- خب خانم، مطابق اتهام هفتم شما، آنها مدعی شدهاند که شخص شما مسوول مرگ پنج هزار نوزاد... هستید.
ـ فریاد زدم: چه طور چنین مزخرفاتی گفتهاند؟... مدرکی دارند؟
آنگاه بازجو به کاغذی که در دست داشت رجوع کرد و خلاصهٔ آن را خواند:
ـ دانشجویان شما گفتهاند که یکی از دروس مدرسهٔ شما، چگونگی جلوگیری از بارداری بوده است و هر دانشجویی مجبور بود یک ترم هم در یکی از کلینیکهایی که دایر کرده بودید، کارآموزی کند. آنها نوشتهاند که شما در مراکز تنظیم خانواده، به زنان قرصهایی به صورت رایگان میدادهاید که موجب جلوگیری از حاملگی آنها میشده است.
شاگردان چنین تخمین زدهاند که بدین ترتیب در طول یک سال، مانع از حاملگی حداقل پنج هزار زن مراجعه کننده به مراکز تنظیم خانواده شدهاید و چون شما آغازگر و مروج چنین روشی در ایران بودهاید، پس مسوول جلوگیری از تولد پنج هزار نوزادید، اگر آنها به دنیا میآمدند، حال میتوانستند در زمرهٔ یاران و سربازان امام باشند و برای پیشرفت انقلاب مبارزه کنند...
در حالی که اخم کرده بود، ادامه داد: من هم میدانم که چنین قرصهایی وجود دارد و تا به حال هم نظریهٔ منفی راجع به آن نشنیدهام، اما اگر ادعای آنها حقیقت داشته باشد این اتهام میتواند برای شما بسیار گران تمام شود.
با سردی و بیتفاوتی در جوابش گفتم:
- اجازه بدین این مسئله را روشن کنم. من مبتکر و مروج طرحی به نام «طرح تنظیم خانواده» هستم. این حقیقت دارد، چون هنگامی که کارم را در ایران شروع کردم، متوجه شدم که به علت کثرت فرزندان در خانوادههای بیبضاعت، والدین نمیتوانند تغذیهٔ خوب و شرایط تحصیلی مناسبی برای بچههایشان فراهم کنند و از سوی دیگر، زایمان هر ساله، سلامتی مادران را در معرض خطر قرار میداد.
بنابراین از طریق مراکز تنظیم خانواده، به چنین مادرانی قرصهای جلوگیری از بارداری میدادیم، تا بارداریهای ناخواسته انجام نشود و تا فراهم شدن شرایط لازم برای پرورش فرزند بعدی، از حاملگی جلوگیری کنند.
این طرح و روش مورد تایید آیتالله شریعتمداری نیز قرار گرفت، که تقوا و ایمان ایشان بر همگان آشکار است. تعجب من از این است این دانشجویان، که همگی در این کلاسها شرکت داشتند، چرا آن وقت اعتراض نمیکردند، من بارها و بارها این موضوع را برای آنها توضیح دادهام...
این مهمترین بخش از اتهامات سَتّاره فرمانفرمائیان در مدرسه علوی تهران بود که در اولین روزهای پس از انقلاب در برابر بازجو مواجه آن شد. راوی این کشمکشهای کیفری، مادر مددکاری ایران بود که در ابتدای خرداد ماه امسال در سن ۹۱ سالگی در امریکا درگذشت. او را به حق یکی از کوشندگان نستوه حقوق بشر در ایران نام نهادند و همین کوششها و مرارتها و دغدغههای انسانی باعث شد که سالها بعد در ایالات متحده امریکا نیز به پاس خدمات متعالی اجتماعیاش از سوی دانشگاه هاروارد مورد تقدیر و تجلیل قرار گیرد.
