فرارو- ذهنیت نسلی مقالهای است پیرامون شکاف نسلها از منظر روانکاوانه به قلم کریستوفر بالِس که دکتر حسین پاینده آنرا برای وبسایت فرارو ترجمه کرده است. این مقاله را در دو شماره در فرارو بخوانید.
منظور از نسل چیست؟
منظور از نسل چیست؟ پاسخ دادن به این پرسش، کاری آسان نیست. از برخی جهات میتوان گفت که یک نسل عبارت است از فاصلهی میان والدین با فرزندانشان. بدین ترتیب، اگر سن فرزنددار شدن را مثلاً بین بیست الی بیستوپنجسالگی فرض کنیم، آنگاه هر بیست تا بیستوپنج سال یک نسل جدید پا به عرصهی حیات میگذارد. بسیاری از مردم، در طول عمر خویش شاهد حضور سه نسل هستند: پدربزرگها و مادربزرگها، خودشان و فرزندانشان.
ناگفته پیداست که میل به بچهدار شدن در همهی ما رأس هر بیست یا بیستوپنج سال قوّت نمیگیرد تا زمان تولیدمثلمان به طور منظم و دقیق مشخص شود و گروههای همنسلی از کودکان به وجود آیند و ربع قرن بعد همگی برای تولید مثل به بلوغ برسند.
در واقع، نظریهپردازان فرهنگ عامّه و نیز تاریخنگاران که برای معیّن کردن تفاوتهای معنادار در برهههای تاریخی، پژوهشهایشان را به دههها (1950، 1960، 1970 و 1980) محدود میکنند، اعتقاد دارند که ظاهراً در حدود هر ده سال شکل جدیدی از ذهنیت نسلی ظهور میکند.
با وجود این، گرچه زوجی که در سال 1948 ازدواج کرده و در سال 1950 بچهدار شدهاند، حدوداً در سال 1970 شکلگیری نسلِ فرزندانشان را شاهد میشوند، اما بدیهی است که در این فاصله یک نسل میانی نیز به وجود خواهد آمد.
زوجی که ده سال زودتر از زوج یادشدهی فوق، یعنی در سال 1938، ازدواج کرده و در سال 1940 بچهدار شدهاند، در سال 1960 شاهد شکلگیری نسلِ فرزندانشان میشوند. اگر به این شکل موضوع را در نظر بگیریم، آنگاه هیچ نسلی به لحاظ زیستشناختی باعث حیات نسل بعدی نمیشود. همواره نسلی میانی وجود خواهد داشت که از والدینی متفاوت به دنیا آمده است و فرهنگی متفاوت با نسل قبلی خود دارد.
البته این نتیجهگیری را نمیتوان به طور مطلق مطرح کرد. درست همانگونه که بسیاری از ویژگیهای بنیادستیزیِ دههی 1960 را در جنبش بْیتِ دههی 1950 میتوان یافت، ایضاً در هر نسلی میتوان عناصری را تشخیص داد که آن نسل از نسلی دیگر به میراث برده است.
موضوع سرایت افکار و عقاید یک نسل به نسلی دیگر را بعداً مورد بحث قرار خواهم داد، اما اکنون مایلم ساختاری اختیاری را مطرح کنم که به فهم بحث حاضر کمک میکند زیرا با دریافت ما از مفهوم تجدید حیات نسلها همخوانی دارد. حدوداً در هر ده سال، ما از فرهنگ، ارزشها، پسندها، علائق هنری، دیدگاههای سیاسی و قهرمانهای اجتماعیِ خود تعریفی جدید ارائه میکنیم. این مجموعه هر یک دهه به نحوی بارز دگرگون میشود و لذا میتوان عناصر آن را به نحو معناداری مشخص کرد. به نظر میرسد که دهه، تقریباً کوچکترین واحد زمانی است که به عنوان شاخص برای تعیین فرهنگِ جمعی میتوان به کار برد.
