اعتماد نوشت: فیلم «جنگل پرتقال» به کارگردانی آرمان خوانساریان و تهیهکنندگی رسول صدرعاملی، یک درام عاشقانه است که قصهاش در جغرافیای شمال کشور (تنکابن) روایت میشود، داستانی درباره شور و اشتیاق دانشجویان و زاویه نگاه متفاوت و خطاها و اشتباههایی که آنها در سن و سال جوانی دارند، اما اثرش را بعدها در طول زندگی میبینند.
همان آدمهای متوهمی که خودشان را در جایگاه ویژهای نسبت به دیگران میدانند و اطرافیانشان را از بالا نگاه میکنند، این آدمها از تحقیر و کوچک شمردن دیگران هیچ ابایی ندارند. آدمهای خودخواه و خودپسندی که همه ما در زندگی در اطرافمان میبینیم و کردارشان را با گوشت و پوستمان لمس میکنیم و از برخورد با آنها رنج میبریم و اعصابمان خرد میشود. کارگردان «جنگل پرتقال» میگوید: ۸۰ درصد قصه این داستان برای خودش اتفاق افتاده است.
با آرمان خوانساریان درباره ساختار این فیلم گفتوگویی داشتیم که پیش روی شماست.
اگر موافق باشید بحث را از فضای حاکم بر فیلمتان آغاز کنیم، وقتی فیلم را در سینما میدیدم لحظاتی دوست داشتم سالن را ترک کنم نه به معنی اینکه فیلمتان بد بود، از این حیث که آدمهای قصه شما و بحثهای بین آنها، عصبیکننده بود.
شخصیت سهراب، خودم را هم عصبی میکند، چون به طور کل نظرم این است که آدمهای متفرعن آدمهای عصبیکنندهای هستند.
این آدمها معمولا خودشان را در جایگاه ویژهای نسبت به بقیه قرار میدهند طوریکه اطرافیان همیشه از این افراد اعصابشان خرد میشود.
مساله این است که آدمهای متفرعن و مغرور فقط آدمهایی نیستند که از بالا به اطرافیانشان نگاه میکنند و آدم در رویارویی با این آدمها خودش را پوچ تصور میکند و جدی نمیگیرد، به نظر من آدمهای متفرعن فقط این خصوصیات را ندارند، بلکه آدمهای متفرعن و باهوش با شوخ طبعی، این قدرت را دارند که میتوانند ما را در یک بازی گیر بیندازند، طوریکه ما سالیان سال در کنارشان زندگی کنیم و تحقیر شویم و خودمان هم نفهمیم، اما بعد از مدتها شخصیتی از ما میماند که پر از کمبود و ایراد است و همهاش هم به خاطر نزدیکی و دوستی با آنهاست. قطعا خیلی لحظهها از دست سهراب حرص میخوردم و تعمدا میخواستم این بخش از آدمهای متفرعن را نشان دهم. در فیلمها و سریالها معمولا چنین آدمهای متفرعنی در چند سکانس حضور دارند و میآیند و آدمها را اذیت میکنند و تحقیر میکنند و میروند، اما من میخواستم با یکی از این آدمها همراه شویم و ببینیم آن چیزی که در وجودش هست و موجب میشود دیگران را آزار دهد و تحقیر کند، چیست.
از سوی دیگر آدمهای قصه «جنگل پرتقال» با ما غریبه نیستند طوریکه هر روز با آنها برخورد داریم.
دقیقا. در زندگی همه ما این آدمها وجود دارند؛ افرادی که آزاردهنده هستند. فرقی هم نمیکند دانش آنها کم باشد یا افراد باسوادی باشند، اما این آدمها یک عمر همه چیز را از بالا به پایین نگاه کردهاند و همین باعث میشود بسیاری از اتفاقات را در پیرامون خود نبینند.
آیا شخصیتهای فیلم مابهازای واقعی هم دارند؟
من موقع نوشتن فیلمنامه معمولا اینگونه هستم که خودم یا دوستانی که میشناسم را تصور میکنم.
