در همین شرایط بود که «کمال» دست من و دختر کوچکم را گرفت و با خود به چالوس برد او ادعا میکرد کار و کاسبی خوبی در شمال کشور به راه میاندازد و ما را خوشبخت میکند من هم از این که دیگر سختی هایم به پایان رسیده است درحالی که در پوست خودم نمیگنجیدم به همراه او راهی چالوس شدم آن جا بود که دختر دیگرم به دنیا آمد. اما از رونق کاروبار همسرم خبری نبود و او نمیتوانست مخارج عادی روزانه را هم تامین کند به همین خاطر یک روز صبح از خانه بیرون رفت و دیگر بازنگشت او من و دو فرزند کوچکم را در حالی در یک شهر غریب رها کرد که تنها خودروی مدل پایینش برایم باقی مانده بود.