وقتی دههی 1950 را با دههی 1960 مقایسه میکنیم، یا وقتی تفاوتهای فرهنگ دههی 1940 با فرهنگ دههی 1980 را برمیشمریم، ظاهراً همه میدانیم که این کار به چه معناست؛ اما احتمالاً به دشواری میتوان دریافت که منظور از مقایسهی اوایل دههی 1950 با اواخر آن دهه، یا اوایل دههی 1980 با اواخر آن دهه، دقیقاً چیست. بیتردید اگر مثلاً سال 1953 را با سال 1968، یا 1962 را با 1967، مقابله کنیم، آنگاه هر یک از ما برداشت متفاوتی از این کار خواهیم داشت.
برخی نظریهپردازان استدلال میکنند که نسلها را نمیتوان بر مبنای مفهوم دهه به سهولت تعریف کرد.
برای مثال، مارک بلاک مینویسد: «مفهوم یک نسل، مفهومی بسیار انعطافپذیر است … این مفهوم با واقعیاتی که ما کاملاً ملموس میانگاریم همخوانی دارد … نسلهایی هستند که [آراء و افکارشان] مدتها تداوم مییابند و متقابلاً برخی نسلها دیری نمیپایند. فقط از راه مشاهده است که میتوانیم ببینیم این منحنی در کدام نقاط مسیرش را عوض میکند».
همچنین هیوز مدعی است که گرچه نسلهای مختلف ممکن است به طور همزمان وجود داشته باشند و لذا تعریف ما از آنها تعریفی اختیاری است، اما «در عین حال، آنها بر حسب تجربیات مشترکشان تعریفی از خود به دست میدهند. حول این تجربیات است که [افراد گرد هم میآیند و] ”جمع" شکل میگیرد»
شاید دقیقتر این باشد که بگوییم حدوداً در هر ده سال، امکان پیدایش یک نسل جدید به طور بالقوه وجود دارد. جنگی ویرانگر، از قبیل جنگ جهانی اول در سالهای 18-1914 ، چه بسا ظاهراً به نابودی تمام آحاد یک نسل بینجامد، به نحوی که به نظر میرسد زنان و مردانِ جوانِ اواسط دههی 1920 (یعنی کسانی که در زمان جنگ جهانی اول، کودکانی در دورهی نهفتگی بودند) بی هیچ دغدغهی خاطر، فرهنگی را برای نسلِ معاصرِ خود پایهریزی کردند که تفاوت فاحشی با سرنوشت دردناک نسلِ پیش از آنان داشت. خاطرهی نسل دههی 1960 گویی که در اذهان ما تا به ابد نقش بسته است، لیکن جوانان دههی 1970 را کمتر به یاد میآوریم، و در طلیعهی دههی 1990 نسل دههی 1980 را با سهولت کمتری میشد درک کرد.
با این حال تردید نباید داشت که گذشت زمان و تأمل در گذشته، هر سه نسل را قادر خواهد کرد که به تعریف مشترکی از ویژگیهای نسلیِ هر دهه دست یابند و این نخستین نشانهی شکلگیری ذهنیتِ نسلِ جدید خواهد بود. در واقع، دقیقاً به این سبب که ما هنوز بسیار خرافاتی هستیم (یعنی هنوز به خدایگان گوناگون و ارواح مقدس اعتقاد داریم، هنوز [برای مصون ماندن از نظرِ بد] به تخته میزنیم، جمعهی سیزدهم ماه را بدیُمن میدانیم، و از این قبیل)، مایلیم هر دهه را در روانِ خودمان به مفهوم اُبژههای درونی و جمعی درک کنیم. هر یک از ما برداشتی از ملاکهای دههی 1950، 1960 و 1970 دارد که تداعیها و خاطرات پیچیدهای را در ذهنش زنده میکند.
بنا بر این، هر دهه را یک نسل جدید به وجود میآوَرَد، هرچند که نسلهای دیگر نیز همان دهه را بر حسب عقایدِ خود تفسیر خواهند کرد. همچنین از آنجا که همواره نسلی میانی وجود خواهد داشت، در هر برههای از زمان همواره دو مجموعه از سلسلههای نسلی وجود خواهند داشت.
