روزنامه شرق در گزارشی نوشت: پیمانکار با این بهانه که مردم داخل کاسه پول میاندازند، حقوق کمی میدهد؛ اما کدام پول؟ اسکناس دو هزار تومانی پاره داخل کاسه ملامین دهانکجی میکند...
«پول را خودم داخل کاسه انداختم تا شاید رهگذری بعد از رفتن به دستشویی پولی بیندازد... مردم میگویند از شهرداری برای دستشویی و نظافت حقوقت را میگیری و پیمانکار هم میگوید از صدقههای مردم پول گیرت میآید و حق و حقوقم را درست و قانونی نمیدهند. بیشترین پولی که یک بار از این صدقهها گیرم آمد، ۶۰ هزار تومان بود... با اینهمه گرانی...». کارش در سرویسهای بهداشتی از هشت صبح شروع میشد تا هشت شب که درها را قفل میکرد و راهی خانه کوچک استیجاریاش میشد تا از همسرش که در رختخواب بستری و ناراحتی صرع دارد، مراقبت کند. او حالا حدود یکماهی میشود که بیکار شده است. سراغش را در سرویس بهداشتی میگیرم. درهای سرویس بهداشتی که حدود پنج سال، اتاق کار و محل درآمدش محسوب میشد، قفل شده و دستفروشی که همان حوالی بساط کرده از تعطیلی موقت سرویس بهداشتی میگوید.
با زنی که تا دو هفته گذشته در این سرویس بهداشتی کار میکرده تماس میگیرم؛ «یک از خدا بیخبر با یک قمه آمد داخل دستشویی و گفت یا خفه میشوی و میگذاری کارم را انجام بدهم یا با همین قمه، برای همیشه خفهات میکنم. تمام شیرهای دستشویی را باز کرد و رفت و من نتونستم حتی داد بزنم. قلبم از همانجا گرفت. جواب صاحبکارم را چه میدادم. به پیمانکار گفتم که دیگر نمیتوانم کار کنم... شوهرم هم مرد و برای همیشه رفت...». با این زن شاغل در دستشویی یکی از میدانهای شلوغ و پررفتوآمد تهران قبل از تعطیلی مصاحبه کرده بودم. کنار یک بخاری برقی داخل اتاقک کوچکش چمباتمه زده بود.
قبل از آن تمام سرویسها را نظافت کرده بود و برای دمکشیدن چای به قوری بیرنگش خیره مانده بود. آه میکشید و با لبخند تلخی میگفت: «یک کلیهام را برای جورکردن وثیقه و گرفتن وکیل فروختم. پسرم زندانی شد. بدهی بالا آورده بودیم. مبلغ وثیقه بالاتر رفت؛ چشمانتطارش هستیم که عفو شود». عکس پسرش را از کیف درمیآورد و نشانم میدهد. دستی روی عکس میکشد و میگوید: «پسرم دلسوز عالم و آدم است...».
میخواهد حرف را از پسرش برگرداند که بغضش به اشک تبدیل نشود؛ «ماهی سهمیلیون و نیم از پیمانکار میگیرم و برای این همه ساعت کار و نظافت بیمهای ندارم. خستهام. نفسم سخت بالا میآید. آخرین باری که کرونا گرفتم، از پا افتادم. یک ماه بستری شدم در بیمارستان و ۶۰ درصد از ریهام به خاطر مواد شوینده درگیر شد. بعد از کرونا هم جان کندم تا خوب شدم. حدود پنجسالی میشود که نظافتچی هستم و اینجا هر یک ساعت موظف هستم که تمام سرویسها را با جوهرلیمو و سفیدکننده بشورم تا اگر پیمانکار سرزده برسد، ایرادی نگیرد که خستگی به تنم بماند...».