ستاره اگرچه عضوی از خاندان میرزا عبدالحسین فرمانفرمائیان بود و از شاهزادگان قجری محسوب میشد اما همه زندگی فعال و موثر خویش را صرف خدمت به محرومان جامعه ایران کرد. شاید به همین دلیل بود که بسیار کمتر از مریم فرمانفرما خواهر ناتنیاش، خداداد فرمانفر برادر ناتنیاش و منوچهر، عبدالعزیز و علینقی فرمانفرمائیان دیگر برادران تنی و ناتنی او مورد توجه جامعه نخبگان ایرانی قرار گرفت.
او از قشری برخاسته بود که در مکنت و تنعم زیسته بود و کمتر دغدغه یاریرسانی به طبقات فرودست جامعه خود داشت و بیشتر در عوالم خصلتها و خصیصههای فردی و شخصی خود بود. اما ستاره از جنس و عصاره دیگری بود. اگرچه او خود و دیگر فرزندان عبدالحسین میرزا را همیشه از این طبقه فرادست مستثنی میکرد اما آنان همچنان خود را در همان سطوح بالای جامعه نگه میداشتند.
بیهوده نیست که مک لئود، سخنگوی مشاوران دانشگاه هاروارد که در سالهای دهه ۴۰ شمسی همراه کارشناسان این دانشگاه به سازمان برنامه و بودجه آمده بود، سه سال پس از خروجش از ایران نوشت که «اعضای بلندپایه سازمان برنامه و بودجه دل به جامعه غربی بسته بودند و روزگار کهنسالی خود را در آن دیار برنامهریزی کرده بودند.
خداداد فرمانفرمائیان یک روز ضمن صرف ناهار از من پرسیده بود اگر در یک گوشهای از امریکا بخواهیم ویلایی خریداری کنیم و بچههایمان را به آنجا بفرستیم کجا را پیشنهاد میکنید؟»
با این همه ستاره ـ هنگام و پس از خروج از ایران ـ در یادداشتهایش نوشته بود که «بسیاری از فرمانفرمائیانها، همراه با بچههایشان در اروپا زندگی میکردند، اما این امر موقتی بود، تا اوضاع کشور از حالت بحران و آشوب خارج شود و دوران آرامش فرا رسد. در هر حال به هیچ وجه تصمیم به خروج از کشور نداشتم. تمام برادران و خواهران کوچکترم خورشید و نیز پسران نامادریهایم همگی در ایران مانده بودند. خانوادهٔ فرمانفرمائیان هرگز پولی از کشور خارج نکرده بودند و سرمایهگذاریهایشان را در داخل کشور متمرکز میکردند. به علاوه احساس مسوولیت داشتم و نمیتوانستم مدرسهای را رها کنم که فاروق، رشید، غفار و دیگر برادرانم با وجود مشغلهٔ زیاد، هنوز در آن کار میکردند، ما آدمهای بیریشهای نبودیم که تا اوضاع نامطلوب شد، بار و بندیلمان را ببندیم و بگریزیم، ما در این شرایط متلاطم اجتماعی، تنها به فکر نجات خود نبودیم، بل بیشتر در اندیشهٔ کسانی بودیم که زندگیشان به ما وابسته بود.»
از مادر مددکاری اجتماعی ایران یک کتاب از دستنوشتههای او برجای مانده که دونا مانکر به کمک او آن را نوشته و دورههای مختلف زندگی او را نگاشته و در ایران هم به فارسی ترجمه شده است.
او در مقدمه همین کتاب آورده است: «داستان این کتاب، داستان حقیقی از زندگی استثنایی من است، همراه تصاویری از مکانهایی که امروز دیده نمیشوند، آدمهایی که غالبا در این جهان نیستند و نیز بازگویی صورت سادهای از بیان حوادث آخرین روزهای سلطنت محمدرضا شاه و نخستین ماههای پیروزی انقلاب اسلامی است.»
