bato-adv
کد خبر: ۶۰۷۵۱۳

پدری که به جای مینا به خواستگار‌ها جواب می‌داد!

پدری که به جای مینا به خواستگار‌ها جواب می‌داد!
مینا به یاد روز آشنایی اش با فرهاد افتاد. خسته بود. پدر جلوی پسر جوانی که به خواستگاری اش آمده بود، بدجوری با او رفتار کرده بود. پدر به خواستگار گفت: مینا خیلی دست و پا چلفتی است. عرضه هیچ کاری را ندارد. اصلاً شعور ندارد. این دختر دایم استراحت می‌کند. او ادامه داد: من دلم نمی‌خواهد پسر مردم را بدبخت کنم. من دلم نمی‌خواهد مردم پشت سرم فحش بدهند.
تاریخ انتشار: ۱۵:۰۹ - ۱۷ بهمن ۱۴۰۱

دخترجوان برای این که بتواند ازدواج کند به دادگاه خانواده تهران رفت و از پدرش شکایت کرد.

به گزارش منیبان، این دختر که مینا نام دارد، اصرار داشت با پسری ازدواج کند که او را بعد از خودکشی نجات داده است. وقتی که از بهانه جویی‌های پدر خسته بود و می‌خواست خودکشی کند، با فرهاد آشنا شده بود. فرهاد پسر خوبی بود. شغل خوبی داشت، نجیب بود و می‌توانست بعد از این همه سرخوردگی و سختی، او را خوشبخت کند.

تحقیر​

مینا به یاد روز آشنایی اش با فرهاد افتاد. خسته بود. پدر جلوی پسر جوانی که به خواستگاری اش آمده بود، بدجوری با او رفتار کرده بود. پدر به خواستگار گفت: مینا خیلی دست و پا چلفتی است. عرضه هیچ کاری را ندارد. اصلاً شعور ندارد. این دختر دایم استراحت می‌کند.

او ادامه داد: من دلم نمی‌خواهد پسر مردم را بدبخت کنم. من دلم نمی‌خواهد مردم پشت سرم فحش بدهند.

مینا سرش را زیر انداخت. لبخند روی لب‌های خواستگارش نشسته بود. هیچ تمایلی به ازدواج با آن پسر نداشت، ولی چرا پدرش برای جواب منفی به خواستگاری او را تحقیر می‌کرد، چرا اسم او را به عنوان یک دختر بی فایده در دهان‌ها می‌انداخت؟

خودکشی

مینا روز بعد از خواستگاری برای خرید بیرون رفت. احساس می‌کرد همه به او نگاه تمسخرآمیزی دارند. تحمل تحقیر را نداشت، تصمیمی غلط گرفت و دست به خودکشی زد.

لحظاتی بعد بیهوش شد و چند ساعت بعد وقتی چشمانش را باز کرد، چند پرستار دورش را گرفته بودند و پسر جوان با اضطراب نگاهش می‌کرد.

چرا خودکشی کرده بودی؟

اشک از گوشه چشمانش جاری شد. سکوت در اتاق حاکم شده بود. پسرجوان به او کمک کرده بود. خرج بیمارستان را پرداخته و او را تا خانه رسانده بود.

خواستگاری

از روز بعد پسر جوان هر روز تلفنی حالش را پرسیده بود. هر روز او را از تنهایی درآورده بود. فرهاد او را به زندگی امیدوار کرده بود و به او فهمانده بود که زندگی خیلی با ارزش است.

پدر مثل همیشه با دیدن فرهاد دگرگون شد و همه از نه گفتن پدر مینا شوکه شدند.

در دادگاه

قاضی دادگاه پس از شنیدن اظهارات مینا ابتدا درباره فرهاد تحقیق کرد و با شناخت از خصوصیات اجتماعی و شغلی اش پدر مینا را برای تحقیق فرا خواند.

پدر مینا وقتی در دادگاه حاضر شد به قاضی گفت: من پدرش هستم و نمی‌خواهم اجازه ازدواج او با فرهاد را بدهم، دختر من به درد نخور است و فرهاد به درد نخورتر! نمی‌خواهم نوه هایم پدر و مادر بدی داشته باشند.

بنابر این گزارش، قاضی پرونده اجازه ازدواج مینا با فرهاد را صادر کرد.

bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv
پرطرفدارترین عناوین