احمد غلامی در شرق نوشت: پشت دیوار پادگان جی بودم. دیواری که برایم تاریخی 35ساله دارد. دیواری که
در روزهای انقلاب فرو ریخت تا پای برهنه ما بالاخره از کف آسفالت داغ
خیابان هرمزان (شهید سادات) کنده شود و به روی چمن مخملی زمین فوتبال
پادگان بنشیند که ما مثل ندیدبدیدها روی آن بدویم و فریاد بزنیم: «آخ جون
چمن.» انقلاب، دیوارها را فرو ریخته بود و هرکسی سهمی داشت، سهم بعضیها
سرب داغ بود، سهم بعضیها حکشدن نامشان بر دیوار آجری کوچههای باریک و
نمناک و سهم ما سبز چمن فوتبال.
پشت پادگانجی بودم که دوباره صدایم زد:
«وانتی، بار میبری؟» از رویای انقلاب بیرون زدم و پاگذاشتم روی ترمز. آمد
جلو و از پنجره خم شد تو. دهانش بوی سیگار میداد، خودم را عقب کشیدم. گفت:
«بار میبری؟» بین بردن و نبردن بارش مردد بودم. وقتی تردیدم را دید گفت:
«سنگینه اگه کمک کنی مزدترو هم میدم.» گفتم: «باشه.» آنموقع اصلا فکر
نمیکردم بعد مثل سگ پشیمان شوم. وقتی بغلدستم نشست و فهمید مثل دیگر
وانتیها حرف نمیزنم، خودش را جمعوجور و تلاش کرد مودبانه حرف بزند. حتی
حرفهای سیاسی هم زد. گفتم:« کجا برم» جوابم را نداد. با دست به خیابانی
اشاره کرد و از آنجا به کوچهای رفتیم پیاده شد و گفت:«الان برمیگردم.»
رفت و خیلی طول کشید که برگردد.
کوچهای که سر آن ایستاده بودم کوچه شهید توپچی بود که توی دبیرستان
ستارخان با یکدیگر همکلاس بودیم. چند بار عزم کردم گازش را بگیرم و بروم.
اما کنجکاوی نمیگذاشت اگر کسی بهجز من بود و آن محلهها را نمیشناخت
حتما میترسید و از فرصت استفاده میکرد و میرفت. نفسنفسزنان برگشت و
گفت: «برو» آنقدر با اعتمادبهنفس دستور میداد که جرات نمیکردم، سرپیچی
کنم، پرسیدم:«خونت تو این کوچه است» خوشش نیامد و جواب نداد. گفتم: «توپچی
رفیقم بود.» گفت: «توپچی؟!» گفتم:«آره شهید توپچی» گفت: «نمیدونم، سیگار
میکشی؟» گفتم: «نه» سیگارش را روشن کرد دود مزخرفی توی کابین پر شد. کلافه
و گیج بود گفتم:«بارت چیه» گفت:«یه درپوش!» گفتم: «درپوش چی؟» گفت:
«درپوش فاضلاب، پیمانکار شهرداریام.» گفتم: «باید بریم کارگاه پس؟» گفت:
«نه باید بریم ته پادگان، میگن این درپوشه کوچیکه باید درستش کنیم.» گفتم:
«پس سخت میگیرن.» گفت: «یه غلطی کردیم تا حالا هم از جیب گذاشتیم.» گفتم:
«شهرداری که خوب پول میده.» گفت: «واسه فکوفامیلای خودشون، یکی مثه مارو
اینقدر میبرن میآرن تا به غلطکردن بیفتیم... » گفتم: «این توپچی خیلی
بچه باحالی بود...» گفت: «گیر نده حاجی، نمیدونم چرا هرچی خوبه سینه
قبرستونن...» ساکت شدم، با عصبانیت گفت:« از اینور برو.» دستش را گذاشته
بود روی داشبورد و زل زده بود به کف خیابان گفت: «نازش نکن گازش بده ظهر
شد.» کلافهام کرده بود گذاشتم توی دنده و گاز دادم تا زود از شرش خلاص
شوم. رسیدیم انتهای پادگان جی روبهروی در جنوبی فرودگاه مهرآباد. گفتم:
«کو این درپوش؟» پیادهرو را نشان داد و گفت: «اینا نمیبینی نگه دار. »
نگه داشتم. رفتیم پایین فوری دستکش کارم را دست کردم بالای سر درپوش
ایستادم. خیلی بزرگ بود. 70، 80 کیلو میشد. از نردههایش آن را تنهایی
کشیدم. کمی تکان خورد. گفتم: «خوب کمک کن بذاریم پشت وانت، کاری دارد.»