برای مثال، اگر پدربزرگ و مادربزرگ من در سال 1900 متولد شدند، در سال 1918 ازدواج کردند و والدینِ مرا در سال 1920 به دنیا آوردند، و والدین من نیز در سال 1938 با یکدیگر آشنا شدند و عقد ازدواج بستند و متعاقباً در سال 1940 مرا به دنیا آوردند و فرزند من نیز مثلاً در سال 1960 متولد شد، آنگاه میتوان گفت که ما سلسلهای نسلی را به وجود آوردهایم که از نظر تولیدِ مثلِ نسلی بر حسب این دههها مشخص میشود: 1920، 1940 و 1960.
همزمان، سلسلهی نسلی دیگر نیز وجود دارد که مجموعهی سه دههی 1930 ، 1950 و 1970 را به یکدیگر مرتبط میکند. هر یک از این مجموعههای نسلی، خود را متعلق به دههی خاصی میداند. کودکانی که در دههی 1940 متولد شدند، در دههی 1960 به احساس همعصر بودن با یکدیگر دست یافتند و از این طریق والدین و نیز پدربزرگها و مادربزرگهای خویش را به دههی 1960 مرتبط کردند. به این دلیل، میتوان گفت که والدین و پدربزرگها و مادربزرگهای آنان سهم بیشتری در آن دهه داشتهاند تا سلسلهی نسلیِ بدون فرزندی که چون در آن سن هنوز دارای فرزندان بالغ نیست، سهم کمتری در ایجاد فرهنگ در آن زمان دارد.
شکلگیری نسلها
هر نسلی آن زمانی به «دههی خاص خودش» میرسد که پس از طی کردنِ دورهی کودکی، به آهستگی خود را شکل داده باشد. نسل والدینْ فرهنگِ پدر و مادریِ مخصوصِ خودش را ایجاد میکند، و این فرهنگ عبارت است از همان محیطی که کودکان در آن میزیند و خود را میشناسند.
من در دههی 1950 بزرگ شدم؛ به عبارت دقیقتر، متولد 1943 هستم و در سال 1953 ده ساله بودم. اُبژههای سیاسیای که به من و معاصرانم ارائه شد، عبارت بودند از آیزنهاور، استیونسون و ریچارد نیکسون. ریاست جمهوری ترومن را به یاد ندارم، لیکن نخستین رقابت استیونسن و آیزنهاور در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا را میتوانم به خاطر آورم. پدربزرگها و مادربزرگهایم اهل سیاست نبودند، ولی خاطراتشان از جوانیِ خود در اوایل قرن بیستم را برای من بازمیگفتند.
آنها دربارهی شهرهای کوچک آمریکا، باغهای مرکبات کالیفرنیا، باغستانهای آووکادو، کاروانهای بزرگ اروپائیان در جادههای پُرپیچوخم، و مهاجرانِ سختکوشِ نواحی شمال مرکزی آمریکا با من سخن میگفتند. والدین من با نسلِ خودشان «همنوا» بودند. تاسکانینی، ت.س. الیوت، راخمانینوف و اَدلی استیونسن همگی جزو اُبژههای خوب محسوب میشدند و نیکسون، شرکت جنرال موتورز، خواهران مکگوایر، و «کمیتهی بررسی فعالیتهای غیرآمریکایی» جزو اُبژههای بد.
به گمانم هر یک از ما که در سال 1950، ده الی هفده ساله بود، میتوانست هزاران اُبژهی فرهنگی از این قبیل را ــکه برای همگی ما آشنا بودند ــ برگزیند. این اُبژهها را والدینمان و نیز نسلهای کهنسالتر گاهی به عنوان اُبژههای مطلوب و گاه به عنوان اُبژههای نامطلوب به ما ارائه کرده بودند و ما نیز آن اُبژهها را به شکلی متفاوت مورد استفاده قرار میدادیم.
