مادر دهه هشتادی با چهار فرزند که لقب جوانترین مادر ایرانی برازندهاش است. مقدمه چینی نیاز نیست. همین چند جمله کافیست برای ورود به دنیای جذاب یک سوژه ناب و خانواده شش نفره که با روایتهای شنیدنی زندگیشان در هفته ازدواج معادلات ذهنی و کلیشههای شکل گرفته ما را از ازدواج بر هم میزنند.
به گزارش فارس، از سن ازدواج و سبک عروسی گرفته تا جهیزیه گرفتن و بچه دار شدن و مدیریت خانه. جوانترین مادر ایرانی در ۲۱ سالگی صاحب ۴ فرزند است و تازه دانشجوی رشته حقوق هم هست. سه دختر و یک پسر. البته این همه ماجرا نیست. خانواده متفاوت ما نوبرانه زیاد دارند.
راستش ذوق زده هستیم برای تماشای هیاهوی شیرین خانه جوانترین مادر پرفرزند ایرانی، اما ما تهران بودیم و آنها زاهدان. اینجا بود که دنیای مجازی به کارمان آمد و با تماس تصویری شریک شدیم با حال خوب اهل این خانه.
بعدازظهر گرم یکی از روزهای تیرماه است و مادر روفروشی کوچکی انداخته در حیاط با صفای خانه، زیر درختی پر از گل. بچهها دورش حلقه زدهاند و صدای خندههایشان حیاط را پر کرده است.
شیطنتهای بچه آخر که انگار هفت هشت ماهه هست، بازی مادر و سه بچه بزرگتر را بر هم میزند. قرار شد ما تماس تصویری را قطع کنیم تا مرد خانواده دست به کار شود و مادر و بچهها میزبان اولین تصویر گزارش ما در حیاط خانه شوند.
این روزها که بسیاری از زوجهای جوان منتظرند تا همه امکانات چفت هم شود و چند سال بعد از ازدواج تازه به فکر بچهدار شدن میافتند، شنیدن ماجرای زندگی «فاطمه شریف زاده»؛ جوانترین مادر ایرانی خالی از لطف نیست.
میپرسم چند سالگی ازدواج کردی که حالا در ۲۱ سالگی، ۴ بچه قد و نیم قد داری؟! چند سالگی بچه دار شدی که حالا دختر بزرگت ۶ ساله است! همین سؤال کافی بود تا ماجرای ازدواجش را روی دایره بریزد و قبل از هر چیزی از خواستگاری جنجالیاش بگوید؛ «۱۳ ساله بودم که یکی از اقوام مرا برای پسرش از پدرم خواستگاری کرد. خبر خواستگاری از من مثل بمب در فامیل صدا کرد. هر کسی یک حرفی میزد. لپ کلام همه، اما یک حرف بود و من آن روزها مرتب واژه کودک همسری را میشنیدم.»
«به پدرم میگفتند از شما بعید است در این سن دخترتان خواستگار به خانه راه بدهید.» چرا فکر میکردند از پدر شما بعید است؟ این سؤال را از جوانترین مادر میپرسیم و راستش ما هم غافلگیر میشویم وقتی میگوید؛ «پدر من دکترای حقوق دارد و استاد دانشگاه است. همه فکر میکنند موافقت با ازدواج دختر در سن پایین برای آن خانوادههایی است که پدر و مادر سواد درست و حسابی ندارد و یا سطح فرهنگی خانواده پایین است. اما پدر و مادر من هر دو تحصیلات عالیه دارند. آنها تحقیق نکرده نه نگفتند. پدرم کلی در مورد خواستگار من پرس و جو کرد. همسرم آن زمان طلبه بود، یعنی شغلش طلبگی بود. نه ماشین و خانه داشت و نه شغلی. اما پدرم در او تعهد، مسئولیت پذیری، ایمان و تقوا دید و مطمئن بود که میتواند من را خوشبخت کند. پدر و مادرم موافقت خودشان را اعلام کردند و من را هم در جریان گذاشتند.»
دختر بچه ۱۳ ساله چه تصویری از زندگی مشترک، ازدواج و خانه داری در ذهنش است؟ ما هم سؤالهایمان را بی تعارف از او که حالا مادر ۴ فرزند است میپرسیم و «فاطمه شریف زاده» از خودش میگوید: «من فرزند بزرگ خانه بودم. حس مسئولیت پذیریام از دخترهای هم سن و سال خودم در فامیل بیشتر بود.