در فیلم «جنگل پرتقال» بیشتر از آنکه شخصیتها، مابهازای واقعی داشته باشند، اتفاقها و ماجراها مابهازای واقعی دارند، خرده داستانهای این فیلم واقعی هستند، مثالی بزنم؛ مدیر از من خواسته بود مدرکم را بیاورم و برای دوستی پیش آمده بود که صدایش در دانشگاه ضبط شده بود، تکهتکه خاطرات دانشگاههایی که در آنها درس خواندم (هنر و معماری و دانشگاه آزاد تنکابن) مجموع خاطراتم در هم تنیده شده و از زبان شخصیتهای مختلف فیلم بازگو شد، یعنی اینگونه نیست که همه اتفاقات مربوط به مریم واقعی باشد، خیر، او مجموع خاطرات چند آدم مختلف است، سهراب هم از خصوصیات چند آدم مختلف ازجمله خودم است.
اینکه میگویم خاطرات چند آدم مختلف حتی اینگونه است که بعضی از خصوصیات مریم برای خودم است، یعنی فراجنستی به موضوع نگاه کردم، حتی آن خصوصیت مریم که در دانشگاه حرف نمیزند خودم هستم، از روی خودم برداشتم (نه آنانکه در دانشگاه حرف میزنند خفنتر هستند خودم باشم)، میخواهم بگویم شخصیتها واقعی نیستند، اما اتفاقات کاملا واقعی هستند.
یکی از مهمترین مفاهیمی که در فیلم «جنگل پرتقال» نهفته است بحث گفتگو میان کاراکترهای فیلم است. یعنی آدمهای این فیلم با هم حرف میزنند اگرچه به نتیجه درستی نمیرسند.
موافقم، مفهوم اصلی فیلم گفتگو است، گفتگو سوءتفاهمها را کنار میگذارد، در واقع گفتگو است که باعث میشود رنجی که قربانی متحمل شده بخشی از آن برطرف شود. درواقع گفتگو همان فرهنگی است که ما نداریم، در فرهنگ پایینتر آدمها که با هم مشکل داشته باشند فیزیکی با هم دعوا میکنند، در فرهنگ بالاتر آدمها با زبان همدیگر را تکهپاره میکنند، یعنی آن گفتوگویی که بخواهیم زاویه دید خودمان را بگوییم و زاویه دید طرف مقابل را بشنویم در فرهنگ ما نیست، متاسفانهتر آن چیزی است که در فرهنگ ما اصلا نیست، آن هم فرهنگ عذرخواهی است، چون گفتگو درنهایت باید به عذرخواهی منجر شود، چون راجع به کدورتها صحبت میکنیم، اینکه گفتگو کنیم که طرفین در مواضع خود بمانند که همان دعواست اصلا وقتی قرار نیست به نتیجه برسیم که گفتگو برای چه؟ ما فرهنگ گفتگو را نداریم. در فیلمهای سینمایی که از آن استقبال میشود هم معمولا آدمها دعوا میکنند فیزیکی هم را میزنند یا در کلامشان همدیگر را میکوبند، متاسفانه این بخش وجودی ماست در کنار هزار خوبی که در فرهنگ ماست، بخش منفی که داریم نمیتوانیم حرف بزنیم، هدفم در این فیلم این بود که پیشنهاد گفتگو به مخاطب بدهد، فکر کنیم که در زندگی به چه کسانی ضربه زدیم و شهامت داشته باشیم و عذرخواهی کنیم تا بخشی از سختی از شخصیت قربانی کم شود، این مساله من در فیلم «جنگل پرتقال» بود و سعی کردم مفهوم گفتگو را در لایههای فیلم قرار دهم مثلا آن سکانسی که آقا برای اجاره از منزلش عکس الکی در اینترنت گذاشته شخصیتها میتوانستند با هم دعوا کنند، اما، چون گفتگو میکنند و هر کدام دلایل خود را مطرح میکنند به سازش میرسند، از آنجایی که مریم در شهر کوچکی زندگی میکرده با یادآوری صدای ضبط شده خجالت میکشیده به همه آن شهر گفته که در تصادف حافظهاش را از دست داده است، به گونهای در گفتگو را بسته، این عدم گفتگو باعث شده که سهراب دروغ را باور کند. همه این نکات در هم تنیده شده، واقعیتش من خواستم فیلمی بسازم راجع به گفتگو، اهمیت گفتگو و پیشنهاد گفتگو را مطرح کنم که گفتگو باعث میشود در پایان، سوءتفاهم با تمام زخمها برطرف شود.