در اینجا مایلم تعریفی از اُبژههای نسلی ارائه کنم که به اعتقاد من زیرگونهی اُبژههای فرهنگیاند: میتوان گفت اُبژههای نسلی آن پدیدههایی هستند که برای ایجاد حسِ هویتِ نسلی به کار میبریم. این اُبژهها چه بسا توسط نسلهای قبلی نیز استفاده شده باشند، اما برای آنان حکم چهارچوب شکلدهندهی یک نسل را نداشتهاند؛ حال آنکه، برای کودکانی که بعدها در سنین جوانی با تجربه کردن این اُبژهها به نحوی ناخودآگاهانه احساس همبستگی [نسلی] میکنند، چنین حکمی را دارند.
اگر کسانی را که با یکدیگر همسفره میشوند رفیقِ هم بدانیم، آنگاه میتوان گفت نسل عبارت است از مجموعهای از انسانها که در اُبژههای نسلی با یکدیگر سهیم شدهاند، یعنی کسانی که از اُبژههای معیّنی برخوردار شده، آن اُبژهها را به خوبی درک کردهاند و در نتیجه اکنون به آهستگی بینشی دربارهی واقعیت اجتماعی برای خود به وجود میآورند. هر بار که آحاد یک نسل این اُبژهها را به خوبی درک میکند، در واقع عملی ویرانگرانه در ابعادی کوچک رخ میدهد. کودکان اُبژههای والدین را دگرگون میکنند و بیتردید دربارهی بسیاری از اُبژههای ارائهشده به خود همواره همان احساسی را دارند که دربارهی اضطرابهای دورهی کودکی.
نسل پدر و مادرها در هراس از تجاوزگری روسیهی دورانِ استالین، نحوهی مصون ماندن از بمبارانهای هوایی را با کودکانِ دههی 1950 تمرین کردند. در این تمرین که چندین بار در سال تکرار میشد، ما زیر میزهای تحریر مینشستیم، و این نوعی «تحصنِ» مضحک بود. لیکن در آن زمان هیچکس نمیدانست که دفعهی بعد (در برکلی در سال 1964)، با انجام دادنِ این تحصن میخواستیم نشان بدهیم که قصد دگرگون کردن اُبژههای نسلی را داریم. در سال 1954 والدین از ما خواستند زیر میزهای تحریرمان بنشینیم تا از خطر بمب در امان بمانیم؛ در 1964 ما بار دیگر کلاسهای درس را اشغال کردیم، میزهای تحریر را کنار کشیدیم و اعلام کردیم که از فرط خشم منفجر شدهایم.
ما به این موضوع وقوف داریم که دورهی نوجوانی اصولاً زمانی است که نسلی خشونت خود را به نسلی دیگر اِعمال میکند، به این ترتیب که نسل نوظهور باید والدین و اُبژههای آنان را «دور بریزد» تا بتواند بینشی دربارهی دورهی خود به وجود آورد. لیکن گمان نمیکنم که نوجوانان به ذهنیتِ نسلی دست یابند، زیرا فرهنگِ کودکیِ آنان هنوز دستخوش تغییری بنیانی است تا از نو تعریف شود و لذا هنوز شکلی نهایی به خود نگرفته است.
اگر اشیاء داخل اتاقهای فرزندانمان را به دقت بنگریم، میتوانیم زیر و رو شدن اُبژهها در مرحلهی پیشانسلی را تا حدودی مشاهده کنیم. (در واقع، بررسی روانشناسیِ نسلها از دیدگاهی واقعاً مردمشناسانه مستلزم موزهای عظیم از اتاقهای کودکان است، موزهای که نشان بدهد جمع برگزیدهای از کودکانِ معمولی در طول دورهی کودکی با چه اشیائی اتاقهایشان را تزئین کردند.
