مولانا و ديگر عرفا مانند غزالي اعتقاد دارند كه زياده روي در استفاده از لذات دنيا ترس از مرگ را افزايش ميدهد. در اينجا مولانا در برابر «رولو مي» پدر رواندرماني اگزيستانـسيال قـرار دارد وي بيان ميكرد؛ چنان در جهان زندگي كنيد كه هرچه خوشي ميتوانيد در جهان بكنيد و هرچه خوبي ميتوانيد به جهان بدهيد. به زعم «رولو مي» اين نوع زيستن در جهان ترس از مرگ را كاهش ميدهد
مولانا معتقد است كه عشق به خدا هرچقدر افزايش پيدا كند، ترس از مرگ كاهش مييابد. باور به وجود خدا به تنهايي در تقليل ترس از مرگ تاثيري ندارد و عشق به خدا است كه موجب كاهش اين پديده ميشود
بيست و سومين رستخيز ناگهان عنوان نشستي بود كه به همت موسسه سروش مولانا روز دوشنبه در ايوان شمس برگزار شد.
مصطفي ملكيان در اين نشست كه با اقبال بسيار مخاطبان برگزار شد سخناني ايراد كرد، تحت عنوان «مرگ: پايان بخش يا ارزش بخش؟ مرگ از نظرگاه مولانا». ملكيان طبق روال هميشگياش قبل ازورود به بحث نكاتي در باب مرگ و مرگ انديشي عنوان كرد و در آخر هم هفت عاملي كه از ديد مولانا باعث كاهش از ترس ميشود را بيان كرد كه در ادامه تقريري از اين سخنراني ميخوانيد.
آيا مرگ در انديشه مولانا پايان بخش زندگي است يا ارزش بخش زندگي است؟ ميتوان تمام تلقيهايي كه از مرگ در تاريخ وجود داشته را به دو تلقي فرو كاهش داد؛ يك تلقي اين است كه مرگ كاري نميكند جز اينكه به زندگي پايان ببخشد و حضور مرگ يعني غياب زندگي. اما در ديدگاه دوم مرگ را ارزشبخش زندگي ميدانند و معتقدند اگر مرگي نميبود زندگي قدر و ارزشي نميداشت و به تعبير ديگر، ارزش زندگي به جهت محدود بودن آن است و نه نا محدود بودن. درست مانند نهاد اقتصاد كه اگر عرضه زياد باشد قيمت پايين ميآيد، در عرصه زندگي هم اگر عرضه فراوان ميبود و زندگي لايتناهي بود، ارزش زندگي پايين ميآمد.
اين دو تلقي كه بيان شد در سه بيت از مثنوي به شيريني بسيار بيان شده است:
آن يكي ميگفت خوش بودي جهان
گر نبودي پاي مرگاندرميان
آن دگر گفت ار نبودي مرگ هيچ
كه نيرزيدي جهان پيچ پيچ
خرمني بودي به دشت افراشته
مهمل و ناكوفته بگذاشته
اين در واقع صورت مساله است و الان نياز هست كه به جغرافياي مساله بپردازم. يعني بين اين همه سخن كه ميتوان در باب مرگ گفت من جوياي چه نكتهيي بودهام در مثنوي. قبل از آن بايد به ذكر چند نكته بپردازم.
انواع مرگ
اساسا در همه كتابها؛ فلسفي، عرفاني، روانشناسي و... هيچ مسالهيي اندازه مرگ و عشق مورد مداقه و بحث قرار نگرفته است. اينكه چرا چنين هست را ميتوان در فرويد يا متفكراني ديگر يافت و محل بحث ما نيست. هنگامي كه از مرگ در اين كتابها صحبت ميشود در واقع از چهار پديده مجزا صحبت ميشود كه همه را مرگ نام ميگذارند و در ابتدا نياز هست كه اين چهار پديده از هم تفكيك شوند. گاهي مراد از مرگ همان حادثهيي است كه در پايان عمر و در يك لحظه رخ ميدهد و زندگي را در اين جهان (لااقل) ختم ميكند. بعضي ديگر پس از مرگ را مورد نظر قرار دارند هنگامي كه از مرگ نام ميبرند در واقع منظورشان زندگي پس از مرگ است.