ستاره در سالهای پایانی دهه ۳۰ به این موفقیت دست یافت که مدرسهای خصوصی تاسیس کند که به نوع مامن و جایگاه محرومان و تهیدستان جامعه باشد.
او پلههای ترقی را یکی یکی طی کرده بود و دوست داشت دیگران نیز مدارک ترقی را با صبوری و تامل طی نمایند. اما چنین نبود و این او را میآزرد: «درست در میان این گیرودار مسئلهای به شدت مرا آشفته و عصبانی کرد. با ناراحتی خبردار شدم که دولت با همکاری یکی از موسسات خیریهای وابسته به دربار، سازمان رفاه اجتماعی را تاسیس کرده است. آنها در مدت چند هفته فارغالتحصیل رشته مددکار اجتماعی تربیت میکردند و متوقع بودند حقوق و مزایایی برابر با فارغالتحصیلان کارکشتهٔ ما دریافت کنند. خشم و ناراحتیام بیسابقه بود. من برای ارتقای سطح آموزش دانشجویانام تا بالاترین استاندارد، جانفشانی کرده بودم و حالا شایع شده بود که فقط با استفاده از روابط ویژه، برای شاگردانم ردیف حقوقی یک مدیر را دست و پا کردهام. شنیدن این شایعات برایم که به اندازه پر کاهی درآمد نداشتم و از پول موسسه هم چیزی نصیبم نمیشد، بسیار آزاردهنده بود. اما دیگران به امید نشستن بر یک خوان یغما به هوس تقلید از موسسه ما افتاده بودند.»
مدرسه خصوصی ستاره به تدریج و پس از سالها به مدرسه عالی تبدیل شد و گواهینامههایی از سوی وزارت علوم صادر میکرد. رفته رفته عمده کارها تخصصی و دارای استانداردهای جهانی شد. کارشناسان بینالمللی میآمدند و نظارت جدی بر امور داشتند. مدرسه عالی نیز مورد استقبال بسیاری از محرومان و تهیدستان قرار گرفت.
مکانی اجتماعی در مدار آموزش که حالا مورد توجه دربار و فرح قرار داشت و کمکهایی هم از این و آن میگرفت. فرمانفرمائیان نوشته است: «مصمم بودم کیفیت تحصیلی مدرسه را چنان ارتقاء دهم که در سطح جهان اعتبار شود و شاگردانی تربیت کنم که صادقانه و فداکارانه در خدمت مردم باشند.»
فرمانفرمائیان این سطح از استاندارد را از جامعه گذشته ایران الگو گرفته بود. او دنبالهروی راهی بود که پیش از این ساموئل جردن و یوجین دولیتل از خود بر جای گذاشته بودند. خود در خاطراتش در وصف آن روزها نوشته است: «خانم یوجین دولیتل، معلم سختگیر و مقتدر مدرسه بود که همه از او حساب میبردند. او پیانو میزد و ما او را با خواندن سرود کلیسایی به زبان فارسی، همراهی میکردیم.»
امور مدرسه برای ستاره همیشه بر وفق مراد نبود. ناآرامیها نیز او را میفرسود. او برای کمبود مالی به هر دری میزد. احمد بیرشک معاون وزیر آموزش و پرورش تا جولیا اندرسون امریکایی مدیر بخش مددکاری اجتماعی سازمان ملل و کمیسیون فولبرایت آمریکا و حتی دفتر فرح که هر کدام با کمکهایی همچون اعزام معلم موقت، کارشناس اجتماعی، ناظر بینالمللی و حتی کمکهای مالی و اهداء زمین برای تاسیس مدارسی دیگر از همین دست به نیازهای آموزشی و اجتماعی او پاسخ میدادند.
ستاره پس از تحصیل در مدرسه امریکاییها چنان با میسیونرهای امریکا جوش و خروش داشت که عزم را جزم کرده بود تا خودش یک مددکار اجتماعی شود، همانند یوجین دولیتل که شبانه روز ورد زندگیاش شده بود و منتهی کوشش او بود که خود را به تمامی محرومان جامعه کند.