از نظافت سرویس بهداشتی مردانه که میگفت، صدایش میلرزید؛ «این دستشویی درست زمان کرونا تا شش ماه، دستشویی مردانه بود. من هم وسواس دارم و خیلی برای تمیزی مراعات میکردم. روزی ۸۰۰ راننده اینجا میآمد و کمتر از زنها مراعات تمیزی و بهداشت داشتند. مریضی من و درگیری ریهام از همانجا شروع شد. ساعت کار برای منی که همش سرپا و درحال نظافت هستم، خیلی زیاد است. یک بار پیمانکار اصرار کرد که باید از پنج صبح تا ۱۰ شب سر کار باشی. خیلی من را اذیت کردند. عصبی شدم. سرم را محکم به شیشه کوبیدم و پرسیدم چرا با این حقوق چندرغاز اذیتم میکنید؟ کارگر مرد بیاورید. من دیگر نمیتوانم. گوششان بدهکار نبود. حالا دیگر دستشویی زنانه شده و با اینکه از حجم کارم کم شده، اما فشار کار همیشه زیاد است».
بخاری برقیاش را روشن میکند تا به هوای اتاقک نمورش گرمایی بدهد. میگوید زندگی سخت است، باید ساخت، سوخت...؛ «همین بخاری برقی را یک خانم وکیل برایم خرید. اینجا مینشست و از دردهای زندگیاش میگفت. خیلی از خانمها که برای دستشویی میآیند، چند دقیقه میمانند و درددل میکنند. خیلیها گفتند که تو ما را قضاوت نمیکنی، به همین خاطر حرفهای زندگی و سختیهایشان را اینجا پیش من میزنند. به من میگویند که باید سردر اتاقک بنویسم، اتاق درددل... دخترها اینجا از ازدواجهای ناموفق یا دوستیهای بیسرانجامشان حرف میزنند و اشک میریزند. یک جوان دلش میخواهد ازدواج کند، یا یک نفر دیگر قصد جدایی دارد. زنی از خیانت چندینساله همسرش میگوید... جوان دیگری به خاطر نداری خانواده سختترین کارها را انجام میدهد که کمکخرج باشد. خیلیها که لیسانسه هستند، از بیکاری میگویند. گاهی سیگاری هم روشن میکنند... من هم همیشه گوش دادم و پای حرفهایشان سکوت کردم تا خالی شوند، اما چه کسی میداند که خودم چقدر حرف دارم. چقدر درد دارم...».
میگوید که تنگی نفس امانش را بریده و ساعتهایی از روز یا شب انگار آتش توی معدهاش روشن کردهاند؛ «همکارم که با سه بچه قدونیمقد در دستشویی آن طرف میدان زندگی و کار میکرد، از سروصدای ماشینها روانی شد و حالا نمیدانم اسیر کجا شده است، چون دیگر اینجا کار نمیکند و سراغی ازش نداریم. کارکردن در سرویس بهداشتی سخت است، اما کدام کار ساده است؟ همه کارها سخت شدهاند، یک لقمه نان که راحت کف دستمان نمیگذارند...».
داخل استکان رنگپریدهای چای میریزد و میگوید: «اینجا یک چهره شاد و بشاش نمیبینم... این چهرهها حالم را بدتر میکند. دلخوشی دخترها به آرایشکردن شده. میآیند جلوی آیینه، رژ لبی میزنند و خط چشمی میکشند و میروند. گاهی هم پیش آمده که دختر جوانی خودش را حبس کرده، صدای گریهاش را شنیدهام. طولانی که میشود، در میزنم که کار دست خودش نداده باشد. اینجا گاهی خودشان را داخل دستشویی سرگرم میکنند و مواد مخدر میکشند، قرص میخورند، موادهای جدید هم که بو و علامتی ندارند. خودم سریع میفهمم. فقط تذکر میدهم و میگویم که دارید خودتان را نابود میکنید، التماس میکنند که به پلیس زنگ نزنم. طفلیها خودشان میترسند و بیرون میپرند».
زنی در یکی از پارکهای پرتردد تهران درحال نظافت باغچههای اطراف پارک است. کارش که تمام میشود، کنار صندلی مینشیند. به هیچکدام از زنانی که از سرویس بهداشتی استفاده میکنند، نمیگوید که دستمزدی بدهند. اگر کسی مایل باشد، پول میدهد. او حدود ۹ سال است که کار نظافت دستشوییهای گذری را انجام میدهد. پاهایش را بلند میکند و مشتهای آرام و پیوستهای روی زانوهایش میزند. روی هر زانو توقف میکند و ضربات مشت را محکمتر میزند.