مادرم مهارتهای خانه داری را از بچگی به من یاد داده بود. میدانید آن موقع من در مقایسه با دخترهای نوجوان فامیلمان از سنم بزرگتر بودم. بیشتر از سنم میفهمیدم. بعضی از دخترهای فامیل ما آن زمان هنوز عروسک بازی میکردند و یک عروسک همیشه همراهشان بود. اما من اینطوری نبودم. پدرم با توجه به همه این شرایط بود که اجازه داد خواستگار به خانه بیاید و من را در جریان گذاشت.
من هم موافقت کردم و دوباره بعد از موافقت من یک جنجال دیگر در فامیل راه افتاد. همه مخالف بودند. همه به اتفاق، به پدر و مادرم فشار آوردند که مگر زمان قدیم است که دخترها را ۱۳ سالگی شوهر میدادند؟ با زندگی دخترت این کار را نکن. خلاصه همه هر کاری که از دستشان بر میآمد انجام دادند که این وصلت سر نگیرد. من درسم خیلی خوب بود. فامیل میگفتند دختر تو استعداد دارد حیف است، بگذار درسش را بخواند. من گفتم به هر قیمتی که شده درسم را ادامه میدهم و پدرم هم از من پشتیبانی کرد. خلاصه بله را گفتیم و مقدمات ازدواج یکی یکی فراهم شد.»
هر چه بیشتر پیش میرویم این گفتگو شنیدنیتر میشود و ما مشتاق فصل به فصل این زندگی مشترک هستیم. فاطمه میگوید: «زندگی ما در سادهترین شکل آغاز شد. پدرم آنقدر تمکن مالی داشت که جهیزیه سنگین برای من تهیه کند. مثل همین جهیزیههای کمرشکنی که این روزها مد شده است و وسایل برقی ریز و درشتی که خیلی هاشان در کابینتهای آشپزخانه خاک میخورد جزیی از آن شده است، یخچال ساید بای ساید و ماشین ظرف شویی و.
پدرم برای اینکه افراد کم بضاعت فامیل، خرید جهیزیه سنگین برایشان رسم نشود جهیزیه ساده برای من گرفت. اول ازدواج وسیلههای سنگین زندگی من و همسرم چند قلم بیشتر نبود: تلویزیون، دو فرش شش متری، یک یخچال معمولی، گاز، لباسشویی، جارو برقی و یک سری خرده ریز. ما ماشین نداشتیم. ماشین عروسیمان ماشین بردار همسرم بود. دو حلقه ازدواج خیلی سبک گرفتیم، زندگی ما در زاهدان آغاز شد، داخل دو اتاق خانه پدرم»
این روزها دغدغههای شروع زندگی مشترک یکی دوتا نیست. مشکل مسکن که حل میشود و جهیزیه عروس خانم جفت و جور میشود، یکی یکی دغدغهها و نیازهای کاذب رو میشود. آتلیه کجا را انتخاب کنیم؟ فیلمبرداری از مراسم دو دوربینه باشد یا سه دوربینه؟ آلبوم دیجیتال، کلیپ قبل از مراسم!
کار به جایی رسیده که بسیاری از زوجها خودشان را زیر بار قرض و بدهکاری میبرند و برای کلیپ مثلاً فرمالیته قبل از عرو سی به خارج از کشور هم میروند! در میان همه این نیازهای کاذب و غیرضروری که شروع زندگی مشترک را با کلی، اما و اگر همراه میکند، زوج گزارش ما برگشتند به همان سنتهای زیبا و ساده و باصفای قدیمی.
حس خوب جوانترین مادر ایرانی ما را به وجد میآورد وقتی خنده را هم چاشنی همه روایتهایش میکند؛ «زمان ازدواج من ۱۴ ساله شده بودم. همسرم هم آن زمان طلبه بود و شاغل نبودند. برای اینکه به ایشان هم فشاری وارد نشود در سادهترین سالن شهر زاهدان مراسم گرفتیم و فقط یک مدل غذا دادیم.
برای صرفه جویی در هزینهها آتلیه نرفتیم و عکاس هم از بیرون نیاوردیم. عکسهای عروسی ما همان عکسهای سادهای هست که دوستان گرفتند و همانها را چاپ کردیم و داخل آلبوم گذاشتیم.
