«وقتی آنجا رسیدم از دیدن پسرخالهام شوکه شدم. نگاهم به نگاهش قفل شده بود و در این فکر بودم او برای چه آنجا آمده که با دیدن دستبند پلیس در دستش جا خوردم. چطور ممکن بود. در آن لحظه دوست داشتم تمام عذابی که در این روزها کشیدم را در سیلی محکمی جمع کنم و به صورتش بزنم، اما خودم را کنترل کردم».