«اول از همه باید چربی گوسفندی یا گاوی را از کشتارگاه تهیه کنی. چربی، آب و سود سوزآور را میریزی توی کوره و پنج شش ساعتی زمان میدهی تا بپزد. مایع کمکم به شیره تبدیل میشود. وقتی شروع میکند به تهدیگ بالا دادن، صابون خودش بهت میگوید «پخته شدم».
سنوسال شما به روزگاری قد میدهد که مردم سر و تنشان را با گل سرشوی (سرشور)، سفیدآب (روشور) و صابون مراغه میشستند؟
روزنامه «خراسان» در ادامه نوشت: پیش از این که انواع شامپو و لوسیون و روغنهای بهداشتی رنگارنگ توی قفسه حمامها چیده شود، ماده اولیه همه شویندهها که تنوع چندانی هم نداشت، از طبیعت به دست میآمد؛ ترکیبی از چربیهای حیوانی و خاکهای معدنی. پای تکنیکهای جدید و روشهای تولید کم دردسرتر که به صنعت شویندهها باز شد، قدیمیهای این بازار کسب و کارشان را عوض کردند و نسلهای بعدشان هم که دیدند آبی از کارگاههای سنتی گرم نمیشود، قید ادامه دادن شغل پدری را زدند. همین است که امروز دیگر کسی برای خریدن یک قالب صابون، سر از راسته صابونپزها درنمیآورد مگر این که آوازه «حاج اکبر برپا» به گوشش رسیده باشد. در یکی از کوچههای قدیمی مشهد که زمانی سرتاسرش کارگاه صابونپزی بود، به دو مغازه برمیخورید که صابون دستساز میفروشند. در یکی از این مغازهها آقای برپا، صابونفروش کهنهکار شهر، دو ساعتی میزبان ما میشود تا از چند و، چون کارش سر دربیاوریم.
اکبرآقای ۵۸ساله کودکیاش را در کارگاه صابونپزی پدرش، «حاج محمدابراهیم» میگذراند. همسایه دست چپی و دستراستی، همسایه روبهرویی و تهکوچهای، هر طرف را که نگاه میکرده، اوستا و شاگرد صابونپز میدیده است. او میگوید: «این جا اصلش قلعه «چهنو» بود و، چون کارگاه صابونپزی زیاد داشت، به راسته صابونپزها معروف بود. پارک سر کوچه، آنوقتها گودی داشت که تیزاب صابونها را توی آن خالی میکردیم. اداره بیمه و دکان و دستگاهی که امروز این جاست، قبلا همه صابونپزی بود. هنوز که هنوز است روی قبض برقمان مینویسند «کوچه صابونپزها» با این که قدیمیها یکی یکی از دنیا رفتند، درِ کارگاههایشان بسته شد و اسم جدید روی کوچه گذاشتند. من هم آن سالها وردست پدر کار میکردم. البته بیشتر میخواستم کمک حالش باشم و رغبتی به صابونپزی نداشتم. مدتی در تعمیرگاه کار کردم و چند وقتی مینیبوسدار بودم. پدرم که فوت کرد، فکر کردم چراغ کارگاه نباید خاموش شود. فوتوفن صابونپزی را پیش عمویم یادگرفتم، این بار به قصد انجام کار و کمکم ازش خوشم آمد. مشتری که از در کارگاه راضی بیرون میرفت، تشویق میشدم».
در این دوره و زمانه که همه جور صابون و شامپویی در سوپرمارکت سر کوچه پیدا میشود، صابونهای دست ساز حاج اکبر هنوز خواهان دارد؟ زوج جوانی سر میرسند، لحن گرم احوالپرسیشان شبیه مشتریهای ثابت است. مرد به جای حاج اکبر، جواب سوالم را میدهد: «صابونهای بازار همه شیمیایی است. وقتی به سرمان میزنیم موهایمان میریزد». چشم میگردانم روی قفسه صابونها؛ بابونه، گشنیز، زردچوبه، زغال، آلوئهورا و سبوس برنج.
نرسیده به قفسه صابونهای زرد و نارنجی و قهوهای، پشت بساط ساده چای که از یک میز فلزی و پیت حلبی در حکم چراغ خوراکپزی تشکیل شده، دیوار بلندی است پوشیده از اعلامیههای ترحیم و عکسهایی که گوشهشان یک نوار سیاه نقش بسته است. آقای برپا ماجرای دیوار مردهها را برایم تعریف میکند: «خیلی سال پیش، وقتی پسر یکی از صابونپزها تصادف کرد و از دنیا رفت، اعلامیه ترحیمش را زدم به دیوار. کمکم هرکس از دوست و آشنا و هممحلهایها فوت میکرد، اسم و عکسش میرفت روی دیوار. یک جور یادبود و بهانهای بود برای مرور خاطرههای کسانی که روزگاری با هم رفتوآمد داشتیم. بعضیها از دیدن این دیوار دلگیر میشوند، ولی من ازش فرکانس مثبت میگیرم. انسان را به مرگ نزدیک میکند. میگوید حواست باشد، ممکن است فردا عکس تو برود روی دیوار».
