در وضعیتی بهسر میبریم که زندگی روزمره، عادی بودنش را از دست داده است. نعمتالله فاضلی انسانشناس ضمن اشاره به این مسئله، اما معتقد است، این وضعیت میتواند امکان و فرصتی برای مسئلهمند کردن خود زندگی در ایران معاصر باشد. بهاینمعنا که شاهد پیدایش و ظهور عقلانیت زندگی هستیم که در برابر عقلانیت ابزاری و ایدئولوژیک، صورتبندی تازهای از تجربه زندگی را روایت میکند. روایتی که خود زندگی و ضرورت آن را در کانون مطالبات خویش قرار داده و در پی رضایت پایدار است.
در ادامه گفتوگوی فاضلی با هم میهن را میخوانید.
در یک خوانش جامعهشناختی، آنچه در رخدادهای سهماه اخیر در ایران شاهد بودیم را اگر بخواهیم مسئلهمند کنیم تا بتوانیم به فهم دقیقی از آن دست ییابیم، شاید بتوانیم از چیزی بهاسم مسئله زندگی نام ببریم. مسئله زندگی دقیقا به چهمعناست و چه مولفههایی دارد؟
در وضعیتی بهسر میبریم که زندگی روزمره، عادی بودنش را از دست داده است. آدمها از موقعیت عادی که بیرون میآیند، مغز و ذهنشان فعال میشود. وقتی انسان با مسئلهای درگیر میشود، برای فهم آن مسئله، پیدا کردن راه درست مواجهه با آن و درنهایت شاید حل آن، قوای عاطفی و شناختیاش را بهکار میگیرد. کارل رایموندپوپر در «زندگی سراسر حلمسله است»، مینویسد نهتنها آدمها بلکه جانوران، گیاهان و حتی آمیبها، کوچکترین ذره هستی هم برای تداوم حیات خود تقلا میکنند و دست به مخاطره میزنند. پوپر اساسا ویژگی حیات را همین میداند.
انسانشناسان نشان دادهاند، جانوران هم فرهنگ و عواطف دارند و یادگیری در بین آنها وجود دارد؛ بهویژه میمونها. آنها هم وقتی در موقعیت دشوار زیستی و بحران قرار میگیرند، با مسئله زندگی روبهرو شده و برای حل آن تقلا میکنند. در کتاب «گفتگوهایی درباره فرهنگ» (مجموعه مصاحبههای مجله علوم انسانی فرانسه با انسانشناسان)، میخوانیم که جانوران فرهنگ دارند. حتی امروزه دانشمندان از فرهنگ گیاهان میگویند. درباره درختان ثابت شده، رابطه مادر و فرزندی دارند. درختهای کوچکتر وقتی دچار مشکل میشوند، از ریشههای درخت مادر تغذیه میکنند و درخت مادر از فرزندانش مراقبت میکند.
اکنون همه یا اغلب مردم درگیر مسئله زندگیاند. اگر بخواهیم مسئله جامعه امروز را در ذیل مفهوم کلی صورتبندی کنیم، مسئله زندگی است که ذهن آحاد جامعه ایرانی را درگیر کرده است. البته نخبگان سالهاست دغدغه مسئله زندگی را دارند و درباره آن مینویسند، فیلم میسازند، گزارش تهیه و گفتگو میکنند تا مسئله زندگی را به سخن دربیاورند.
مردم عادی در جامعه ما امروز به دلیل پرابلماتیک شدن زندگی روزمره، به جایی رسیدهاند که سالها محققان و دانشگاهیان درباره آن حرف میزدند و مسئله زندگی را مطرح میکردند و میکنند. آنها تلاش کردند تا مسئلههای زندگی را در روایتهای نظری و هنری مختلف برای سامان سیاسی صورتبندی کنند. در زمینه هنر بهویژه سینما و ادبیات هم تقلا برای زبان بخشیدن به مسئله زندگی در ایران وجود داشت.
مسئلههایی که صورتبندی میشد البته متنوع هستند. مسئله زندگی، مسئله واحدی نیست؛ بلکه مجموعهای از مسئلههاست. محیطزیست، خودش دامنه گستردهای از مسائل زندگی را دربرمیگیرد. همچنان که مسئله دموکراسی از مسائل بزرگ ماست. ما با مسئلههای نهادهای اجتماعی مثل مسئله آموزش یا خانواده و چالشهای آن نیز مواجه هستیم.