چندان که وقتی ستاره از دریای هند به اقیانوسها زد و خود را به امریکا رساند اولین بار به ساموئل جردن امریکایی رجوع کرد که برایش دیداری غیرمنتظره بود.
او با مدد کمکهای فرهنگی، معنوی و علمی جردن در یکی از بهترین دانشگاههای امریکا همین دانش و تجربه را به طور سیستماتیک فرا گرفت و خود را به قلۀ یک دانش جدید رساند که برایش غرور و اعتماد به نفس میآورد، آنقدر که به دیگر نقاط جهان سفر کرد تا جایگاه و اعتبار جهانی پیدا کند. اکنون دیگر مشاور و متخصص آموزش امور اجتماعی ماهری شده بود و از سوی دانشگاه شیکاگو به خاور دور سفرها کرده بود.
وقتی به استخدام سازمان ملل درآمد گویی به بخش تسهیل کنندهای از آمالهایش دست یافته بود. در بغداد ملکه عالیا یک مدرسه خدمات اجتماعی تاسیس کرده بود که به همت سازمان ملل، ستاره را مامور خدماترسانی اجتماعی کرد.
او در اینجا بود که شهرهایی را از نزدیک دید و تجربیاتی کسب کرد که کمتر مددکاری در این سالها چنین سابقهای از خود برجای گذاشته است. اردن، لبنان، مصر، شیخنشینها و دیگر کشورهای مسلمان، آزمایشگاه آزمون و خطایش بود. هر آنچه که ندیده بود در آنجا به آزمون گذاشت.
در این ۱۲ سالی که از ایران به دور بود، ایران نیز ساکت نماند و تحولاتی را تجربه کرد که جهان نیز صدایش را شنید. رضاشاه که رفیق و بعدها رقیب پدرش ـ عبدالحسین میرزا ـ و دشمن برادرش نصرتالدوله بود به اشاره انگلیسیها از ایران رانده شد. محمدرضا شاه جوان که روزگاری دوست دوران کودکیشان بود به تاج و تخت رسید. کشمکش پادشاه جوان و پسرداییاش ـ دکتر محمد مصدق ـ چه سوزها و گدازههایی بر دل آزادیخواهان جهان بر جای نگذاشت. تبعید و خانهنشینی مصدق همان اندازه جانگداز بود که غربت خودش در امریکا و بعدها در کشورهای شیخ نشین عرب.
اما نه سقوط رضاشاه و نه پادشاهی محمدرضا شاه و نه جدال نخستوزیر ملیگرا با شاه جوان هیچ کدام او را به کشورش باز نگرداند. صدای آمرانه و تحکمآمیز ابتهاج، و آن غرور بیبدیلش در یک میهمانی در هتل التحریر عراق، در جایگاه رییس سازمان برنامه ایران به او گفت: «ایران به وجود چنین زنان تحصیلکردهای نیاز دارد. ضمن آنکه این تجربه و این نوع ابتکارات در ایران هم میتواند منشاء خدمات اجتماعی و آموزشی قابل توجهای باشد. شما بیایید در ایران چنین مدارسی دایر کنید. من هم کمک خواهم کرد.»
همین کلام نافذ و مقتدرانه ابتهاج، آنچنان او را بیقرار وطن کرد که ناگهان یک روز متوجه شد که در مراکز آموزشی تهران به دنبال مکان مناسبی است که چنین مدارسی را در تهران دایر کند.
فرمانفرمائیان به محض اینکه پایش به تهران رسید خود را به حسین علاء وزیر وقت دربار رساند که آن روزها حلال مشکلات بود و خود را در کنار کسانی قرار میداد که در اندیشه ابتکارات جدید فرهنگی و اجتماعی هستند. به مدد او و با پشتکار مثالزدنی ستاره اولین مدرسه مددکاری اجتماعی در ایران تاسیس شد. شاگردانی آمدند و رفتند و فرزندانی در این مدارس تعلیم دیدند که بعدها از افتخارات این کشور لقب گرفتند.
