مهرداد در یک تعویض روغنی کار میکرد که دزد شد! او پسری است که روزهای سختی را گذرانده، دیگر به خانه برنگشته و معتاد شده است.
مهرداد از زندگیاش میگوید:
به اتهام حمل مواد بازداشت شدی. چرا مواد همراه داشتی؟
من معتادم. مواد را برای مصرف خودم و دوستانم گرفته بودم.
از کی معتاد شدی؟
نمیدانم اولین بار کی بود. یادم نمیآید. یعنی الان یادم نیست. ولی ۱۶ یا ۱۷ ساله بودم.
چرا سراغ مواد رفتی؟
من در یک پنچرگیری کار میکردم. یک روز سوار موتور مشتری شدم خوشم آمد. رانندگی با موتور را خوب بلد نبودم؛ اما با موتور چرخی زدم. تصادف کردم. خوردم به یک درخت. پای خودم شکست، صاحب موتور هم شاکی شد. شکایت کرد و خلاصه که درگیری پیش آمد. اوستا رضایتش را گرفت، اما من را اخراج کرد. بعد از آن دیگر سر کار نرفتم. رفتم سمت خلاف. دزدی میکردم تا اینکه گیر افتادم. بیرون که آمدم زندگیام مثل قبل نشد.
چرا خودت موتور نخریدی؟
ما خانواده فقیری بودیم. پدرم میگفت مادرت مرده. او زن دوم گرفته بود. نمیدانم راست میگفت یا نه، چون من را هیچوقت سر قبر مادرم نبرد و هیچوقت هم آدرس نداد خودم بروم. از خانواده مادری هم خبری نبود. خودش اعتیاد داشت، زن معتاد هم گرفته بود. خلاصه بدبخت بودیم.
برای همین کار میکردی؟
بله قرار بود یاد بگیرم و کاری جور کنم. کمی هم یاد گرفتم، ولی بعد مواد درگیرم کرد.
برای پدرت هم میخریدی؟
بله این اواخر میخریدم. با هم میکشیدیم.
حالا پدرت برایت کاری میکند؟
از یک آدم معتاد انتظاری ندارم.
حالا میخواهی چه کنی؟
حالا هستیم تا ببینیم چه میشود.
منبع: سایت جنایی