گفت: «بذارید زنگ بزنم. «موبایلش را درآورد و شمارهای گرفت. نفهمیدم با
چهکسی حرف میزد. اصلا حرف میزد یا نه. فقط اینور آنور را میپایید.
گفت: «سوار شو بریم.» گفتم: «مگه درپوش رو نمیبری؟» گفت: «نه رفیقم با
شهرداری کنار اومده.» سوار شدیم. گفتم: «حالا کجا برم.» گفت: «یه پنجره
آهنی بزرگه اونرو برداریم و میبریم.»
رفتیم ابتدای مالکاشتر، جایی که قدیمها یک موتور آب بود و بچهها
میآمدند و میرفتند زیر دهانه لوله بزرگی که از آن آب پایین میریخت آبتنی
میکردند. خواستم چیزی بگویم که گفت: «نگهدار همینجاست.» درست میگفت
ساختمانی نوساز بود که پنجره فرسوده آهنی بزرگی کنارش افتاده بود. دنبالش
راه افتادم. آنموقع روز کسی تو کوچه نبود، او این را میدانست و من
نمیدانستم. رفت دم در ساختمان نوساز و نگهبان را چندبار صدا زد، او
میدانست نگهبان توی ساختمان نیست و من نمیدانستم.
رفت یک طرف پنجره را
گرفت و گفت: «چرا وایسادی بیا کمک کن.» کمکش کردم. قرارمان این بود که پول
کارگریام را هم بدهد. پنجره را کشانکشان بردیم و گذاشتیم روی باربند
وانت، رفتم طناب بیاورم تا آن را ببندم. گفت: «نمیخواد، بریم یه جای دیگه
میبندیم.» گفتم: «میافته.» گفت: «تو کاریت نباشه، نگهش میدارم.» دستش را
از پنجره بیرون برد و لبه بار را گرفت و گفت: «راه بیفت...» راه افتادم،
نمیدانستم چکار کنم. چند خیابان آنطرفتر نگه داشتم. چند نفر سر خیابان
ایستاده بودند تا او را دیدند متلک بارش کردند و مرا نشان دادند. وقتی
بالای باربند پنجره را با طناب میبستم میفهمیدم به من میخندند. مثل
احمقها شده بودم.
آنقدر دیر فهمیده بودم که کاسهای زیر نیمکاسه است که
پیش خودم احساس حقارت میکردم. او از صبح مرا سر کار گذاشته بود و مثل
ببوها مرا این طرف و آن طرف میکشید و از اینکه توی دلش به من میخندد حال
بدی داشتم. خواستم پایم را بکنم توی یک کفش و پنجره آهنی را بگذارم پایین و
بگویم کار دارم، نمیبرم. اما پای خودم هم گیر بود. لج کردم و تصمیم گرفتم
تا آخرش بروم. وقتی توی ماشین نشست از رفتارم فهمید، دستش را خواندهام.
گفتم: «حالا کجا برم.» گفت: «پاسگاه نعمتآباد.» گفتم: «خیلی راهه.» گفت:
«کرایهاشرو میدم.» به چیزی که اصلا فکر نمیکردم، کرایه بود. فقط دنبال
انتقام بودم، انتقامگرفتن از حقارتی که به من تحمیل کرده بود. گفتم:
«باشه.» افتادیم توی اتوبان.