ولی در پایان چرا مریم، سهراب را نمیبخشد؟
معلوم است که مریم نباید ببخشد، یعنی چه؟ در این صورت پیغام فیلم این میشد که تو هر موقع هر جایی فهمیدی اشتباه کردی از آن آدم عذرخواهی کن و آن آدم همیشه هست. خیر من هرگز نمیخواستم بگویم هر موقع اشتباهی کردیم عذرخواهی کنیم همه چیز تمام است اصلا، من فقط میخواستم بگویم با عذرخواهی بخشی از آزاری که به کسی دادیم را کم کنیم همین.
داستان فیلم از کجا شکل گرفت؟
قصه این فیلم شخصیتر از این حرفهاست.
به چه معنی؟
به این معنی که ۸۰ درصد قصه این داستان برای خودم اتفاق افتاده است. خانمی از رفقای قدیم را به طور اتفاقی بعد از ۸ سال در خارج از کشور کنار رودخانه دیدم و هرقدر تلاش کردم خاطرات مشترکمان را به او یادآوری کنم، اما او اصلا یادش نمیآمد، من و این خانم آخرین باری که با هم صحبت کرده بودیم او گفته بود میخواهم زبان آلمانی و فلسفه بخوانم و من هم به او گفته بودم میخواهم شاگرد عباس کیارستمی شوم و سینما بخوانم، بعد از ۸ سال ما یکدیگر را دیدیم، هرقدر تلاش کردم این خاطرات را باز آفرینی کنم و به او یادآوری کنم اصلا یادش نمیآمد.
این برخورد بعد از سالهای ما با هم جرقه اصلی من برای شرح این قصه بود. این سوال که آیا واقعا او چیزی یادش نمیآمد یا اینکه نمیخواست زندگی قدیمش را درایران به خاطر بیاورد برای من سوال بزرگ بود و این تلاش من برای یادآوری خاطرات شیرین برای خودم موقعیت مضحک ساخته بود. اما اتفاقات کامل نبود.
در مصاحبهای خواندم در کنار فیلم ساختن، شما دبیر دبیرستان هم هستید؟
بله و اتفاقا میخواهم بگویم بخشی از تفرعن آدمها را در میان دانشآموزان درک کردم، از این منظر که هر چیزی که به دانشآموزان میگویی آنها میگویند چشم، همین باعث میشود اگر کسی خودشناسی وجودی نداشته باشد اسیر جاه طلبی و منیت میشود.
درباره شکلگیری داستان چه زمانی اتفاقات فیلم کامل شد؟
وقتی بعد از مدتها به دانشگاه رفتم، غبار زمان از مقابل چشمانم برداشته شد، در آنجا با گذشتهای مواجه شدم که دچار سرخوردگی شدم، چه استادانی که تصور میکردم آدمهای بزرگی هستند ولی نبودند و چه آدمهای برجستهای که کوچک میشماردیم ولی به معنای واقعی بزرگ بودند. این نکات هم در ذهنم جمع شد و با خودم گفتم دوست دارم درمورد این فضا قصه تعریف کنم، اما باز قصه کامل نبود تا اینکه کرونا آمد و من درحالی که کرونا گرفته بودم در خانه خوابیده بودم بیحوصله وخسته از پنجره به بیرون نگاه میکردم و خودم را ملامت میکردم که چرا به آنچه میخواستم نرسیدم که به یکباره قصه «جنگل پرتقال» مقابل چشمانم قرار گرفت و به جمعبندی قصه رسیدم، همه حسهای داستان از دختری که گذشتهاش را به یاد نمیآورد تا مرور خاطرات گذشته در بازگشت به شهر و...
