گرگ و ميش بود هوا، از بيرون مغازه، سايهيي ديده نميشد، مشتري هم اگر بود و رد ميشد، فكر ميكرد تعطيل است مغازه، راهش را ميكشيد و ميرفت. صاحب لاستيكفروشي اما توي مغازه بود. لچك به سر ميكند كف زمين را، بلكه از چالهيي كه كلنگ ميزند و گودترش ميكند، فضايي درست شود براي قضاي حاجت. مغازه از خانهاش دور بود و نميشد هر بار راهي قبرستان شود و سرخ شود از شرم.