مدرسه علوم مددکاری از همان روز اول توسعه محاسبه شدهای را تجربه کرد و تا سالهای پیش از انقلاب به ۱۴ مدرسه توسعه یافت. او در همین سالها در کنار تاسیس این مدارس آرام آرام به تاسیس یک مدرسه عالی نیز دست زد و سطح آموزش مددکاری را ارتقاء داد.
در کنارش به کارهای تحقیقاتی هم روی آورد، از جمله یکی از مهمترین کارهای او که در همان سالهای دهه ۴۰ مورد توجه جامعهشناسان ایرانی قرار گرفت اجرای پژوهش پیمایشی در محل شهرنو تهران بود که بعدها دوربین کاوه گلستان با تصویربرداری از این زنان روسپی بخش تصویری آن را تکمیل کرد.
او که سالهای دهه ۴۰ به تحقیق در خانههای شهرنو پرداخته بود، وقتی در روزهای نخست انقلاب این محله (قلعه) از سوی متعصبان جوان به آتش کشیده شد، به کمک این زنان بیسرپناه شتافت.
«یک روز بعدازظهر در آبان ماه، از مرکز رفاه اجتماعی ما در محلهٔ بدنام شهر، تلفن کردند تا خبر تهاجم گروهی از مردان متعصب را به خانههای زنان بدنام «محله» اطلاع دهند. مدیر مرکز، در حالی که سراسیمه و مضطرب مینمود، گفت گروهی از ریشوها شروع به تخریب و آتش زدن قلعه کردهاند و پلیس و نیروهای آتشنشانی هم از ارائه کمک، خودداری میکنند.
من به سرعت از دفترم بیرون آمدم و از ذبیح خواستم چند تن از دانشجویان را، که در مدرسه پرسه میزدند، جمع کند و سپس به اتفاق سوار استیشن شدیم و با سرعت تمام به سوی محلهٔ بدنام شهر حرکت کردیم. به نزدیک قلعه که رسیدیم، دیدم خیابانهای منتهی به آن را مسدود کردهاند، وقتی خود را به مراکز رفاه رساندیم، دود و آتش از چند خانه به آسمان میرفت. زنان محله از ترس جیغ میزدند و مهاجمین را نفرین میکردند.
از دیدن حرکات و اعمال آنها، احساس انزجار کردم. این زنان اکثرا بیسواد و معتاد به الکل و مواد مخدر، از عناصر بیدفاع جامعه بودند. اغلب آنها از شهرها و روستاهای خود گریخته، عاقبت از این نقطه سر درآورده بودند و دیگر نمیتوانستند به میان خانوادههای خود برگردند. این زنان از مظلومترین و بدبختترین اقشار جامعه، کاملا غیرسیاسی و مسلما جرمی در حد سوزانده شدن با شعلههای آتش مرتکب نشده بودند... سرانجام پس از چند ساعت غائله فروکش کرد و آرامش در محله برقرار شد.
یکی دو روز پس از این واقعه، از طرف آیتالله طالقانی، تلفنی با من تماس گرفتند و گفتند که آقای طالقانی عمل شجاعانهٔ گروه شما را در آن روز ستودهاند. به عنوان تشکر چیزی گفتم و ارتباط قطع شد. من هم همانند اغلب مردم جامعه که سیاسی نبودند، آیتالله طالقانی را نمیشناختم و فقط نام آیتالله خمینی و آیتالله شریعتمداری برایم آشنا بود. بعدها شنیدم او از رهبران برجسته جامعه روحانیت است و محبوبیت زیادی در میان مردم دارد و از طرفداران مصدق و جبهه ملی است که به تازگی از زندان آزاد شده است.»
