلكه مهمترين زمينهساز اخلاقي زيستن است. بر «مهمترين» از اين بابت تاكيد ميكنم كه اگر فردي بدون شنود و دوربين مداربسته دروغ نگويد و دزدي نكند انساني فضيلتمند خواهد بود اما اگر من زير انواع وسايل نظارتي انواع رذالتهاي اخلاقي را انجام ندهم يك انسان اخلاقي نشدهام. اگر ما زير هيچ نگاهي نباشيم و اخلاقي زندگي كنيم فضيلتمند هستيم و اگر ما زير هيچ نگاهي نباشيم و رذالت انجام دهيم رذيلتمند هستيم. در اينجا ميتوان نتيجه گرفت كه مردم اگر در فضاي بينگاه، اخلاقي زندگي كردند اخلاقي هستند و اگر در فضاي بينگاه ضد اخلاقي زيستند، ضد اخلاقي هستند. به تعبير ديگر فقط و فقط در بستر (كانتكست) آزادي و تنهايي به اين معنا است كه انسانها ميتوانند به لحاظ اخلاقي رشد يا انحطاط پيدا كنند. به تعبير قرآن كريم «إنا هديْناهُ السبيل إما شاكراً وإما كفوراً». معني اين آيه اين است كه ما راه را نشان داديم اما ديگركسي را به زور به جايي نميبريم.
قسم دوازدهم و آخر تنهايي، چيزي است كه از بعد از هگل به از خود بيگانگي تعبير ميشود. قبل از هگل هم اين بحث مطرح بود اما بيش از همه اين انديشمند از تنهايي و از خود بيگانگي صحبت كرد. بعد از هگل در انديشه شاگردان چپ وي يعني فوئرباخ و بعد از او ماركس و بهطور كلي انديشه ماركسيستي و امروزه در انديشه فيلسوفان پساتجددگرا اين بحث خيلي مورد توجه است.
از خود بيگانه شدن به معناي جدايي فيزيكي نيست، حالي است كه داشتهايم و امروزه نداريم. مثلا فردي در دوران كودكي پدرش را خيلي دوست ميداشته است اما امروز ديگر اين حال را ندارد. اگر فرد از اينكه ديگر اين حال را ندارد ناراحت باشد، از خود بيگانگي برايش رخ داده است يا فراوان هستند كساني كه همسرشان را چناني كه قبلا دوست داشتهاند ديگر ندارند و از اين قضيه هم شاكي و متاسف هستند. هرچيزي كه آرزوي پيوند قلبي با آن را داشته باشي اما ادراك كني كه آن پيوند قلبي از بين رفته است، نسبت به آن دچار از خودبيگانگي شدهيي.
اين از خودبيگانگي يك نوع تنهايي است. ما خيلي اوقات اين تنهايي را فراوان داريم. احساس ميكنيم پيوندمان را با چيزهايي كه هم به لحاظ روانشناختي براي ما مطلوب بود و هم به لحاظ اخلاقي خوب، از دست دادهايم. عميقترين نوع تنهايي اين نوع است. هرچه در مناسبات ناسالم اجتماعي بيشتر قرار ميگيريم به اين نوع تنهايي بيشتر دچار ميشويم. يعني احساسات، عواطف و هيجاناتي از دست ميدهيم و نميتوانيم ديگر آنها را به دست بياوريم در حالي كه دوست داريم آنها را داشته باشيم. مركزيترين ساحت وجود فرد احساسات، عواطف و هيجاناتش است، هنگامي كه اين ساحت تركش كند به تنهايي عميقي دچار ميشود.