جناب خوانساریان! شخصیتپردازی سهراب در این فیلم بسیار دقیق صورت گرفته، البته که میر سعید مولویان بازیگر خوبی است، اما کاراکتر سهراب را بسیار باورپذیر بازی کرده، کمی درباره طراحی شناسنامه این شخصیت برای ما صحبت میکنید. به نظر میآید، چون داستان واقعی از زندگی خودتان برداشت شده اشراف کاملی به سهراب داشتید و آن را درست و دقیق طراحی کردید.
برای طراحی شخصیت سهراب هم مثل همه شخصیتهای فیلمهای دیگرم چه فیلم کوتاه و چه فیلمنامههایی که برای دیگران نوشته بودم چشمانداز کلی داشتم به این معنی که اول میدیدم با چه مدل شخصیتهایی سر وکار دارم، چون شخصیتها وقتی در بحران قرار نگیرند که اصلا در عالم سینما و داستان گویی شخصیت نیستند و اینکه میخواستم ببینم در مقابل بحرانهای بزرگ و کوتاه چه واکنشهایی نشان میدهند؟ این آن ایستگاههایی است که میتوانیم شخصیتها را برای مخاطبان قابل درک و فهم کنیم
البته اینکه میگویم فیلم از زندگی خودم میآید به این معنی است که داستانهایش از زندگی خودم میآید ولی سهراب هرگز شخصیت من نیست، اشتباه نشود، منظورم این نیست که شخصیت من بهتر از سهراب است خیر میخواهم بگویم الگوهای رفتاری شخصیت من هرگز این نیست، شاید من در مقابل کسی که حرف غلط میزند و بیسواد است سکوت کنم ودردلم به او بگویم چقدر حرف میزنی، ولی شخصیت من اینگونه نیست که وسط بپرم و به آدمها بتوپم و دعوای فرهنگی داشته باشم نه اینگونه نیست، اتفافا شخصیت سهراب خیلی از من دور است. در قسمت مغروری، سهراب شبیه آدمهایی است که مرا حرص دادند ولی به خاطر نزدیک شدن با این شخصیت به لحاظ عاطفی، مدل خودم با او برخورد کردم، به این معنی که اگر خودم جای او بودم چه میکردم و بعد سهرابی که میشناسم و مابه ازای بیرونی داشت با او چه میکرد، بین این دوتعادلی برقرار میکردم که باور پذیر باشد و هم کاری که سهراب میکرد به گونهای نباشد که آن را قبول نداشته باشم.
البته نقش میرسعید مولویان خیلی مهم است، چون درک درستی از نقش داشت و توانست این شخصیت را خلق کند و بخش مهمی از کار با او بود.
در خلال صحبت هایتان اشاره کردید که فیلم برداشت واقعی از زندگی خود شماست و این را با تاکید میگویید. طرح چنین قصهای برای خودتان و بازتاب آن در بین مخاطبان نگرانی برای شما نداشت؟
معتقدم کار آرتیستی این است که خودت را در آینه نگاه کنی و به دیگران آن را نشان دهی تا دیگران این مشکلات را دیگر تجربه و تکرار نکنند.
میخواهید بگویید احساسات یک دختر را به زشتترین نوع ممکن به بازی گرفتید؟
این بخش جزو داستان زندگی من نیست، ضمن اینکه آدم متفرعن و مغروری هم نیستم. همیشه با خودم فکر میکنم آنقدر آدم بزرگ در جهان هست که ما دربرابر آنها هیچیم.
میرسعید مولویان اولین گزینه شما بود؟
انتخاب اولم نبود. واقعیتش را بخواهید برای نقش اول به استار فکر میکردم، اما در عین حال میخواستم بازیگری برای نقش انتخاب کنم که تئاتر هم کار کرده باشد که در نهایت به میرسعید مولویان رسیدیم طوریکه الان فکر میکنم بدون میرسعید مولویان جنگل پرتقال شکل واقعی نمیگرفت.