افتاده بود به پرچانگی و من با سکوتهایم تحقیرش میکردم. مودبانه حرفزدن
را کنار گذاشت و خود واقعیاش را که پر از فحش و واژههای کشدار بود به
نمایش گذاشت.
سکوتم ادامه داشت. خسته و کلافه شد، فهمیده بود دستش را خواندهام و به
دلخواه خودم دارم بازی را ادامه میدهم و این آزارش میداد و نمیدانست توی
کلهام چه میگذرد. سرش را از پنجره وانت بیرون برد و روی بدنه ماشین ضرب
گرفت و با صدای بلند ترانهای کوچهبازاری خواند و اینکار وقتی راضیاش
نکرد توی میدان خلازیر رو به جمعیت که مثل مور و ملخ در همه میلولیدند
بیهدف فریاد میزد: «عمو، عمو ...» و هرکس برمیگشت با خنده میخواند:
«عمو این بارو چند میخری ...» بعضیها به او میخندیدند، بعضیها چپچپ
نگاهش میکردند و چون میدیدند رفتارش به سن و سالش نمیآید فکر میکردند
خل است و بیخیالش میشدند.
فقط من میدانستم چه مرگش است. او میخواست به
من بفهماند، هر کسی را بخواهد میگذارد سر کار. میدان خلازیر پشت پاسگاه
نعمتآباد و پلسیمان است. وقتی به نزدیکی آنجا رسیده بودیم، شگفتزده
خیابانهای نوسازیشده و عریض را نگاه کردم، آبرنگی از چیزهای مدرن، ظاهر
آن منطقه را دگرگون کرده بودند. اما درست پشت آن قیامتی بود که بیا و ببین.
مثل موزائیک حیاط زیبای خانهای که آن را از جا در بیاوری و زیرش پر از
موجودات عجیب و غریب باشد. زد روی بدنه در و گفت: «نگه دار.» رفت و برای
خودش یک نوشابه و ساندویچ تخممرغ خرید. گفت: «از صبح هیچی نخوردم.» سکوت
کردم.
ساندویچ را طرفم دراز کرد و گفت: «یه لقمه حاجی ...» حتی نگاهش
نکردم، فقط گفتم: «نه.» ساندویچ را در چشم بههمزدنی بلعید و قوطی نوشابه
را سر کشید و خالی آن را انداخت توی خیابان. دلم میخواست خودنمایی کنم و
یک آس جنوب شهری رو کنم، وقتی زل زد به خیابان و جمعیت، ترانهای
کوچهبازاری را زیر لب زمزمه کردم، طوری که او بشنود و روی فرمان ضرب
گرفتم: «برو هر اسبی داری / برای من بتازونم/ آخه قیامتی هم توی کاره/ خدا
پرده ز کارت برمیداره.» فقط میخواستم، خودم را به نمایش بگذارم اما او
فکر کرد تهدیدش میکنم، گفت: «حاجی جون، خفه، بذار به کارم برسم.»
پیچیدم توی یک خیابان عریض که پر از گاراژهای درندشت پر از قراضه آهنهای
فرسوده بود. چیزی شبیه سگدانی. جمعیت دور ماشین را گرفته بود. همه او را
میشناختند و میخواستند بارشو بخرند. همه جوان بودند. جوانهای روستایی و
شهرستانی. گفت:
«نگه دار.» ایستادم. همه از سروکول ماشین بالا میرفتند، یکی را صدا زد.
گفت: «اولین دفعه ازم مفت خریدی.» جوان گفت: «هر چی تو بگی!» گفت: «500
بالاتر از اون دفعه.» میخواست سوار شود جلو. گفتم: «نه برو عقب.» مرد خودش
را کنار کشید و گفت: «بذار بیاد بالا مهربونتر میشینیم...» رفتیم توی
گاراژ درندشتی که پر از آهنآلات و وسایل قراضه بود. طناب را باز کردیم.
جوان به مرد لاغری که تمام دندانهایش پوسیده و صورتش پر از لک و پیس بود
چیزی گفت و بعد پنجره را از روی وانت برداشتند.