در چنین موزهای، با مقایسهی کودکان دههی 1930، 1950 و 1960، میتوانیم ببینیم که اُبژههای فرهنگیای که بخشی از دیرینهشناسی ذهنیت نسلیاند، چگونه زیر و رو شدند.) یک سال پیش، بر روی دیوارهای اتاق دخترخواندهی پانزدهسالهی من، عکسهای جیمز دین، سْید ویشِس، سکس پیستولز ، مَرِیلین مونرو و امثال آنان را میشد دید. اکنون هیچیک از آن عکسها بر جای خود قرار ندارد. در عوض، یکی از دیوارهای اتاق با پارچهای پوشیده شده که نقشونگارهای هندی از طریق چاپ مومی بر آن نقش بسته است؛ بر سایر دیوارها نیز پوستری از رائول دوفی، پوستر انجمن دوستداران جوئن کالینز و چندین پارچهی تکهکاریشده به چشم میخورَد. کلیهی این اشیاء را خودِ دخترخواندهام برای تزئین اتاقش انتخاب کرده است.
اشیاء داخل اتاق پسر یازدهسالهام ــکه درست در مجاورت اتاق دخترخواندهام قرار دارد ــ نشان میدهد که والدینش تأثیر مستقیمتری در تزئین فضای داخل اتاق او داشتهاند. پسرم یک پوستر بیانو، یکی دو پوستر کونگ فو، و یک بومِرَنگ بر روی دیوارهای اتاقش قرار داده است؛ من و همسرم نیز مجموعهای از کدوها و تبرهای سرخپوستان آمریکا، نموداری از تکامل تدریجی دایناسورها و چند شیء دیگر در اتاقش گذاشتهایم.
یکی دو سال دیگر پسرم محق خواهد بود که اتاقش را کاملاً متعلق به خود بداند و طی سالیان آتی این نگارخانهی کوچک، تکامل تدریجی فرهنگ نسل او را پیش از آنکه این نسل به [تفاوتِ] خود وقوف یابد، نشان خواهد داد. اتاق هر بچهای، فضایی بینابینی است (بینابینِ فرهنگ والدین آن بچه و دنیای خودِ او) که هم نسل نوظهور و هم والدین در تزئین آن سهم دارند.
جوانان فقط هنگامی احساس میکنند نسلی کاملاً مستقلاند که از سالهای دگرگونکنندهی نوجوانی «خارج» شوند و به بیستوچندسالگی برسند. ناگفته پیداست که این احساس تا حدی ناشی از این است که در آن سنوسال، آنان دیگر از خانهی والدینشان میروند و زندگی جداگانهی خود را آغاز میکنند. در واقع، هر نوجوانی درمییابد که جایگاه او، بینابینِ خانوادهاش و گروههای کوچکی (از قبیل همسر، فرزندان و همکارانش) است که آیندهی او را به وجود میآورند.
این حسِ تکافتادگی میتواند برای هر جوانی جانفرسا باشد، لیکن وقوف به این امر که وی جزئی از یک مجموعه (یعنی پارهفرهنگ نوجوانی) است، او را تسلی میدهد. فرهنگ تودهایِ نوجوانان، بر اثر شکاف نسلها و زمانی شکل میگیرد که نوجوان فرایند ناخودآگاهانهی تبدیلِ خودش از کودک به فردِ بالغ را از سر میگذراند. پیدایش هر گروه موسیقی راک را میتوان به جار زدنِ شروع عصری جدید تعبیر کرد، زیرا توانایی موسیقیاییْ نخستین استعدادی است که کودکان از آن برخوردار میگردند.
همچنین کودکان به مدد موسیقی میتوانند حضور خود را ماهرانهتر بیان کنند تا به مدد سایر شکلهای بازنمایی. گفتهی ریچارد پویریر دربارهی گروه موسیقی «بیتلها»، کموبیش در مورد سایر گروههای موسیقی راک نیز مصداق دارد: هویت فردی به بخشی از هویت جمعیِ به مراتب فراگیرتری تبدیل میشود. از این لحاظ، گروه راک منعکسکنندهی زندگی گروهیِ نوجوانان است و گرچه شرکتهای ضبط و تکثیر موسیقی ممکن است در دست نسلهای قبلی باشد، اما مصرفکنندگانِ نوجوان با بهکارگیری منطقی که در قدرت مصرفْ نهفته است، آنچه را در معرض فروش است برای ایجاد گرایشی [جدید] در سبکوسیاق موسیقیْ مورد استفاده قرار خواهند داد.