حالا دستهایش را فشار میدهد. دستدرد دارد و میگوید: «از ساعت شش صبح تا شش شب اینجا داخل این اتاق هستم. خانهام در اسلامشهر است و با وجود اینکه اتوبوس بهسختی پیدا میشود، نباید تأخیر داشته باشم. مسیر زیاد است، اما چاره دیگری ندارم. ۱۲ ساعت کار مداوم با مواد شوینده و بهداشتی، وایتکس و جوهرنمک، آب و آبکشی و... دیگر در این کار در ۵۳ سالگی پیر شدم. شبها نفستنگی دارم و گاهی فکر میکنم تا چند وقت دیگر توان کار دارم. همسرم هم توان کار ندارد و چشمش از کار افتاده و درست نمیبیند. خدا را شکر خانهمان اجارهای نیست، وگرنه در شرایط الان اسیر بودیم. کارفرما بیمه کرده، اما بین بیمههایم فاصله افتاده است. اگر از ابتدا درست بیمه کرده بودم، شاید الان با ۱۰ سال سابقه، بازنشسته میشدم. قبلا حقوقم چهارمیلیون تومان بود و تازگیها برای این همه کار، شش میلیون تومان دستمزد میدهند که به هیچ کجای زندگی من با یک بچه مریض نمیرسد».
عکس یکی از بچههایش را از کیف درمیآورد و با حسرت میگوید که خیلی سال قبل یعنی وقتی ۲۱ساله بوده، فوت کرده و هر شب غصهاش را دارد. از پسر دیگرش که ضایعه نخاعی است و از مخارج روزانه و اینکه لوازم بهداشتی سر به فلک میزند و توان پرداختش را ندارد، میگوید؛ «پسر ۳۴سالهام از زمان تولد تنگی کانال نخاعی داشت. حتی یک کیسه سیبزمینی هم نباید بلند میکرد. زندگی خرج داره و بعد از کارکردن دیسک کمرش بیرون زد تا اینکه حالا ضایعه نخاعی شده و کارهایش را نمیتواند انجام دهد. نه راه میرود، نه دستشویی میرود و بیاختیاری ادرار هم دارد. ماندیم با اینهمه هزینه و گرفتاری...».
عکس پسرش را داخل کیف پول کهنه و پارهاش میگذارد و پتویی روی پاهایش میاندازد. با چشم رفتوآمد مردم را دنبال میکند و میگوید: «سوند و کیسههای دفع ادرار پسرم خیلی گرانتر از قبل شدهاند. ۴۰ هزار تومان بود، اما حالا گرانتر و حدود ۲۴۰ هزار تومان شده است. خریدن ژل برای وصلکردن سوند هم هزینه دارد. اصلا فکرش را هم نمیکردیم. هرروز باید هفت سوند استفاده کند. یک پسربچه پنجساله هم دارد و همسرش اصلا نمیتواند کمکی کند. تمام بار زندگیشان روی دوش خودم به تنهایی افتاده. بیاختیاری ادرارش آزارمان میدهد. گفتند اگر دستگاه حس مصنوعی بگذارند، دستشوییاش را میفهمد. هزینه همین دستگاه خیلی زیاد و حدود ۶۰ میلیون تومان است. قیمت آزاد دستگاه دیگری هم ۶۰۰ میلیون تومان است. بیمه ما سلامت روستایی است و خدمات خاصی ندارد. پسرم جلوی چشمم درد میکشد، جان میدهد، اما کاری از من برنمیآید».
وقتی زنی کارش در دستشویی تمام میشود، شلنگ آب را میکشد تا دوباره سرویس را بشورد؛ «همیشه تندتند میشورم تا اگر پیمانکار سرزده هم رسید، جایی کثیف نباشد. نمیخواهم تذکر دهند. اجازه هم ندارم پای درددلهای مردم بنشینم و وقت تلف کنم، درحالیکه همه دلشان میخواهد حرف بزنند. بعضیها میگویند با مستراحشور نمینشینند و بد نگاهم میکنند، اما بعضیهای دیگر راحتتر هستند. کار دیگری از من ساخته نیست. مجبورم اینجا کار کنم، کار دیگری بلد نیستم. خانمهای ورزشکاری که صبحها میآیند گاهی حرف میزنند و ما بیشتر از گرفتاریهای مردم میشنویم تا خوشیها. کارتنخوابهای زیادی را میبینیم که دنبال یک لقمه نان و گرسنه هستند. کارهای نظافت بیرون و اطراف سرویس بهداشتی هم با خودم است. وقتی اعتراض میکنم، میگویند کارگر ندارند...».
