فرارو- مرتضی واعظ، بارها پيش آمده كه در ميانه گفت و گوهاي مان يكي پيدا شده و ما را به بي نتيجه بودن بحث مان آگاه كرده است! اين آگاهي اغلب مبتني بر اين "حقيقت" است كه «نظر هر كسي قابل احترام است.»
اما این "حقیقت" تا چه اندازه درست است؟ تبعات پذیرش این "حقیقت" چیست؟ چرا این "حقیقت" در جامعه ما تا این اندازه مقبول واقع شده است؟
به لحاظ تاریخی همواره حق با «اکثریت» قدرتمند بوده و «اقلیت» ضعیف اگرچه قادر به احقاق حق خود نبوده اند اما نظر اکثریت را نیز محترم نمی دانستند. به نظر می رسد چنین "حقیقت" ی تنها در زمان «توازن قوا» مطرح شده باشد و با تغییر ساختار حکومت ها به سمت دموکراسی و از بین رفتن ساختارهای نامتوازن رشد کرده باشد.
با لحاظ فلسفی نیز اگرچه می توان ریشه این "حقیقت" را در آراء سوفسطائیان پیش از میلاد و شخص «پروتاگوراس» یافت اما ظهور مدرنیسم در قرن هفدهم میلادی که بر محور اومانیسم می چرخید، زمینه را برای ابتناء حقیقت بر تفکر «انسان» ( و نه خدا) فراهم کرد.
از آنجایی که در اومانیسم درک و دریافت «انسان» مبنای حقیقت خوانده شده است، با یک تعبیر، حقایق می توانند به تعداد نفوس انسانی مختلف باشند. اما در تعبیر دیگری از اومانیسم، ساختار درک و دریافت در همه انسان ها یکسان است و به همین دلیل اگرچه حقیقت، مبتنی بر «انسان» است اما متعدد نیست.
در نیم قرن اخیر متفکران موسوم به «پست مدرن» بر تعبیر دوم خرده گرفته اند و بر عوامل متعددی برای یکسان ندانستن ساختار درک و دریافت «انسان» در جوامع و شرایط مختلف تاکید کرده اند. آنچه امروز در جامعه ما جریان دارد، نسبت ناآگاهانه ای با این جریان فکری دارد.
حال فرض کنید در جامعه ای دو گروه مخالف، هر کدام با استناد به این "حقیقت" خود را در رفتار و گفتار مُحِق بدانند. اولین معضل، فقدان محکمه قضاوت میان این دو گروه خواهد بود. وقتی می گوییم نظر همه محترم است، این "همه" شامل «معیار» تشخیص حقیقت از باطل نیز می شود. بنابراین وقتی نظر همه محترم است، نظر کسی محترم نیست!
در این شرایط امکان نقد نظرات از بین می رود و افراد برای عقاید خود به دنبال «دلیل» نمی گردند بلکه «سلیقه» شخصی خود را برای پشتیبانی از «عقاید» خود کافی می دانند. واضح است که در چنین جامعه ای "شبه حقایق" با استفاد از ابزار تبلیغات یکی پس از دیگری مطرح می شوند و مدتی بر افکار جامعه قالب می گردند.
اینکه چرا این عقیده تا این اندازه در کشور رواج یافته است، می تواند ريشه در تاريخ فرهنگي ما داشته باشد. تنبلي تاریخی ما در استفاده از استدلال و گفتگو، مبتنی بر سابقه طولاني نگاه شاعرانه ما به عالم، علاقه ما به معيارهاي غير (و گاه ضد) عقلي عرفا و مباحث ذوقی و پیشینه وسیع سركوب فيلسوفان به دست متكلمين است.
هدف از این نوشتار دعوت به گفتگو در میان اقشار جامعه است و در یادداشت های بعدی سعی می کنیم با بررسی معیاری تشخیص حقیقت از باطل (صدق)، نمونه هایی از باورهای امروز ما را بر اساس یکی از معیار های صدق به چالش بکشیم.