آیا این تعدد و تنوع مسئلههای زندگی، بهدلیل پیچیدگی زندگی مدرن است یا برعکس بهدلیل نهادینهنشدن زندگیمدرن در جامعه ما بهوجود آمده است؟
جامعه، مفهومی مدرن است. جامعه بهتعبیر امروزی، کمتر از دو قرن است که به تعبیر راینهارت کوزلک، مورخ آلمانی «تثبیت» شده است. جامعه یعنی جمعی از مردم که سامان سیاسی ملت-دولت دارند. جامعه با جماعت متفاوت است. حیوانات و گیاهان، جامعه ندارند؛ گرچه تقلا میکنند. انسانها از مفاهیم برای فهم، مواجهه و حل مسئلههای زندگی بهره میبرند. جامعه با میانجی زبان در کنشهای انسانی، شکل گرفته است.
در دو دهه اخیر بهطور خاص مسئله زندگی با مفهوم و عبارت «مسئله جامعه»، صورتبندی شده است. مسئله زندگی یعنی بقای جمعی با تنش و چالش بنیادی روبهرو است. بقا یعنی سلامتی، تولید نسل، مسکن، تعذیه، بهداشت، صلح، همزیستی و تولید جامعه. ما علاوه بر تولید نسل، نیازمند تولید جامعه هم هستیم. جامعهها در دنیای مدرن محتاج تولید خود هستند. جامعه باید از سازوکارهایی برخوردار باشد که خودش را تولید کند و به شیوهای موثر، سازنده، خلاق و البته انسانی و اخلاقی تداوم یابد. ما در دو دهه اخیر، مسئله زندگی برایمان مطرح بود؛ زیرا مسئله جامعه شکل میگرفت و تولید جامعه دچار اختلال شده بود.
تولید جامعه از زمان مشروطیت و با پیدایش مفهوم ملت- دولت شکل گرفت؛ در دوره پهلوی اول جنبه عینی آن آشکار شد و سازمانها، واحدهای سیاسی، نهادها و گفتمانهای مدرن گسترش یافت و ادامه پیدا کرد تا انقلاب ۵۷ که بعد از آن صورتبندی جدیدی برای جامعه ایران مطرح شد.
مسئله زندگی برای جامعه ایران معنایش این بود؛ واحدهایی که جامعه را میسازند، یعنی نهادهای مدرن، با اختلال عملکردی روبهرو شدند. تولید جامعه بهمعنای تولید زندگی است و وقتی اینها مختل میشوند، با مسئله زندگی روبهرو میشویم.
یعنی مسئله فهم زندگی مطرح میشود؟
بله. اما مسئله زندگی بهمنزله فهم فردی و روانشناختی نیست، بلکه زیستاجتماعی در میان است. ممکن است زیستفردی حتی با بحران خاصی مواجه نباشد، اما در جامعه متجدد، مسئله زندگی با مفهوم و مقتضیات جامعه گره میخورد و صورتبندی میشود. مسئله جامعه هم به نحوه عملکرد، چینش و ترتیبات گفتمانها، سازمانها، موسسات و نهادهایمدرن بستگی دارد. ما در دنیای معاصر، در عصر سازمانها زندگی میکنیم.
آنچه واقعیت زندگی انسان امروز را میسازد، سازمان است. دوران پیشامعاصر، جهان فرهنگ بود، جهان آداب، رسوم، آیینها، اسطورهها و زبان؛ و نهادهایسنتی خانواده و دین، شیوه زیست انسانها را صورتبندی میکردند. در دنیای جدید آداب، رسوم و سنتها بهمثابه فرهنگ وجود دارند و عملکردشان هم برای زندگی ضروریاند، اما عصر سازمانها از راه میرسند، بروکراسی شکل میگیرد و عملکردهای سنت و فرهنگ در قالب سازمان و کنشهای سازمانی قرار میگیرند. نحوه تعامل سازمان با فرهنگ است که وضعیت و کیفیت زندگی در جهان مدرن را تعیین میکند.
