فرارو- سامان سفالگر؛ میخائیل گورباچف، رهبر اتحاد جماهیر شوروی سابق و اولین و آخرین رئیس جمهورِ این نظام سیاسی، در نخستین ساعاتِ چهارشنبه گذشته درگذشت. در این راستا، تحلیل و تفسیرهای مختلفی با محوریت شخصیت گورباچف و به ویژه حیات سیاسی وی و کارنامه او در این حوزه، منتشر شده و همچنان منتشر میشود.
به گزارش فرارو؛ با این همه، اینطور به نظر میرسد که در بسیاری از تحلیلها در این رابطه، میخائیل گورباچف و کنشگریهای وی و نقش آنها در فروپاشی شوروی، فارغ از توجهی دقیقتر به ساختارها و چهارچوبهایی که او در آنها قرار داشت، مورد ارزیابی و بررسی قرار میگیرد. از این منظر، برخی گورباچف را شخصیتی "سازشگر" قلمداد میکنند که در نهایت موجب پیچیده شدنِ نسخه شوروی و سقوط کامل آن شد.
این طیف اساسا بر این باور هستند که گورباچف از موضع ضعف در حوزه مسائل داخلی و به ویژه سیاست خارجی شوروی وارد شد و عملا این موضوع، فرصتی برای کشورهای غربی و مخصوصا آمریکا (و البته سازمانی نظیر ناتو) پیش آورد تا زخمهایی کاری را بر پیکره حکمروایی و حکومت شوروی وارد کنند.
با این همه، این طور به نظر میرسد که درک بهتر کارنامه و سیاستهای گورباچف و نقش آنها در فروپاشی شوروی، تنها زمانی به طور دقیقتر میسر میشود که مولفههای "ساختار"، "بحرانهای انباشتی شوروی" و البته "عاملیتِ شخص گورباچف" در کنار یکدیگر دیده و تحلیل شود. مولفههایی که در کنار یکدیگر، در نهایت شوروی را در سال ۱۹۹۱ به سمت "کودتای آگوست" و البته نقطه فروپاشی رساندند.
۱: مولفه ساختار و کنشگری گورباچف در قالب آن
تاثیرگذاری متقابل "ساختار-کارگزار"، یکی از چهارچوبهای تحلیلی است که در علم سیاست، جهت تعیین نقش مولفههای گوناگون و مشخص کردن وزنِ آنها در قالب وقایع مختلف، در حوزه حکمروایی مورد استفاده قرار میگیرد. از منظر این تئوری، افراد به مثابه کنشگران سیاسی (در قالبهای مختلف نظیر رهبران و یا سیاستمداران)، اساسا نمیتوانند فارغ از فشارهای ساختاری، کنشگری داشته باشند.
در واقع، سیاستمداران باید مولفههای ساختاری و فشارهای ناشی از آن و البته منافع و ملاحظات بخشهای مختلف ساختار را مد نظر قرار دهند و با توجه به آنها کنشگری داشته باشند. در این میان، آن دسته از سیاستمدارانی موفق هستند (در مقام کارگزار) که برنامههای مد نظر خود را بدون ایجاد حساسیتهای قابل توجه در حوزه ساختار، به پیش برند. در قالب این معادله، کارگزار و ساختار، میتوانند بر هم تاثیر بگذارند و تاثیر بگیرند. با این حال، آنچه که واضح است، با توجه به اینکه اصولا ساختارها ریشهدارتر از کارگزاران هستند، اثرگذاری آنها بر افراد بیشتر، و البته اثرپذیریشان کمتر است.
اگر از این منظر به معادله حضور گورباچف در عرصه قدرت سیاست شوروی در سالهای زوال آن بنگریم، میتوانیم دیدگاه واقع بینانهتری را در مورد نوعِ کنشگریهای وی و سهمش از سقوط حکومت شوروی عرضه کنیم. باید توجه داشت که گورباچف توسط حزب کمونیست شوروی به کرسی رهبری این کشور برگزیده شد. از این منظر، ساختار شوروی با شناخت از گورباچف و سابقه فعالیتهای سیاسی وی، او را برگزید تا یکی از پُرتنشترین و بحرانیترین دوران حکومت شوروی را تحت رهبری خود بگیرد.
در این چهارچوب، اینکه بعضا گفته میشود گورباچف فردی ساده لوح و رهبری سازشکار بود که شوروی را به ورطه سقوط کشاند، چندان واقع بینانه و منطقی نیست. زیرا ظهور گورباچف در صحنه قدرت سیاسی شوروی، یک شبه اتفاق نیفتاده و ساختار با توجه به حجم انبوهی از بحرانهایی که در مقابل خود دیده، وی را فردی مناسب جهت حل و فصل مشکلاتش یافته است. فردی که به طور خاص میتواند با اتحاذ برخی سیاست ها، شوروی را در موضوعاتی نظیر تنش زدایی با غرب و یا انجام اصلاحات سیاسی و اقتصادی به پیش برد و در عین حال مانع از فروپاشی آن نیز شود.
از این رو، بی توجهی به مولفه ساختار در قدرت گیری گورباچف و در نظر نگرفتنِ شرایط بحرانی آن قبل از رسیدن گورباچف به مقام رهبری شوروی، خطایی بزرگ در تحلیل کارنامه سیاسی وی است.
