وقتي خود را روي سكينه انداخت تا با دهها ضربه چاقو بدنش را شرحه شرحه كند مدام اين فكر آزارش ميداد كه «چرا بايد هووي سكينه باشد؟ » وقتي دستش را روي دهان سكينه گذاشت تا صداي او از اين سوي ديوارها به گوش همسايهها نرسد، تنها چند ثانيه طول كشيد تا نشان قتل، بر پيشاني اش حك شود.