وقتی پسر بزرگم را میبینم که چگونه در منجلاب کثیف اعتیاد دست و پا میزند، دلم به درد میآید و بسیار زجر میکشم. این درحالی است نه تنها کاری از دستم ساخته نیست بلکه جگرگوشه دیگرم نیز ترغیب به مصرف مواد شده است و از برادرش الگوبرداری میکند به گونهای که...
به گزارش خراسان، اینها بخشی از اظهارات زن ۴۵ سالهای است که برای رهایی فرزندش از چنگال مخوف اعتیاد دست به دامان قانون شده بود.
او درباره سرگذشت فرزندش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری احمدآباد مشهد گفت:
حدود هشت سال قبل بود که دیگر همه شک و تردیدهایم را کنار گذاشتم و چندین ساعت اشک ریختم چرا که فهمیدم پسر ۱۷ ساله ام به یک معتاد حرفهای تبدیل شده است. تا آن روز وقتی آثار اعتیاد را در چهره و رفتار فرزندم میدیدم، مدام خودم را دلداری میدادم که اشتباه میکنم، پسر من مانند فرزندان دیگران نیست که آلوده موادمخدر بشود.
آن روزها خودم را فریب میدادم و برای جلوگیری از آبروریزی همه چیز را پنهان میکردم. وقتی فهمیدم دیگر در گرداب اعتیاد دست و پا میزند تصمیم گرفتم به طور مخفیانه پسرم را در یکی از مراکز ترک اعتیاد بستری کنم، اما او فقط سه روز بعد از رهایی از مرکز ترک اعتیاد دوباره نزد دوستان معتادش رفت و پا به پاتوقهای استعمال موادمخدر گذاشت.
بارها تلاش کردم او را از این وضعیت اسفبار نجات بدهم، اما همه تلاش هایم بی نتیجه ماند و من فقط هزینه هایش را پرداخت میکردم. پدرام دیگر درس و مدرسه را رها کرده بود و تنها با موادمخدر زندگی میکرد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم با برخی از افراد مورد اعتمادم در این باره مشورت کنم. آنها پیشنهاد کردند اگر پسرم ازدواج کند، به ناچار مصرف موادمخدر را ترک میکند و سرگرم زندگی میشود. با آن که وجدانم به این کار رضایت نمیداد، اما به خاطر نجات فرزندم دختری را انتخاب کردم و به خواستگاری اش رفتم.
خانواده عروس از اعتیاد پدرام اطلاع نداشتند و ما هم به هر ترفندی متوسل شدیم تا آنها متوجه ماجرا نشوند. پدرام برای چند روز اعتیادش را کنار گذاشت و دارو مصرف کرد تا ازدواج آنها به ثبت رسید.
او به محض این که از دفتر ثبت ازدواج بیرون آمد یکسره به پاتوق مصرف موادمخدر رفت و این گونه دوباره به اول خط بازگشت. از آن روز به بعد سونیا به کیسه بکس تبدیل شده بود و پسرم در هنگام خماری او را زیر مشت و لگد میگرفت.
حتی زمانی که دچار توهم ناشی از مصرف موادمخدر میشد نیز عروسم را آزار و اذیت میکرد. حالا دیگر بسیاری از شبها را نیز به خانه نمیآمد و با رفتارهای دیوانه وارش سونیا را زجر میداد تا جایی که ازدواج آنها فقط پنج ماه دوام آورد و بعد از آن سونیا که از فریبکاریهای ما مطلع شده بود، طلاقش را گرفت و به دنبال سرنوشت تیرهای رفت که ما برایش رقم زده بودیم.
در این میان، من هم به زنی فریبکار و سرخورده معروف شده بودم. بعد از این ماجرا پدرام دوباره به خانه ما بازگشت و با پررویی و بی شرمی بساط موادمخدرش را مقابل چشمان کنجکاو برادر کوچک ترش پهن کرد.
از آن روز به بعد من فقط گریه میکردم و خودم را مقصر این حوادث تلخ میدانستم چرا که با تشویق برادرش در کنار او موادمخدر مصرف میکرد و من دچار عذاب وجدان شده بودم. با خودم میاندیشیدم کاش روزهایی را که پسرم به من نزدیک میشد تا با من درد دل کند به حرفش گوش میدادم.
من از ترس این که مبادا درباره موادمخدر حرفی بزند حتی به او اجازه نمیدادم مانند یک دوست در کنار پدرش بنشیند و با او درددل کند. روزهایی را به یاد میآورم که میدانستم پسرم در نوجوانی به سمت دوستان ناباب گرایش پیدا کرده است، اما به خاطر حفظ آبروی خانوادگی آن را پنهان میکردم تا کسی چیزی نفهمد.
در واقع پسرم را به حال خودش رها کردم و تنها با بوییدن دهانش یا جست وجو در لباس هایش اورا کنترل میکردم تا تردیدهایم درباره گرایش او به مواد مخدر برطرف شود. اکنون هم که پسر کوچکم مسیر خلافکاریهای برادرش را الگوی خودش قرار داده است، به دایره مشاوره و مددکاری آمده ام تا دست به دامان قانون شوم.
با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد علی عسگری (رئیس کلانتری احمدآباد مشهد) مشاوران زبده دایره مددکاری اجتماعی ماموریت یافتند تا بررسیهای روان شناختی و قضایی را با احضار پدرام به کلانتری آغاز کنند و او را از این مرداب وحشتناک نجات دهند.