آن زمان همه از این مدل عروسی گرفتن تعجب کرده بودند. چون متاسفانه پایه رسم و رسوم فامیل ما بر چشم و هم چشمی و تجمل گرایی هست و خانواده ما سنت شکنی کرد.
ولی به فضل خدا ما با توکل به خدا و ساده گرفتن، الان صاحب همه چیز شدیم و با شوق و ذوق دوتایی رفتیم و بعداز چند سال با پول خودمون مبل و فرش و.. تهیه کردیم.»
وقتی هم انگیزه باشد و هم توکل، مسیر با همه سختیها برایت هموار میشود. فقط کافیست بخواهی. روایتهای زندگی عروس ۱۴ ساله دهه هشتادی مصداقی است بر این جمله تکراری، اما طلایی خواستن توانستن است؛ «همسرم طلبه قم بود و ما چند ماه بعد از ازدواج از زاهدان به قم رفتیم و فرزند اول من در ۱۵ سالگی به دنیا آمد.
در شهر قم تنهای تنها بودم، اما همزمان با به دنیا آمدن فرزند اول درسم را شروع کردم. آن زمان امکان تحصیل در مدرسه شبانه برای متأهلها نبود و مجبور شدم از متأهل بودنم به مدرسه حرفی نزنم و مثل دانش آموزان معمولی ثبت نام کنم. علاقه زیاد من به درس باعث شده بود تا با وجود زندگی مشترک و داشتن فرزند، یکی از بهترین شاگردان کلاس باشم.
همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه یکی از همسایهها که دخترش در مدرسه ما بود موضوع متأهل بودنم را به مدیر مدرسه گفته بود و کلی هم اعتراض کرده بود. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم. مدیر مدرسه وارد کلاس ما شد. مرا بیرون آورد و طوری که انگار جرم بزرگی مرتکب شدم سرم داد کشید که چرا نگفتی متأهل هستی و از مدرسه اخراجم کرد.
این در حالی بود که من در مدرسه فقط به درس خواندن فکر میکردم. در حالی که بعضی از دختران کلاس ما از ارتباطشان با پسران نامحرم میگفتند. امیدوارم این رویه اشتباه در مدارس اصلاح شود. من دلم شکست، اما ناامید نشدم. مدیر مدرسهام در زاهدان ارتباط خوبی با من داشت. قبول کرد که در مدرسه زاهدان ثبت نام کنم. کتابها را بخوانم و موقع امتحان به زاهدان بروم و حضوری در امتحانات شرکت کنم.
خلاصه من با یک بچه یک ساله و با بچهای در شکم برای ادامه تحصیل مسافت زیاد قم – زاهدان را با اتوبوس طی میکردم تا فقط بتوانم درسم را ادامه دهم. با وجود داشتن دو فرزند دیپلم را گرفتم. وقتی دیپلم گرفتم بچه سومم را باردار شدم و تصمیم گرفتم برای کنکور درس بخوانم. علاقه من درس خواندن در رشته حقوق بود.»
مدیریت سه فرزند قد و نیم قد توسط مادر دهه هشتادی داستانها داشت. اهل فامیل هر بار میدیدنش از خجالتش در میآمدند و کنایه بارانش میکردند و میگفتند اصلاً آشپزی بلدی! بچههایت مریض میشوند چه کار میکنی؟
اما وقتی میفهمیدند فاطمه خانم ۱۹ ساله در کنار همه این دل مشغولیها با سه بچه، در حال درس خواندن برای کنکور است چشمهایشان گرد میشد و زیر زبان میگفتند: ماشالله!
فاطمه شریف زاده با تعجب میگوید: ««مگه مادرهای ما همه در همین سن و سال کم ازدواج نکرده بودند؟ چرا اینقدر ازدواج و بچه داشتن در سن پایین من برای همه دور از تصور است؟ من از این کنایهها ناراحت نمیشدم که هیچ، خوشحال بودم که خانواده پنج نفره ما تصویر مردم شهرم را از ازدواج و فرزندآوری تغییر میدهد. من دانشگاه قبول شدم؛ رشته حقوق همان رشتهای که همیشه آرزو داشتم در آن تحصیل کنم.»