۲: چالش بحرانهای انباشتی در شوروی سابق
یکی دیگر از نکاتی که در تحلیل جایگاه گورباچف در عرصه قدرت سیاسی شوروی و کنشگریهای وی در منصبش به عنوان رهبر شوروی اغلب مورد بی توجهی قرار میگیرد، مساله "بحرانهای انباشتی شوروی" است که پیشتر نیز تا حدی به آن اشاره شد. زمانی که گورباچف در شوروی به قدرت رسید، این کشور در ابعاد مختلف اقتصادی، سیاسی و اجتماعی، با بحرانهای عدیده و حادی رو به رو بود.
فساد عمیق و ریشهدار در سطوح مختلف حاکمیتی شوروی، ناتوانی شوروی در ارائه راه حلها و گفتمانهای متنوع به جمهوریهای مختلف این کشور، سالها سرکوب سیاسی و اقتصادی در شوروی سابق (بیش از ۶۰ سال) و مستعد بودنِ مناطق مختلف شوروی (نظیر جمهوریهای لهستان و مجارستان و چکسلواکی) جهت اوجگیری اعتراضات و ناامنی در آن ها، همه و همه وضعیت وخیمی را برای اتحاد جماهیر شوروی سابق و تداوم حکمروایی در آن فراهم کرده بودند.
در این فضا، شاید هر کَس دیگری نیز به جای گورباچف بود، میدان مانور چندانی را پیش روی خود نمیدید و سناریوی سقوط شوروی باز هم اتفاق میافتاد.
با این همه، شاید بی ملاحظگی و یا ناگزیری گورباچف در مطرح کردن سیاستهایی نظیر اصلاحات اقتصادی و سیاسی (پرسترویکا و گلاسنوست) در شوروی پس از دههها سرکوب در این حوزه ها، نوعی انفجار را در جامعه شوروی ایجاد کرد.
جامعهای که بعضا افراد در آن جهت ابراز اعتراضات خود به تشکیلات مستقر در شوروی، به مکانهایی نظیر استادیومهای فوتبال پناه میبردند و مخالفان با سر دادن شعارهایی علیه تیمهایی نظیر "زسکا مسکو" که تحت حمایت دستگاههای حاکم در شوروی بود، اعتراضات سرکوب شده خود را فریاد میزدند. در واقع، چالش اصلی گورباچف این بود که میراث برِ بیش از پنج دهه بحران و تنش بود در عرصه سیاست و حکومت شوروی بود.
۳: مولفه عاملیتِ انسانی در معادله میخائیل گورباچف و حاکمیت شوروی
جدای از مولفههای پیش گفته، نباید از عاملیت و کنشگریهای شخص گورباچف نیز که به نوعی داستان حیات سیاسی وی را به یک "تراژدی" تبدیل کرد، غافل شد. در بُعد خارجی، شاید بزرگترین اشتباه گورباچف این بود که در تعامل با غرب و مخصوصا آمرکیا، وعدههای نسیه دریافت کرد و بر اساس آنها به مردم شوروی قولهایی داد. قولهایی که یکی پس از دیگری به دلیل خلاف وعدههای غرب اجرای نمیشدند و تا حد زیادی اعتبار و مقبولیت گورباچف و کلیت ساختار سیاسی شوروی (به یوژه از حیث سرمایه اجتماعی آن) را زیر سوال میبردند.
در این چهارچوب، گورباچف امید زیادی به دریافت کمکهای اقتصادی غرب داشت، اما این مساله محقق نشد. در عین حال، سازمان ناتو نیز به وی تعهد داد تا به سمت مرزهای شوروی گسترش پیدا نکند، وعدهای که آن هم محقق نشد. در این راستا، سیلِ مخالفتهای داخلی با گورباچف به نقطهای رسید که "بوریس یلتسین" اصلیترین رقیب وی توانست در انتخابات چمهوری روسیه پیروز شود. پیروزی که پیامی روشن از سوی مردم شوروی به گورباچف بود و خشم آنها را نسبت به وی اعلام میداشت.
در بُعد داخلی نیز همانطور که پیشتر گفته شد، ابتکار عجیب گورباچف در تعریف فرآیندهای اصلاحی در یک بازه زمانی محدود، نتایج معکوسی را از خود برجا گذاشت و پایههای حکومت شوروی را لرزان کرد. در واقع گورباچف سعی داشت مشکلات ۶۰ ساله را ظرف چند سال حل کند. مسالهای که غیرواقع بینانه بود و برای حل این قبیل مشکلات، حداقل به زمانی در حد یک نسل (۲۵ سال) زمان نیاز است.
در این میان، عدم توجه کافی گورباچف به چهارچوبهای سیاست بوروکراتیک در شوروی و این مساله که دستگاههای بوروکراسی عریض و طویل شوروی، به انحای مختلف در برابر آن دسته از برنامههای اصلاحی وی که مخالفِ منافعشان است، اقدام به کنشگری خواهند کرد نیز موجب شد تا وی نتواند نتایج مطلوبی را از سیاستهای اصلی و عمده خود برداشت کند. موضوعی که به طور خاص خود را در جریان کودتای ژنرالهای شوروی علیه گورباچف در سال ۱۹۹۱ (کودتای آگوست) نشان داد و حذف وی از صحنه قدرت سیاسی شوروی را رقم زد.
به طور کلی، تراژدی سقوط شوروی را نباید صرفا در سیاستهای شخص گورباچف خلاصه و تحلیل کرد. در این راستا، نقش مولفههای "ساختار" و "بحرانهای انباشتی" مخصوصا در حوزههای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی، در کنار مولفه عاملیت انسانی (رویههای شخصِ گورباچف)، نسخه اتحاد جماهیر شوروی را پیچیدند و واژه "سابق" را برای همیشه در کنار نامِ آن در کتب تاریخی قرار دادند.