در شعار «زن، زندگی، آزدی»، مسئله زندگی در مرکز قرار دارد؛ زیرا در ناخودآگاه ذهن جمعی مردم، زندگی است که اهمیت دارد. جامعه بهمثابه سازمان مدرن مختلشده و این اختلال در عملکرد سازمانها بروز و ظهور مییابد. برای اینکه این اختلال را نشان دهم، در سالهای اخیر کتابهای متعددی نوشتم ازجمله کتاب «کلان شهر و فرهنگ» (۱۳۹۹). در آنجا هم در حوزه مدیریت شهری، هم در حوزه کلانشهری شدن بحث کردم یا در کتاب دیگر که بهزودی منتشر میشود، «اندیشیدن با هنر» که به بازاندیشی انتقادی در فرهنگ امروز ایران پرداختهام. همچنین کتاب «مسئله مدرسه: بازاندیشی انتقادی در آموزشوپرورش ایران» که تازگی چاپ شد.
در این کتابها تلاش کردم نشان دهم، مسئله زندگی قبل از اینکه حل شود، باید فهم شود. در کتاب «زندگی سراسر فهم مسئله است»، اختصاصا به همین موضوع پرداختهام. سعی کردم ضرورت فهم مسئله و شیوههای آن را بهمنزله مقدمه حلمسئله صورتبندی کنم. مردم عادی از آنجا که تحتفشار مسئله زندگی هستند، بهطور اجتنابناپذیری به حلمسئلهها میاندیشند. اسلومن و فرنباخ در کتاب «توهم آگاهی» مینویسند، اقتضای زندگی عادی این است که حلمسئله، مهم باشد و همین موجب میشود ما فهممسئله را فراموش کنیم.
درواقع به تعبیر مارکسی، مردم عادی بهجای تفسیر زندگی، به تغییر آن میاندیشند یا دست میزنند.
دقیقا همینطور است. خب مشکل اینجاست که به هر دو نیاز داریم. چهبسا تغییر جهان بدون تفسیر آن، ممکن نباشد یا راه به جایی نبرد؛ زیرا راه تغییر از تفسیر میگذرد. جامعه ما بهدلیل تراکم و انباشت مسئلههای زندگی، کمتر آمادگی داشته تا با دقت، حوصله، خویشتندارانه و دوراندیشانه، فهمهای مسئله را جدی بگیرد و دنبال کند.
در موقعیت کنونی هم باز این شتاب برای حلکردن، بیشتر هم شده است و کسانی که بتوانند نسخه بپیچند و راهحل ارائه دهند، استقبال بیشتری از آنها میشود. اما کسانی که تلاش میکنند تا موقعیت را فهمپذیر و روایت کنند یا زبان بخشند و معناینهفته موقعیت را آشناییزدایی کنند، ازطرف بسیاری به محافظهکاری یا خوشفکریهای روشنفکرانه، بیعمل و تعابیری اینگونه متهم میشوند.
آیا اضطرار بحران موجود، موجب گریز از مباحث نظری نمیشود؟
اضطرار تاثیر میگذارد، اما این مسئله صرفا به ماههای اخیر و شرایط جامعه برنمیگردد. ما در چند دهه گذشته در وضعیت بحرانی بودیم؛ وضعیتی که صدای فهمکنندگان جامعه جدی تلقی نشده است. فقط دولت نیست که این صداها را جدی نمیگیرد، بلکه جامعه و حتی دانشگاهیان هم متنها و روایتهایی که کارشان مفهومسازی و مسئلهمند کردن حیات اجتماعی و زندگی است، جدی نگرفتهاند. جدی نگرفتن روایتهایی که جامعه را فهمپذیر میکند، معنایش این است که این روایتها در زنجیره گفتگوهای حوزهعمومی قرار نمیگیرند.
جدی و مهم وقتی دلالت عینی دارد که در گفتگوهای حوزه عمومی، مسائل جامعه محوربحث شود. ما روایتهایی را در حوزه عمومی میپذیریم و جدی میگیریم که مهندسانه برای جامعه، کار نجار را میکنند. نجارها وقتی به درخت نگاه میکنند چوپ میبینند، چون میخواهند صندلی بسازند. حوزه عمومی ما افرادی که جامعه، انسانها، ساختارها و عواطف را چوب میبینند و توضیح میدهند چطور با این چوبها مبلمان یا در و پنجره قشنگی میتوان ساخت را جدی میگیرد.