برگردیم به موضوع داستان فیلم «جنگل پرتقال» که به مشکل گفتگو میان آدمها میپردازد. به نظر شما چرا آدمها در کشورمان نمیتوانند با هم گفتگو کنند؟
این به نظر من ریشه در فرهنگ ما دارد. انگار که عذرخواهی کار قشنگی نیست، وقتی در گفتوگوی روزمره اشتباه میکنیم کسر شأن خودمان میدانیم از طرف مقابل عذرخواهی کنیم. من میخواستم این فرهنگ غلط را بازتعریف کنم. بعد از سالها شخصیت اصلی داستان از جایگاهی که دارد پایین میآید و عذرخواهی میکند. مشکلات آدمهای این فیلم از دل گفتگو حل میشود نه دعوا و کینهتوزی و دشمنی.
یک سکانسی در فیلم هست که سهراب میگوید به ما یاد ندادند که با جنس مخالف چگونه باید برخورد کرد. نکته مهمی که به تفکیک جنسیتی اشاره دارد.
دقیقا. وقتی در جامعه ما در همه سطوح تفکیک جنسیتی صورت میگیرد این ناخودآگاه به خشونت دامن میزند، از بچگی دانشآموزان پسر و دختر در مدارس و کلاسهای جداگانه درس میخوانند در سطح بالاتر دبیرستان، من و به موازات ما همکاران خانم در دبیرستان به صورت مجزا به دخترها و پسرها درس میدهیم بیآنکه آنها با هم برخورد داشته باشند تا اینکه به یکباره در دانشگاه کنار هم قرار میگیرند و نمیتوانند حسهای خود را کنترل و برنامهریزی کنند. در دانشگاه واحد درسی داریم با نام تنظیم خانواده که مسائل جنسی را به دانشجویان میآموزد ولی احتیاج داریم درسی را زودتر در مدرسه داشته باشیم تا مسائل عاطفی را به دانشآموزان آموزش دهد تا بدانیم در مقابل احساس و عواطف نسبت به جنس مخالف چه تصمیماتی باید بگیریم و چه کنترلی روی خودمان داشته باشیم.
داستان دختر آسیب دیده را چطور به داستان اضافه کردید؟
این اتفاق برای دوستم رخ داده بود و من دیدم چقدر وحشتناک است که برای دختری با تمام احساسات این خشونت رخ دهد به داستان اضافه کردم و میدانستم به فضای دراماتیک کار میآید. البته اتفاق به این سیاهی نبود بلکه یک بازی شیطنت آمیز دانشجویانه بود که دختر در خوابگاه دخترانه صدای پسر را منتشر کرد و پسر در خوابگاه پسرانه. بعد از چند سال این اتفاق برای دختر یک زخم عمیق شد.
درباره انتخاب شهر در فیلم «جنگل پرتقال» صحبت کنید، این انتخاب هم برآمده از حقایق زندگی شما بود؟ دراین فیلم معماری و شهر به معرفی آدمها بسیار کمک میکند.
به نکته خوبی اشاره کردید. در سینمای ایران شهری که روایتگر قصه باشد کم داریم، نمونههای انگشتشماری را میتوانیم نام ببریم مثل «کندو»ی فریدون گله که نمیتوان آن را مثلا در یزد تصور کرد
یا فیلم «دونده» امیر نادری را نمیتوان در مشهد تصور کرد. هر شهری قصه خود را دارد، فیلم «رضا» به کارگردان علیرضا معتمدی یک نمونه از فیلمهایی که اصفهان در داستان فیلم تنیده شده یا «در دنیای تو ساعت چند است؟» شهر رشت با قصه عجین شده است، من از شما یک سوال میپرسم شما فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» را میتوانید در تهران تصور کنید؟ این فیلم قرابتی هم با فرهنگ اروپایی دارد اصلا نمیتوان آن را در شهر دیگری تصورکرد.
