گم میشوی در نگاه مادری که چشم انتظار پسرش یخ زده از غم و در شعله های آتش چشمهای دختری که با گریه نام پدرش را فریاد میزند... نفس کم می آوری وقتی میگویند نفسهای عزیزمان در آتش تمام شد...میخواهی سهم هوایت را ببخشی که نفس شود، میخواهی امید شوی تا نگاهشان رنگ زندگی بگیرد... میخواهی دریا را به آغوششان بریزی...