غافل از اینکه جامعه را اگر نجارانه چوب ببینید، با بحران محیطزیست مواجه میشوید و بحران دموکراسی و آزادی یا بحران بههمخوردن تعادل زندگی، پیش میآید. مسئله زندگی در جامعه ما از همین تفکر نجارانه و چوبدیدن هستی، کیفی، معنوی و انسانی پدید آمده است. چه آنهایی که سیاستمدار، تصمیمگیر و مدیر هستند و چه آنهایی که در سطوح پایینتر در دانشگاهها، مدارس، رسانهها و گفتگوهای اجتماعی نقش دارند؛ همه نگاه نجارانه را گسترش دادهاند.
مسئله زندگی فقط با شیوهتفکر مهندسانه، صورتبندی و فهمیده شد. ما البته به این شیوه تفکر و کارکردهایش احتیاج داریم، اما در کنار این رویکرد ما نیازمند شیوه تفکر باغبانی هم هستیم. باغبانها، باغ را چوب نمیبینند، گلها را گُل و درختان را درخت و گیاهان را گیاه میبینند و تلاش میکنند با توجه به شرایط هرکدام از آنها، امکان شکوفایی و رشدشان را فراهم کنند.
ضمن اینکه باغبان، اخلاق مراقبتی و نگاهی مادرانه به گل و گیاه دارد. کیفیت رابطه نجار با درخت، استثماری است؛ میخواهد درخت را چوب کُند و چوب را بازار برده و پول کند و به ابعاد دیگر زندگی آن درخت نمیاندیشد و احترام نمیگذارد. باغبان، اما رابطه مادرانه و مراقبتی با درختان و گل و گیاه دارد و هدفش این است که امکان رشد همهجانبه درخت را فراهم کند. هم به سایه و زیبایی درخت میاندیشد، هم اینکه میوه و محصول خوبی بدهد؛ مهمتر اینکه برخلاف نجار، برای درخت حقحیات قائل است.
نگاه ما به جامعه، نگاه نجارانه بوده، نه باغبانانه. مسئله زندگی را از منظر جامعه و جامعهشناختی واکاوی نکردهایم و بیشتر شاهد سیطره نگاه روانشناسیگرایی به زندگی و مسائل آن بودهایم؛ رویکردی که موجب شده تا مسئله زندگی بیشازحد بهشکل ذرهای و اتمی فهم شود.
بخشی از اندیشمندان ما هم در این رخداد نقش داشتند تا جامعه را انکار کنند و امر اجتماعی را نبینند. البته رشد تفکر روانشناسیگرایانه، ریشه در تفکر سرمایهداری و بازار هم دارد. وقتی قرار باشد کار محقق فقط پول درآوردن باشد، طبیعتا بهسمت تفکر نجارانه میرود و آدمها را ابزاری برای کسب سود مینگرد و از روان انسانها نان درمیآورد.
همچنین برای مواجهه با مسئله زندگی، ما دو مسیر را طی کردیم. اول مسیر «موعظهگرایی» و «سیاست پند» بود. از آنجا که همیشهتاریخ، پند دادن امری عمومی بوده و موعظهگرایی با ادیان همراه است؛ در دوران پساانقلاب اسلامی، موعظهگرایی یا سیاست پند همگانی، از راهبردهای سامان جامعه شد. کسانی که میتوانند کارگزار سیاست پند باشند، از مداحان تا وعاظ تا مبشران تلویزیونی تا ادبا و شکلهای امروزیتر مددکاران اجتماعی و کارشناسان علومتربیتی، همه در ذیل سیاست پند قرار گرفتند و حوزه عمومی و رسانهها، ابزارهای تکنولوژیک سیاست پند شدند.
البته جامعه بهطور اجتنابپذیری در سطوح روابط میانفردی ناگزیر از راهبرد پند است. مثل رابطه فرزندان و والدین یا رابطههای دوستانه و عاطفی که بر یادآوری، پند، نصیحت، توصیه و امثال اینها استوار است و اشکالی هم ندارد. به اینها نمیگویم سیاست پند. سیاست پند وقتی است که سیاست فرهنگی و عمومی جامعه بر پند مبتنی میشود و جامعه بهجای اصلاح نهادها، اصلاح سازمانها و تغییر سامان جمعی، توجهاش را به الگوی موعظهگرایی معطوف میکند.
درواقع توصیه بهجای توسعه مینشیند.