نفس راحتی کشیدم از رادیوی
کهنهای تو دفتری فکسنی صدای اذان میآمد. مردی که عینک جوشکاری به چشم زده
بود در چشم به هم زدنی با جوش کاربیت پنجره را تکهتکه کرد، کشید و پولش
را حساب کرد: «35هزارتومان.» شوکه شدم. این همه دوندگی فقط برای 35هزار...
حداقل پنجهزارتومان دیگر باید میگذاشت روی آن تا کرایه مرا بدهد. مرد زیر
بار نمیرفت. جوشکار وقتی عینکش را برداشت چشمهای قلمبهاش که پر از
رگهای خونی بود در آفتاب پر از اشک شد. دست را سایبان چشمش کرد و گفت:
«این رو بذار به حساب اون باری که بهمون انداختی....» مرد به آنکه پر
لکوپیس بود گفت: «جون دادا این رسمشه؟» وقتی جوابی نشنید، پول را گذاشت
توی جیب شلوارش.
راه افتادیم. دوباره از میان مور و ملخ اما زود افتادیم توی اتوبان چون
بار نداشتیم. تندی رفتیم. آفتاب تیز شده بود. مرد از صبح شقورق نشسته بود
اما انگار حالا با آهنگ موتور ماشین و لاستیکها روی آسفالت شل شد و
پلکهایش رفت روی هم. وقت خماری بود. چند بار با تکانهای ماشین چرتش پاره
شد و زود دوباره خوابش برد. گوشیاش زنگ زد، بیدار شد. زنش بود، میگفت شب
باید بروند خانه مادرش. میگفت تو برو من خودم میآیم. زن باور نمیکرد. به
خودش فحش داد. وقتی دید زن دستبردار نیست به زن هم فحش داد. زن گوشی را
داد دست بچهاش، نفهمیدم، دختر بود یا پسر.
لحنش عوض شد قربانصدقه بچهاش
رفت و گفت: «نقل بابا، نبات بابا...» بعد حوصلهاش سر رفت و گفت: «خداحافظ
بابا» گوشی را قطع کرد و فحشی به همه زنهای عالم داد. گوشی توی دستش بود
که خماری کار دستش داد و دوباره خوابش برد. پسکله کثیف و خیس از عرقش را
خاراند. توی خواب قیافهاش آرام شده بود. دلم برایش سوخت. خسته و کلافه
بود، مثل من، از صبح سگدو زده بود و چیزی گیرش نیامده بود، مثل من. تحقیر
کرده و تحقیر شده بود مثل من. میترسید، مثل من. عاشق نبود، مثل من. از
خودش متنفر بود، مثل من. به پول کم قانع بود، چیزی که نیاز آن روزش را
برآورده کند، مثل من. خمار بود، مثل من، معتاد بود مثل من. فقط او مواد
میزد و من فوتبال...
حواسم نبود ماشین افتاد توی دستانداز، وحشتزده از
خواب پرید و گفت: «من کجام؟» گفتم: «نترس توی اتوبان ساوه.» انگار کابوس
دیده بود. گفت: «نگه دار.» گفتم: «میرسونمت.» از تغییر لحنم ترسید، گفت:
«نه پیاده میشم.» گفتم: «اینجا!» گفت: «آره. کرایهات چقدر میشه.» گفتم:
«هیچی!» گفت: «هیچی که نمیشه یه دشتی بگیر...» جوابش را ندادم. وسط اتوبانی
که هر دو طرفش بیابان بود پیاده شد و خلاف جاده راه افتاد. از توی آینه
نگاهش کردم وقتی ریز و ریزتر شد، نگه داشتم، رفتم کنار جاده نشستم، دلم
میخواست گریه کنم، کامیونی بوقزنان از کنارم گذشت، شاگردش سرش را از
پنجره بیرون آورد و فریاد زد: «یابو علفی اینجا جای نگه داشتنه؟!...»
بهتزده نگاهش کردم و یکدفعه زدم زیر خنده، سالها بود کسی این فحش را به
من نداده بود.