گاهي نه خود مرگ مراد هست و نه زندگي پس از مرگ، بلكه چيزي هست كه به آن سكرات مرگ يا حالات نزديك به مرگ يا به تعبيري نزع ميگويند و چنين حالت زماني رخ ميدهد كه فرد متوجه ميشود كه اين آخرين بيماري است كه دچار شده است و از آن زنده بيرون نخواهد آمدو از لحظه آگاهي فرد نسبت به اين موضوع تا هنگام مرگ را سكرات مرگ ميگويند.
عدهيي هنگامي از مرگ صحبت ميكنند، مرادشان اين فاصله زماني تا مرگ است. اينكه فرد بداند چه وقتي ميميرد، از لحظهيي كه متوجه ميشود ديگر زندگياش به كيان سابق نخواهد بود و جان كندنش از همان لحظه آغاز ميشود. اما معني چهارم ديگر نه مرگ است (death)، نه پس از مرگ (after death) و نه نزديك به مرگ (near death) . بلكه چيزي است كه در انگليس به آن dying (مردن در عين زيستن و زيستن در عين مردن) ميگويند و اين يعني انسان پي ميبرد كه از زماني كه نطفهاش منعقد شده در هر لحظه توامان هم دارد به زندگي ادامه ميدهد و هم به مرگش. انسان چون موجودي زماني است و خاصيت موجود زماني اين است كه تا مرگ لحظهيي را تجريه نكند وارد لحظه نو نميشود. از اين رو انسان مانند پارچهيي است كه تارهايش زندگي و پودش مرگ است. در اين بحث هنگامي كه بحث از ترس از مرگ ميكنم مرادم همان مرگ به معناي اول«death» است.
مرگ دروني- مرگ بيروني
نكته ديگر اين است كه مرگ در تمام چهار معنا يك جنبه بيروني (objective) دارد و يك جنبه دروني (subjective) . مرگ بيروني هنگامي رخ ميدهد كه زندگي اين جهاني من پايان يافته است. اما وقتي از مرگ دروني صحبت ميشود مراد حضور مرگ در ذهن و ضمير است. بسياري از عرفا معتقدند كه مرگ دروني آغاز زندگي است. از اين رو هست كه عرفا و بعضي از روانشناسان و فلاسفه اعتقاد دارند كه كودكان هنوز زندگي را آغاز نكردهاند و هنگامي شروع به زندگي ميكنند كه مرگ در آنها رخنه كند. يعني كودك آگاه شود به مردن، ترس مردن در دلش بيفتد و همچنين تفكر كند در رابطه با مرگ. پس بايد تفكيك كرد بين مرگ و جلوه مرگ در درون فرد كه به سه طريق صورت ميگيرد. مرگ آگاهي، ترس يا عشق به مرگ و تفكر به مرگ.
حال اينكه كسي كه دچار مرگ دروني ميشود دچار سلامت روان هست يا عدم سلامت روان؟
اپيكور و بعد از آن فرويد اعتقاد دارند كه كساني كه دچار مرگ دروني ميشوند فاقد سلامت روان هستند. استدلال اپيكور اين بود كه تا وقتي زندگي هست، مرگ نيست و وقتي مرگ هست زندگي نيست، پس وقتي فرد هيچگاه مرگ را ملاقات نميكند عقلاني نيست كه دربارهاش فكر كند. فرويد، اين استدلال فلسفي اپيكور را جنبه روانشناختي بخشيد و در قالب سه دليل بيان كرد كه فرد دچار مرگ دروني، فاقد سلامت روان است.
اما بسياري هم عكس اين را ميگويند و معتقدند كه با در انديشه مرگ بودن زندگي ارزش پيدا ميكند. اينكه چه ارزشي ميبخشد و با چه ساز و كاري مرگانديشي ارزش ميبخشد به زندگي دو سوالي هست كه متفكران جوابهاي گوناگون به آن دادهاند كه اين هم محل بحث ما نيست.
جاودانگي
بعضي اعتقاد دارند كه عقايد ما در رابطه با زندگي پس از مرگ هيچ تاثيري در احساسات، عواطف يا هيجانات ما نسبت به مرگ ندارد. يعني چه اعتقاد به زندگي پس از مرگ داشته باشيم و چه نداشته باشيم يا لا ادري باشيم هيچ تفاوتي نسبت به رويكرد ما به مرگ ندارد. بعضي ديگر هم اعتقاد دارند كه اعتقاد به وجود يا عدم وجود زندگي پس از مرگ، در احساسات و عواطف و هيجانات تاثيرگذار است.