دقیقا. این از بحرانهای ما در ارتباط با مسئله زندگی شد و مسئله زندگی را مسئله جامعه ندیدیم و آن را به سطح فردی و اتمیکردن تقلیل دادیم. وجه دیگر موضوع که امروزیتر است و درونِ سازوکارهای مدرنیته رشد کرده، همانطور که پیشتر اشاره کردم، روانشناسیگرایی است. در اینجا با سیاست پند، سروکار نداریم. مفاهیم دیگری جای آن را میگیرد، مثل مسئله موفقیت. چگونه پولدار شویم؟ چگونه برنده شویم؟ چگونه خوشبخت شویم و مسائلی ازایندست.
این روانشناسیگرایی تلاش میکند از علم روانشناسی کمک بگیرد تا نگاه ذرهگرایانه و اتمی را پیش ببرد. روانشناسی در جای خودش لازم و ضروری است. آنجا که کمک میکند خود را فرد انسانی بفهمیم. همچنین در جای خودش برای زندگی اجتماعی هم حیاتی است، اما اگر از اینحد فراتر رود و در مجموعه دانش جامعه بهگونهای عمل کند که نتوانیم حیات اجتماعی و سپهرجمعی جامعه را ببینیم یا این امور جمعی به حاشیه رانده شود، آنگاه باید از روانشناسیگرایی بهمثابه موقعیت پروبلماتیک جامعه بگوییم.
اگر مسئله زندگی را، مسئله جامعه ببینیم، میتوانیم از پند و روانشناسی بهمثابه ابزار یا راهبردهایی که در جایگاه خودش ضروریاند استفاده کنیم، اما اگر آنها بدیلهای جامعه شوند، جامعه مختل میشود. نمیتوانیم آموزش، دانشگاه، اقتصاد و سیاست را با سیاست پند یا روانشناسیزدگی، فهمپذیر کنیم. سیاست پند هدفش این است که یادآوری کند، خوب و انسان باشیم و «سیاست موفقیت» که روانشناسیزدگی آن را دنبال میکند، میخواهد بگوید، چگونه زیبا، پولدار و برنده باشیم.
این دو رویکرد در حوزه عمومی آمد و موجب کجفهمیهایی در فهم مسئله زندگی شد و مسئله اجتماعی و فرهنگی را به حاشیه راند و آنها که راوی مسائل اجتماعی و فرهنگی بودند، بهمحاق رفتند. صداهایی که در جامعه، مسئله زندگی را مسئله فرهنگی و اجتماعی میدیدند، به حاشیه رانده شدند.
صداها وجود داشت، اما شنیده نمیشد. پرسشی که در دهه اخیر بهویژه در این سهماه در پیشخوان جامعه قرار گرفته این است که صداهای شنیدهنشده، چرا شنیده نمیشوند؟ همین سالهای اخیر بود که عباس عبدی و محسن گودرزی کتاب «صدایی که شنیده نشد» را منتشر کردند که بارها تجدیدچاپ شد. صدایی که شنید نشد، صدای محققانی مثل علی اسدی، مجید تهرانیان و دیگرانی بود که در سالهای ۵۳ و ۵۴، جامعه را روایت کردند؛ نشنیدن این صداها موجب شد، مسئله زندگی که آنموقع هم مطرح بود، بحران ایجاد کند.
چون اگر نظام سیاسی وقت، آن صداها را میشنید، شیوه فهممسئله متفاوت میشد و ما انقلاب ۵۷ را نداشتیم. در تمام سالهای پساانقلاب ۵۷، ما با تکرار این موقعیت روبهرو هستیم که صدا شنیده نمیشود. چرا و کدامصدا شنیده نمیشود؟ صدای روانشناسان و واعظان ناشنیده نیست، بلکه صدای راویان جامعه است که شنیده نمیشود. اینجا باز باید تاکید کنیم، روانشناسی متفاوت از روانشناسیزدگی است و مشکل ما این دومی است.
ما به دانش روانشناسی نیاز داریم و نباید آن را تخریب کنیم، اما در گفتمان عمومی جامعه وقتی دانشها در جای خود قرار نمیگیرند یا استفاده افراطی میشوند، بحران میشود. افراط، تهدیدکننده حیات است. ما امروز شاهدیم که مصرف افراطی بهجای تغذیه زندگی آن را تخریب میکند. جهان و زندگی با مصرف افراطی زندهتر نمیشود، میمیرد. دانشها هم همینطور هستند. دانشها برای زندگی ضروریاند، غیر از وقتی که در جایگاه یا اندازه خود نباشند.