آوازه این مادر کم سن و سال و فعال به گوش متولیان آستان قدس رضوی هم افتاد و وقتی هنوز فرزند چهارمش به دنیا نیامده بود و باردار بود، عنوان جوانترین مادر ایران را به او دادند، با عزت و احترام به عنوان برگزیده طرح شکوه مادری از او و خانوادهاش دعوت کردند که به زیارت بیایند و چند روزی را میهمان امام رضا (ع) باشند. چند صباحی بعد فرزند چهارم هم به دنیا آمد و دیگر عنوان جوانترین حسابی برازندهاش شد.
صدای خنده و هیاهوی بچهها در گوشی تلفن همراه میپیچد وقتی فاطمه خانم روایتهای شنیدنیاش را برای ما بازگو میکند. حالا از ازدواج در سن پایین و این همه پشتکار که بگذریم میپرسیم سخت نیست؟
در این شرایط اقتصادی چهار بچه قد و نیم قد داشتن؟ هنوز این یکی از از پوشک و شیرخشک نگرفته یک بچه دیگر به دنیا میآید و روز از نو روزی از نو، همه این سؤالهای ما را فاطمه شریف زاده ۲۱ ساله قبل از هر چیزی با یک جمله پاسخ میدهد و میگوید: «من و همسرم فقط به خدا اعتماد کردیم. همین!»
دخترهای این دوره و زمانه بعد از ازدواج میگویند میخواهیم کمی برای خودمان باشیم و چند سالی را بدون بچه بگذرانیم. درسمان را تمام کنیم. بعد بچه دار شویم و دهها بهانه دیگر.
از فاطمه شریف زاده که هم این معادلهها را بر هم زده میپرسیم در جواب این بهانهها چه میگویید و حرفهای او که حالا یکی از مبلغان فرزند آوری در زاهدان است شنیدنی است؛ «سختترین کارهای دنیا با برنامه ریزی و مدیریت زمان قابل اجرا است. بچههای من هر چهارتاشان ساعت ۹ شب خوابند. من چند ساعتی را برای خودم هستم. درس میخوانم. کارهای عقب ماندهام را انجام میدهم. میدانید بهترین هدیه یک پدر و مادر برای فرزندانش چند فرزندی و نعمت داشتن خواهر و برادر است؟
بچههای من با هم سرگرم هستند و هیچ وقت کلمه حوصله ام سر رفته یا موبایل میخواهم تا بازی کنم را از زبان بچه هایم نمیشنوم. مسئولیت پذیرند. اولی مراقب دومی است، دومی مراقب سومی و هر سه مراقب خواهر شیرخواره شان. خلاصه که این خانه و همسری که همراه همیشگی ام است تعبیر همه رویاهای من در نوجوانی است.»
«ما سه بچه را با حقوق طلبگی بزرگ کردیم. خدا برکت و روزی را روانه زندگی مان کرد که نگو و نپرس. بچهها شدند چشم و چراغ خانه. وقتی ازدواج کردیم صفر صفر بودیم. یک خانه اجاره کردیم در قم. ماشین هم نداشتیم. باور میکنید هر بچهای که به دنیا آمد یک اتفاق مادی خوب برایمان افتاد که همان رزاقیت خدا را به ما نشان میداد.
بچه اول به دنیا آمد ماشین دار شدیم. بچه دوم به دنیا آمد خدا طوری برایمان جفت و جورکردکه در کمال ناباوری با فروختن طلاهای ازدواج و وام خانه دار شدیم. بچه سوم به دنیا آمد شوهرم شاغل شد؛ آن هم یک شغل آبرومند. الان با چهار بچه یک زندگی جمع و جور داریم و یک دل دریایی» وقتی از برکتهای جاری و ساری زندگیاش میگوید میفهمیم چرا در برابر این همه سؤال و، اما و اگر ما یک جمله طلایی گفت وگفت ما فقط به خدا اعتماد کردیم.
حالا همه آن کنایههای فامیل جایش را داده به تحسین. همه آنها که یک روزی پدر فاطمه را نهی میکردند که چرا دخترت را در این سن و سال شوهر دادی، با تماشای زندگی شیرین و موفقیتهای دختر استاد دانشگاه فامیل که آیندهای درخشان مثل پدرش دارد، تبدیل شده به تحسین. این را جوانترین مادر ایران میگوید.