برای ایجاد هویت نسلی، اِعمال کردن خشونت نسلی امری ضروری است. در واقع، فقط زمانی که نسلی نوظهور سلیقههای نسل قبلی را به وضوح نقض میکند است که میتوان فهمید نسلی جدید ظهور کرده است. این نکته تعریف مطلوب من از نسل را (یعنی تعریفی که مطابق آن هر ده سال یک نسل جدید به وجود میآید را) به میزان زیادی تعدیل میکند. زیرا بررسی ماهیت هر نسلی، مستلزم ژرفنگری در ماهیت تحول نسلهاست. نسلی که در حال شکلگیری است، جایگاه خود را در ارتباط با نسلهای قبلی چگونه تعیین میکند؟ نسل قدیمیتر چه برداشتی از نسل نوظهور دارد، چگونه با آن مواجه میشود و چه کمکی به پیشرفتش میکند؟ نسل نوظهوری که به جنگ گسیل میشود و در معرض خطر نابودی قرار میگیرد، در وابستگیهای بیننسلیاش فرق خواهد داشت با نسلی که در بازارِ کار برایش امکان اشتغال فراهم آورده میشود. نسل نوظهور به نوبهی خود ممکن است نسلهای قدیمیتر را به شدت بهتزده کند.
در دههی 1960 کموبیش همینطور شد: جوانان موهایشان را بلند کردند، در نافرمانیِ مدنی خبره شدند، رابطهی جنسی بیثبات را ستودند، و یکدیگر را به ترک تحصیل توصیه کردند. شاید علت پُرطرفدار بودن «بیتلها» این بود که گرچه آنان ارزشهای طبقهی متوسطِ نسل قبلی را به سُخره گرفتند، اما ــهمانگونه که پویریر نیز متذکر میشود ــ به سوی همهی نسلها دست یاری دراز کردند.
در عکس روی جلدِ صفحهی گرامافونی که گروه «بیتلها» در سال 1967 روانهی بازار کردند، چهرهی شصتودو نفر به چشم میخورد، از جمله چهرهی اسکار وایلد، ه.ج. ولز، یونگ و جانی وایزمولر. به اعتقاد من، چاپ عکس این اشخاص مختلف این فکر را در ذهن القا میکرد که بیکس بودنِ جوانان در فاصلهی بین گذشته و آیندهشان ــیعنی فکری که قطعاً مخلّ آرامش ذهن است ــ از بیکس بودنِ همهی ابناء بشر حکایت میکند. شعلهی گرمابخشِ زندگی خانوادگی این حس انسانی را تحتالشعاع قرار میدهد، لیکن آدمی در همهی عمر ناگزیر از آن رنج میبرد.
ادامه دارد...
مراجع:
Brittain, Vera (1980) Testament of Youth. New York: Wideview.
Fussell, Paul (1975) The Great War and Modern Memory. Oxford: Oxford University Press.
Gardner, Brian (1986) Up the Line to Death. London: Methuen.
Gitlin, Todd (1987) The Sixties. New York: Bantam.
Hughes, H. Stuart (1958) Consciousness and Society. New York: Vintage.
Ignatieff, Michael (1988) The Russian Album. London, Penguin.
Kipling, Rudyard (1986) "Common Form”. In B. Gardner, Up the Line to Death. London: Methuen, 150.
Miller, Arthur (1987) Timebends. London. Methuen.
Newman, Kim (1988) Nightmare Movies. London: Bloomsbury.
Poirier, Richard (1971) "Learning from the Beatles”. In Richard Poirier. The Performing Self. New York: Oxford University Press, 86-111.
Raskin, Barbara (1987) Hot Flashes. New York: St. Martin’s.
Read, Herbert (1986) "A Short Poem for Armistice Day”. In B. Gardner, Up the Line to Death. London: Methuen, 151-52.
لطفأ از کتب ارزشمند (اریک فرام) با ترجمه ی نفیس و البته بدون سانسور مقالاتی به صورت هفتگی برای فرارویان عزیز بگذارید.
نگه دارنده ،نگه دارتان