با این همه نه تاسیس مدارس مددکاری اجتماعی، نه اسکان محرومان و بیپناهان جامعه و نه اطفای حریق محله قلعه و نه کمکهای عامالمنفعه او، هیچ کدام باعث نشد که آتشسوزان انقلاب او را از این تهمتها و افتراهای وابستگی به نظام پهلوی مصون نگه دارد. یک صبح در اولین روزهای بعد از پیروزی انقلاب دانشجویانش ـ اشعری و ایزدی ـ به سر وقت او آمدند. در ساعات اولیه این گمانه پررنگ بود که انگار یک اراده خودسر دست به چنین کاری زده است.
حتی در اتاق کلانتری یکی از مناطق تهران، حرکات و سکنات ماموران آنچنان طبیعی و معمولی بود که کم و بیش همین انگاره ذهنی را تقویت میکرد. اما جابجایی ماموران، التهابات نیروهای انقلابی، ناگهان دستی از غیب همه چیز را به مدرسه علوی ـ محل اقامت امام ـ گره زد.
در آنجا «اما انگار تمام قوانین و مقرراتی که در طول زندگیام از آنها پیروی کرده بودم، یک شبه عوض شده بود و احساس کردم که بین زمین و هوا معلقام..... با خود میگفتم من جرمی نکردهام تا نگران باشم و ضد اسلام هم نبودهام تا بهانهای به دست کسی بدهم. تمام عمرم را وقف خدمت به محرومان و دردمندان جامعه کرده بودم.»
اما بازجو ـ اشرفی ـ مدرسه علوی به آن نگرانی معنا بخشید:
ـ شاگردان شما مدعی شدهاند، شما از بودجهٔ مدرسه سوءاستفاده کردهاید و از صندوق موسسه برداشت غیرقانونی داشتهاید و از قبل آن برای خودتان خانهای ساختهاید.
ـ بیش از ۴۰ مرکز رفاه اجتماعی و مرکز تنظیم خانواده در زمینهای اهدایی ساختهاید، در این ساخت و سازها از پیمانکاران ساختمانی رشوه گرفتهاید.
ـ مسوول بالا رفتن سطح زندگی مردم شدید و با این کار موجب تاخیر در سرنگونی رژیم سابق شدهاید.
ـ شما به دستور شخص شاه به اسرائیل سفر کردهاید.
ـ شما در امریکا تحصیل کردهاید و بعد از آن ارتباط خود را با مراکز امریکایی حفظ کردید.
بدین ترتیب سرنوشت ستاره فرمانفرمائیان به یک زنجیره مخوفی از اتهامات گره زده شد که امکان گریز از آن به ذهن هوشیار و سیاسی نیازمند بود که در آن لحظات وانفسا فعال شود.
او کم و بیش به اتهامات پاسخ میداد و از دالانی به دالانی دیگر و از اتهامی به اتهام دیگر هدایت میشد و باز هم اتهام جدیدی نفسش را بند میآورد. این جدال مرگ و زندگی قدم به قدم و سایه به سایه، آروارهها و دندانهای او را به هم میسایید تا شاید راه نجاتی بیابد. غافل از اینکه حکم آزادی او در محضر امام از پیش صادر شده بود.
آیتالله سیدمحمود طالقانی، آنگاه که او در آتشسوزان قلعه، سراسیمه و عرقریزان به نجات زنان نگونبخت شتافته بود به رحم آمده و در نامهای به رهبر انقلاب گواهی داده بود که به پاس خدمات انساندوستانهاش جانش را نستانند.
منبع: تاریخ ایرانی
در ضمن زندیه هم جزو عشایر کوچ نشین بودند و در دوران حکومت خود نتوانستند بر همه ایران مسلط شوند.
اتهام را ببینید: شما با بالا بردن سطح رفاه مردم سقوط شاه را به تأخیر انداخته اید. خدایا چقدر....