حسین دهشیار؛ از زمان استقلال و رهایی از یوغ استعمار فرانسه، رهبران سوریه درصدد این بودند که به یک «قطب»تبدیل شوند. وسعت، جمعیت، سابقه تاریخی و معادلات بینالمللی این فرصت را نصیب مصر کرد که به «قطب نظامی» در جهان عرب مبدل شود. عربستانسعودی به ضرورت برخورداری از منابع وسیع هیدروکربنیک، «قطب مالی» جهان عرب محسوب شده است. قطر با ذکاوت و تیزهوشی از خلأ وسیع اطلاعرسانی در منطقه بهره برد و در عین ناباوری، با درنظر گرفتن واقعیات این کشور، به مقام «قطب رسانهای» دست یافته است.
سوریه بهعنوان خاستگاه ناسیونالیسم عرب این بالقوگی را در خود یافت که بتواند مهر خود را بر فرآیندهای سیاسی در منطقه بزند. کودتای سال 1966 و هموارشدن مسیر به قدرت رسیدن حافظ اسد و استقرار در بالاترین پست تصمیمگیری در چهارسال بعد آغاز سختشدن این رویا بود. با توجه به قلت جمعیت، ترکیبات قومی مشکلساز، تقسیمات مذهبی بحرانساز و بالقوگیهای اقتصادی بسیار محدود، سوریه متوجه بود که تنها یک مسیر برای قطب شدن موجود است. شرایط مردم فلسطین که منازعات و جنگهای مسلمانان و یهودیان را بهشدت تسهیل کرده بود، شرایط را بهوضوح برای تبدیل سوریه به یک قطب مهیا کرد.
سرزمینی که ناسیونالیسم عرب را بهعنوان یک ایدئولوژی احیابخش و تکیهگاه روانی برای تودهها به ارمغان آورده بود، با ظهور حافظ اسد در صحنه سیاست، این واقعیت را تبدیل به یک «سرمایه» کرد. بهدنبال تثبیت شرایط داخلی و از بین بردن دلایل بیثباتی مزمن سیاسی در کشور که از سال 1936 تا 1966 منجر به وقوع بیش از 15کودتای نظامی در کشور شده بود، نخبگان حاکم به رهبری حافظ اسد، سوریه را به یک قطب تبدیل کردند که نامهای گوناگون بر آن گذاشته شده است: «قطب مقاومت»، «قطب نه»، «قطب نیروهای انقلابی» و ... تعریفی که نخبگان حاکم بر سوریه از ناسیونالیسم عرب کردند، نوع روابط آمریکا با مصر و عربستان و شرایط مردم فلسطین در منطقه، این فرصت تاریخی را به رهبران سوریه اعطا کرد که سیاستهای متناسب با منافع، هویت و ارزش تصمیمگیرندگان را به صحنه آورند. رهبری قطب مقاومت برای سوریه «اعتبار» ایجاد کرد و این اعتبار چارچوبی برای بنانهادن جایگاه سوریه شد.
پس به این نکته باید توجه کرد که جایگاه سوریه برخاسته از اعتبار این کشور در چشم مردم و رهبران کشورهای عرب بود و منبع این اعتبار نیز «نه» گفتن این کشور به صلح با دولت یهود بدون برآوردن خواست اولیه مردم فلسطین قبل از نشستن پای میز مذاکره بود؛ با در نظر گرفتن این نکته که سیاست خاورمیانهای آمریکا بر مبنای صلح بین دولت یهود و اعراب و بهتبع آن حل مشکل فلسطین قرار گرفته، درک تصمیمگیرندگان آمریکایی و برنامهریزی آنان در مورد کشور سوریه کاملا محرز، شفاف و سرراست است. از زمانیکه هنری کیسینجر تلاش برای همراه کردن سوریه برای حل بحران منطقه را ضروری تشخیص داد، هدف تغییر رژیم، حذف خانواده اسد یا حمله نظامی به کشور نبوده است. هدف اصلی و نهایی آمریکا از همان آغاز و تا هماینک از بینبردنشان، ارج و منزلت سوریه بهعنوان قطب مقاومت بوده است. برای دولت باراک اوباما مساله اصلی این نیست که چه کسی امروز، در سوریه رییسجمهور است و اینکه قدرت واقعی در اختیار چه نهادهایی میباشد. آنچه آمریکا دنبال آن است این است که دیگر قطبی بهنام سوریه وجود نداشته باشد.
سوریه در طول سالها نقش «لولایی» را بازی میکرد که در «نه» به مذاکرات صلح با دولت یهود بر روی آن استوار بود و حرکت میکرد. نیروهای فلسطینی مخالف سازش، نیروهای اجتماعی و احزاب سیاسی وفادار به ناسیونالیسم عرب و بازیگران منطقهای استوار در حفظ منافع تاریخی فلسطینیها و مسلمانان ارزشمحور، همگی روی لولایی به نام سوریه سوار بودند و انسجام مییافتند. جنگ داخلی در سوریه آنچه را که آمریکا درصدد دستیافتن به آن در طول چهار دهه گذشته بود در نهایت برایش به ارمغان آورد تداوم یا پایان جنگ داخلی در سوریه برای آمریکا در هر دو شکل سودآور است.
آمریکاییان چندان تفاوتی برای حضور یا خروج بشار اسد از صحنه قدرت قایل نیستند. آمریکاییان با وجود اینکه آگاهی کامل به ترکیب مخالفان دولت سوریه و محوریت گروههای کاملا معارض با ارزشهای غربی در بین جنگجویان دارند اما دغدغهای در مورد دوران احتمالی بعد از اسد ندارند، چرا؟ جنگ داخلی سوریه که شرایط بالقوه آن وجود داشت و مثلث عربستان، قطر و ترکیه بالفعل شدن آن را ممکن کرد سبب شد که نقش لولایی سوریه، از بین برود و قطب مقاومت شاهد پراکنده شدن عناصر و عوامل شکلدهنده آن شود، لولایی به نام سوریه شکسته شد و دری که روی آن سوار بود فرو افتاد. این خواست غایی و نهایی آمریکا بود که به آن دست یافت. موضوعات و مسایل دیگر در رابطه با سوریه که امروزه در خصوص آن صحبت میشود را باید موضوعات حاشیهای قلمداد کرد.