به هر حال، اينكه زندگي پس از مرگ وجود دارد يك قسمش بحث فلسفي است و سه قسمش بحث روانشناختي. جاودانه بودن در فلسفه يعني هنگامي كه فرد زندگي اين جهانياش را به پايان رساند، از همان لحظه پايان در ساحتي ديگر به زندگي ادامه دهد. اما در منظر روانشناختي سه تصور ديگر از جاودانگي وجود دارد كه اغلب مردم دل خود را به اين سه خوش ميكنند. يكي از اين تصورات جاودانگي بهوسيله اولاد و اخلاف است.
يعني فرد به اين دلخوش است كه بعد از مرگش بهوسيله فرزندان و نوادگانش نامش ادامه دارد و به اين طريق جاودانه خواهد شد. در شق دوم فرد از آن رو به جاودانگي دلخوش است كه آثاري دارد (مجسمهيي، نقاشياي، قطعه موسيقياي و...) و اين آثار نام او را زنده نگه ميدارد. در شكل سوم هم كه قدماي ما بيش از دوتاي قبلي دل به آن ميبستند، فرد معتقد است كه بهوسيله نام نيكش كه در خاطرهها باقي خواهد ماند جاودانه ميشود. اين سه جاودانگي كه ذكر شد، جاودانگي فلسفي نيست. دغدغه ما بايد جاودانگي فلسفي باشد. يعني اينكه ما خودمان بعد از مرگ باقي بمانيم و نه فرزندان، نام يا آثار.
ترس از مرگ
آيا ترس از مرگ در همه انسانها به يك اندازه وجود دارد يا در افراد مختلف متفاوت است؟اگر متفاوت است چه عاملي باعث اين تفاوت ميشود؟ اينها مباحثي است كه در روانشناسي مرگ مورد بحث قرار ميگيريد.
قابل ذكر است كه شش نكته در «روانشناسي مرگ» مسلم است. از بعد از جنگ جهاني دوم كه خانم «اليزابت كوبلر راس» روانشناسي مرگ را ابداع كرد تا به حال همه روانشناسان مرگ بر سر اين شش اصل توافق دارند و تحليلهاي آماري هم آنها را ثابت كرده است. يكي از آنها كه خود خانم «كوبلر راس» آن را بيان كرده است مراحل پنجگانه است وي بيان ميكند كه فرد از هنگامي كه متوجه ميشود از بستر بيماري زنده بيرون نميآيد تا وقت مردن (حال اين زمان يك ماه باشد تا چندين سال) پنج مرحله را طي ميكند.
مرحله اول، مرحله انكار است. در اين مرحله فرد نميپذيرد كه از اين مرحله ديگر جان سالم به در نميبرد. در مرحله دوم كه شخص ميپذيرد در بستر مرگ قرار دارد، دچار خشم ميشود و از روزگار شكوه ميكند. در مرحله سوم فردشروع به چانهزني ميكند با خدا يا هرچيزي كه به وجودش قايل است، قرار ميگذارد كه اگر سالم شود، فلان ميكند و چنان. در مرحله چهارم فرد دچار افسردگي ميشود و در خود فرو مينشيند. نه دعوا ميكند و نه گلايه. به قولي يك نوع اوتيزم (نه مانند اوتيزمي كه در روانشناسي از آن بحث ميكنند) پيدا ميكند. در مرحله آخر فرد ديگر دچار تسليم و گهگاه دچار خشنودي ميشود.
اليزابت كوبلر راس بعد از 40 سال تحقيق باليني متوجه شد اين پنج مرحله در تمام افراد وجود دارد و كار روانشناس اين است كه فرد را هرچه زودتر به مرحله پنجم برساند. به غير از اين پنج نكته ديگر هم وجود دارد كه واقعيتهاي مسلم در باب ترس از مرگ است. يكي از مهمترينها اين است كه در دوران كودكي، مرگ بايكوت شده و بچهها را دور از مرگ نگه ميدارند. اين امر سبب ميشود كه ترس از مرگ در افراد رشد كند. «ارنست بكر» روانشناس مرگ و واضع اين نظريه استدلال ميكند كه ترس از مرگ در دوران قرون وسطي كمتر بود، چرا كه پدر و مادرها از همان كودكي بچهها را با واقعيت مرگ آشنا ميكردند. راهكاري كه وي ارائه ميداد اين بود كه بايد مرگآگاهي را در جامعه شايع كرد تا وحشت مرگ را تقليل بدهد.