از بدقولیهای سازمان بهزیستی گلایه دارد و میگوید: «اول حدود دو سال طول کشید تا کارت معلولیتش را بدهند و نامش ثبت شود. با آنکه پرونده دارد و از بهزیستی هم برای بازدید و بررسی شرایطش، به خانهمان آمدند، اما جز مبلغ ماهانه ۷۰۰ هزار تومان کمک دیگری نداریم. گفته بودند هزینههای ایزیلایف، پوشینه یا حداقل سوند را تأمین میکنند، اما کاری نکردند. نه ضامنی برای گرفتن وام داریم و نه کسی به ما پولی قرض میدهد.
هرکسی مشکلات خودش را دارد». او از درمان پسرش حرف میزند که هزینههای زیادی روی دستشان گذاشته است و نمیتواند به کسی رو بیندازد؛ «سال قبل فقط بیمارستان بودم که سه بار پسرم را جراحی کردند. از بالا تا پایینش را باز کردند. دو بار برای دیسک و یک بار برای تنگی نخاع. یک بار گفتند خون روی نخاعش پر شده و دوباره جراحی کردند. یک بار نخاعش را بریدند. خلاصه اسیر بیمارستان بودیم. از پیمانکاری که برایش کار میکنم، دومیلیون تومان پول خواستم. پولم برای خرج بیمارستان که ۱۲ میلیون تومان شده بود، کم بود، کمکی نکردند. بیمارستانی که پسرم بستری بود، به خاطر دیرشدن پرداخت هزینه، پسرم را یک روز هم بیشتر نگه داشتند و ترخیص نکردند».
او هربار به بیرون از دستشویی سرک میکشید و از طولانیشدن حرفها و درددلهایش نگران بود. باید صحبت را تمام میکردیم که سرویسهای استفادهشده دیگر را هم دوباره و دوباره بشورد تا مبادا پیمانکار برای چندرغاز حقوق و دستمزد، تذکر دهد.
زن سالخوردهای با روپوش سفیدرنگ کهنهای به تن، زیر پل روگذری که به سرویس بهداشتی زنانه و مردانه مجهز بوده، کنار بخاریبرقی کوچکی نشسته است تا گرم شود. وقتی دهانش را باز میکند تا از خراببودن قفل دستشویی بگوید، جای خالی دندانهای فک بالایش خودنمایی میکند؛ «این بخاریبرقی را هم خودم خریدم که اگر نبود یخ میزدم. از شدت کار و سرمای هوا کلیهدرد گرفتم. سه سالی میشود که اینجا کار میکنم و سرما و گرمای اینجا را تحمل کردم. از ساعت شش تا هشت شب اینجا نظافت میکنم و از دستمزدم برای خریدن مایع دستشویی و جارو هم میدهم. خودشان وسایل کار نمیدهند. چند ساعت است که رفتند مایع دستشویی بیاورند و پیدایشان نشده است...».
داخل سرویس بهداشتی هیچ اتاق کوچکی برای این زن سالخورده وجود ندارد که لحظهای میان ساعات کار طولانی و طاقتفرسایش، استراحت کوتاهی کند، پایش را از کفش و چکمه پلاستیکی بیرون آورد و استراحت کند.... اشتغال در سرویسهای بهداشتی زنانه کاری دشوار و طاقتفرساست که زنان زیادی از روی ناچاری و اجبار به این شغل مشغول شده و چارهای جز اطاعت از قوانین سخت پیمانکار، صاحبکار و... ندارند. این گزارش تنها روایتی از چند زن شاغل در سرویسهای بهداشتی شهر بوده و نمونههای بیشماری از آنها نیز پشت سکوت، عجله و رفتوآمدهای روزانه ما در این مکانهای عمومی به چشم نمیآیند.