از آنجایی که دیدم درباره شهر تنکابن هیچ قصهای وجود ندارد و من هم دوران دانشجویی خودم را در این شهر گذراندم شهر تنکابن برای من در فیلم «جنگل پرتقال» ویژه شد. هربار که برای دوستی از تنکابن و ویژگیهای آن میگفتم انگار کلمه کم میآوردم حالا آن دوستم بعد ازتماشای این فیلم به من میگوید: آرمان متوجه منظور تو از تنکابن شدم. میخواهم بگویم بعضی از حرفها و توصیفها در قالب کلمه نمیگنجد، آنجاست که با روایت بصری میتوان حرف را زد. در نهایت بگویم این فیلم هویت من است، داستان من است شهر دانشگاهم، خود من با تمام خطاها و اشتباهاتم است.
به یک اشتباه خود را که در فیلم آوردهاید اشاره میکنید؟
خدا مرا ببخشد، هر وقت سر کلاس آقای فتحعلی بیگی برایمان تدریس میکرد همیشه فکر میکردم ملالآور است، آن زمان از اهمیت نمایش ایرانی که چیزی نمیدانستم تمام دنیای من فیلمسازان غربی بودند سالها گذشت تا متوجه شدم امسال آقای داوود فتحلی بیگی هستند که به ریشههای ایرانی ما کمک میکنند و اصلا خودشان ریشههای اصیل ما هستند. این فیلم یک معذرتخواهی شخصی است. کدگذاریهایی در فیلم دارم که فقط خودم میدانم و با هر بار دیدن فیلم احساس آرامش میکنم که عذرخواهی کردم...
به این نکته اشاره کردید که فیلم را در شهر تنکابن فیلمبرداری کردید تا ادای دینی به این شهر داشته باشید و همینطور آن را معرفی کنید. چرا نمای کلی از شهر ارایه در فیلم ندارید؟
نمیخواستم توریستی و گردشگری فیلم بسازم. آقای اصغر فرهادی هم در پاریس فیلم ساخت، اما برج ایفل را نشان نداد. همانطور که گفتید میخواستم شهر ومعماری شهر به معرفی شخصیتهای فیلم کمک کند.
درباره ارتباط مخاطب با فیلم برایمان بگویید به نظر میآید فیلم را دوست داشته باشد.
نظرم این است که بسیار مخاطب هوشمندی داریم که کاملا خوب را از بد تشخیص میدهد. اینطور نیست که هر فیلمی بسازیم و توقع داشته باشیم بیاید ببیند. من هم میتوانستم فیلم کمدی مبتذل الکی بسازم و به سرمایه بیشتری دست پیدا کنم، اما سه سال صبوری کردم، چون تهیهکنندهای برای فیلم پیدا نمیشد، اما ایمان داشتم مردم داستان فیلم مرا درک میکنند و حالا به حرفم رسیدم. با اطمینان میگویم که مردم نیاز به خوراک خوب دارند. اصلا رسالت ما فیلمسازها این است که خوراک خوب به مردم بدهیم آدمها را به اندیشه دعوت کنیم و عواطف و احساسات آنها را به کار بگیریم. من با این فیلم میخواستم آنها را به فرهنگ غلط و اشتباهمان متوجه کنم.
از آنجایی که به دانشآموزان درس میدهم وقتی نکتهای را توضیح میدهم، برق توجه و دقت را وقتی در صورتشان میبینم آرام میشوم و فکر میکنم رسالتم را انجام دادم، در سینما هم همینطور است حتی اگر یک نفر را متوجه کنیم و درون آدمها بیدار شود آن لحظه برایم مهم است. اینکه به من زنگ میزنند و میگویند فیلم تو باعث شد من کار تئاتر شروع کنم برای من باعث افتخار است یا دوست دیگری به من زنگ زد و گفت عذرخواهی در فیلم تو تحت تاثیرم قرار داد و برایم مهم است.