ما هم به بینش جامعهشناسانه، هم بینش روانشناسانه و مهندسانه، محتاجیم. زندگی لایههای تودرتوی پیچیدهای دارد و مدیریت آن مستلزم بهرهبرداری از دانشهای گوناگون است. مشکل فهم افراطی از دانشها در فهم مسئله زندگی است. آنچه جامعه ما را مختل کرده، فقدان «فهم کل نگرانه»ای است که حوزه عمومی به آن احتیاج دارد. حوزه عمومی به درکی از «کلیت» و در «زمینه قرار دادن» پدیدههای مختلف و متعدد زندگی احتیاج دارد.
صدایی که شنیده نشد، همین صدای کلنگر بود. تاکید ما بر مسئله زندگی بهمثابه مسئله جامعه، بهخاطر این نیست که روانشناسی و موعظه بد است. مسئله خوب و بد بودن نیست، مسئله این است که در عصر جامعه و سازمانها و نهادهای اجتماعی زیست میکنیم.
آرنولد هاوزر، مورخ و منتقد هنر، صاحب کتاب مشهور و کلاسیک «تاریخ اجتماعی هنر» میگوید: «ما در عصر بینش جامعهشناسانه زندگی میکنیم. همیشه اینطور نبوده و ممکن است همیشه هم اینطور نباشد». ما در عصر هژمونی سازمان، امر اجتماعی و هژمونیک شدن جامعه هستیم. کمتر از ۱۵۰ سال است که جامعه متولد شده و همچنان در فرآیند تکوین آن هستیم. باید این کل بودن و کلیت را در جامعه ایران ببینیم و لحاظ کنیم.
جامعهای که میخواهد تکثر قومی و محلی خود را حفظ کند و در عین حال، تفرد را هم بهمثابه امر مدرن بهرسمیت بشناسد، نیازمند درک امر کلی است. این کلدیدن از بینش جامعهشناسانه میآید و برای مواجهه با مسئله زندگی، ضرورت تاریخی است. مسئله زندگی در حال صورتبندی جدید در جامعه ماست. بارزترین ویژگی اتفاقات اخیر و مطالبات آن، این است که زندگی را در مرکز شعار خود قرار داده و مواجهه ما با مسئله زندگی را در کلیت آن میبیند.
از ما میخواهد جامعه را احیاء کنیم؛ راهحلهای فردی و «سیاست پند» و «سیاست موفقیت» را به تعلیق بیاندازیم؛ تکثر را و البته وحدت را هم ببینیم؛ به اختلالات عملکردی در نهادها توجه کنیم و آن را در حوزه عمومی به بحث بگذاریم. نهاد سیاست، نهاد ساماندهنده، راهبر و پیشبرنده نهادهای دیگر را در اولویت قرار دهیم و آن را نقد کنیم.
این بهمعنای این نیست که مطالبات جامعه صرفا سیاسی است. این مرکزیت مفهوم زندگی در شعارها، تاکیدی بر این است که جامعه صورتبندی جدیدی از خواستههایش ارائه میدهد که کانون مرکزی آن خود زندگی است. آنان خواهان دیدن جامعهاند. این خواهان جامعه بودن، مستلزم این است که بینش جامعهشناختی بر بینشهای فردگرایانه و موعظهگرایانه مقدم شود تا بتوان زندگی را در نسبت با آن صورتبندی کرد. زبان این بینش، تحلیلی است و زبان تحلیلی، انتزاعی و مفهومی است. از دلایل اینکه صداها شنیده نمیشود، این است که این صداها برای شنیدهشدن، به تفکر انتزاعی نیاز دارند تا بتوانند به سخن درآیند و شنیده شوند.
انتزاعی بهمعنای خیالی یا فلسفهبافی نیست، بلکه این است که واقعیتهایی عینی و مادی به جهان زبان انتقال داده میشوند و واقعیتهای انضمامی متکثر به مفاهیمی تبدیل میشوند که برای درک آنها نیازمند دقت، تمرکز و سطحی از دانش و تخصص هستیم. مسئله ما این است که صداها در زمان و مکان خودش شنیده نمیشوند و نابهنگام ممکن است شنیده شوند. «بهنگام شنیده شدن»، شنیده شدن است وگرنه نوشداروی بعد از مرگ سهراب، زیاد داریم. همچنین ما برای شنیدن و صدادار شدن صداها در حوزه عمومی، نیازمند تحول در معرفتشناسی هستیم و این با کار فکری، نظری و انتزاعی ممکن میشود.