سومين واقعيت مسلم مرگ اين است كه ترس از مرگ در زنان بيش از مردان است. سه تبيين در اين رابطه انجام شده است. يكي از اين تبيينها بيان ميكند كه زنان نسبت به مردان به عواطف و احساسات و هيجانات خودشان بيشتر وفادارند. چون وفادارترند هيچ احساس و عواطف و هيجاني را سركوب نميكنند. مردان هم ترس از مرگ دارند اما چون مدام آن را سركوب ميكنند، جلوه بيروني مانند زنان ندارند واقعيت چهارم اين است كه برخلاف فهم عرفي، ترس از مرگ با افزايش سن بيشتر نميشود و تحقيقات روانشناسي مرگ نشان ميدهد كه افزايش سن و ترس از مرگ رابطهيي معكوس دارند. واقعيت پنجم هم اين است كه اگر فرد در جنبههاي ديگر زندگي دچار كشمكش رواني شود، ترس از مرگ در وي افزايش پيدا ميكند. آخرين واقعيت هم اين است كه هرچه وابستگي فرد به موجودات بيشتر شود، ترس از مرگ در او بيشتر ميشود. حال اين سوال پيش ميآيد كه چگونه ميتوان بدون اينكه توجهي به وجود يا عدم وجود زندگي پس از مرگ داشته باشيم ترس از مرگ را كاهش داد؟
مولانا و ترس از مرگ
به نظر ميرسد كه مولانا در باب كاهش ترس از مرگ فكر كرده است. هرچند آن را نظام مند بيان نكرده است، اما در مثنوي به هفت عامل (در جاهاي مختلف و به صورت پراكنده) اشاره ميكند كه باعث تقليل اين پديده ميشود.
1- دل «نابستن» به چيزها ترس از مرگ را كاهش ميدهد.
2- مولانا و ديگر عرفا مانند غزالي اعتقاد دارند كه زياده روي در استفاده از لذات دنيا ترس از مرگ را افزايش ميدهد. در اينجا مولانا در برابر «رولو مي» پدر رواندرماني اگزيستانسيال قرار دارد وي بيان ميكرد؛ چنان در جهان زندگي كنيد كه هرچه خوشي ميتوانيد در جهان بكنيد و هرچه خوبي ميتوانيد به جهان بدهيد. به زعم «رولو مي» اين نوع زيستن در جهان ترس از مرگ را كاهش ميدهد.
3- ديگر عاملي كه مولانا آن را تاثيرگذار در ازدياد ترس از مرگ ميداند، خودشيفتگي است. مولانا توصيه ميكند كه هرچه ميتوانيد خود را در برابر ديگران فرو بكاهيد تا ترس از مرگ در شما كاهش پيدا كند.
4- مولانا به عادت كردن به رنج اشاره ميكند و ميگويد كه رنجهاي زندگي جزيي از مرگ هستند. اگر با اين جزءِ بتوانيد كنار بياييد و آشتي كنيد با رنج كل هم كه مرگ باشد ميتوانيد آشتي كنيد.
5- مولانا بين اخلاقي زندگي كردن و ترس از مرگ هم نسبت برقرار ميكند و ميگويد هرچي اخلاقيتر زندگي كنيد، ترس از مرگ در زندگي شما كاهش پيدا ميكند.
6- تا هنگامي كه ميخواهي نادانستهها را به دانسته تبديل كنيد و نه اينكه دانستهها را به كرده، ترس از مرگ در شما كاهش نمييابد.
7- مولانا معتقد است كه عشق به خدا هرچقدر افزايش پيدا كند، ترس از مرگ كاهش مييابد. باور به وجود خدا به تنهايي در تقليل ترس از مرگ تاثيري ندارد و عشق به خدا است كه موجب كاهش اين پديده ميشود.
در آخر بايد به اين نكته اشاره كرد كه مولانا از جمله كساني است كه معتقد است باور به وجود جهان ديگرترس از مرگ را كاهش ميدهد و هرچقدر اين باور قويتر باشد، ترس بيشتر كاهش پيدا ميكند.