عکسها را باید ببینید؛ یکی استاد خط است، یکی معلم موسیقی؛ یکی حلقه گل دور گردنش انداختهاند که یعنی ورزشکار است و آن یکی، معمم و ملبس. آقای برپا میگوید همهرقم آدم بین اینها هست؛ خوب و بد. ازش میخواهم قصه یکی از عکسها را برایم تعریف کند، آن قصهای را که هیچ وقت از یاد نمیبرد و او میگوید: «دو نفر از اینها همزمان با هم فوت کردند. یکیشان همین پتوی کهنه را که آن گوشه افتاده است، میانداخت کف کارگاه و از سر نداری، اینجا میخوابید. آن یکی سه تا خانه داشت و کلی مال و اموال دیگر. برای آن رفیقمان که در فقر مطلق مرد، ما همسایهها مراسم ختم گرفتیم. قاری، فقط توانست «بسمالله» را بگوید و ختم مجلس را اعلام کند. این وسط همسایهها بودند که به نوبت برایش قرآن میخواندند و اصلا فرصت به قاری نرسید که قرائت کند. آن یکی دوستمان که در اوج ثروت بود، در خانه سالمندان از دنیا رفت و اصلا نفهمیدیم کجا باید برویم برایش فاتحه بخوانیم».
چانه حاج اکبر تازه گرم شده است که مشتری دیگری از راه میرسد. دو پسر جوان آمدهاند دنبال صابون نانوایی. حاج اکبر به صابونهای سفید دم در اشاره میکند و توضیح میدهد: «اسم اینها را ننویسی «صابون» که از فردا مردم میگویند همه نانها صابونی است! اینها در واقع چربی است، مخصوص نانوایی سنگک. سنگکیها سنگکوبی شبیه پارو دارند که توی آن را صابون میمالند و شنها را صابون میزنند. اگر این کار را نکنند، پشت نان از حرارت زیاد شنها میسوزد».
یکی از پسرها چانه میزند که همه قالبهای صابون را ببرد و حاج اکبر نگران بقیه مشتریهایی است که میآیند دنبال صابون چربی و باید دست خالی برگردند. پسر میگوید به چند نفر قولش را داده است. ازش میپرسم ماجرا چیست، میگوید: «ما اهل کاشمریم. در مسیرمان به مشهد کلی صابونپزی هست، ولی جنس حاج اکبر از همه بهتر است. برای همین هر چند وقت یک بار میآییم اینجا و برای خودمان و همکارها صابون میبریم».
غیر از چربی نانوایی، صابون زردچوبه از پرفروشترین محصولات کارگاه است. از آقای برپا میپرسم چهرههای معروفی که عکسشان روی دیوار است هم مشتری صابون شما بودهاند که میگوید: «صابون ما به تنشان خورده به هر حال! اگر مشتری نبودند، آمدند اینجا و تعارفی دادیم بهشان».
برخلاف تصور من که فکر میکنم مشتری صابونهای دستساز، در نهایت اهل شهرهای اطراف مشهد هستند، آقای برپا میگوید دور و نزدیک ندارد؛ هرجا که آوازه صابونهایش به گوش مردم رسیده باشد، از بیرجند و تهران تا گرگان و زاهدان، مشتری دارد و صابون برایشان میفرستد.
چه رازی صابونهای دستساز کارگاه برپا را شهره عام و خاص کرده است؟ روش تولید؟ مواد اولیه؟ فوت کوزهگری؟ آقای برپا مراحل کارش را توضیح میدهد: «اول از همه باید چربی گوسفندی یا گاوی را از کشتارگاه تهیه کنی. چربی، آب و سود سوزآور را میریزی توی کوره و پنج شش ساعتی زمان میدهی تا بپزد. مایع کمکم به شیره تبدیل میشود. وقتی شروع میکند به تهدیگ بالا دادن، صابون خودش بهت میگوید «پخته شدم». بعد مایع را میریزی توی قالب خانه که فضایی شبیه حوض است. یک روز آنجا میماند و بعد برشش میزنی. فرایند کار و مواد اولیه همه صابونهای دستساز همین است که گفتم. برای صابونهای گیاهی، در مرحله تهدیگ بالا دادن، داروها را اضافه میکنیم. زحمت این صابونها زیاد است، پختن یکسری ۱۰۰، ۲۰۰ تاییشان یک روز کامل زمان میبرد و هر روز فقط مخصوص یک گیاه است».
هنوز جواب سوالم را درباره راز محبوبیت صابونهای کارگاه نگرفتهام که ادامه میدهد: «بعد از ۲۰ سال، هنوز وقتی صابون میپزم، اولیاش را خودم باید استفاده کنم که خوب و بدش را بسنجم. بعد خانوادهام امتحانش میکنند. البته آنها بهتر از من کیفیت صابون را تشخیص میدهند. مثل آشپزی که پای دیگ میایستد و آنقدر بوی غذا توی مشامش میپیچد که طعمش را خوب نمیفهمد».
پس رازش در مسئولیتپذیری است. اصلا صابون خوب و بد را چطور از هم تشخیص میدهند که میافزاید: «صابون نباید اسید زیادی داشته باشد وگرنه پوست را خشک میکند و نباید خام باشد وگرنه بو میدهد و ذراتش توی سر میماند. صابون خوب، براق و شفاف است».
تاریخچه معاصر سر و تنشویی که با روشور و صابون مراغه شروع شد و به فرمانروایی شویندههای شیمیایی رسید، حالا باز به تولیدات دستساز طبیعی میدان داده است. مدتی است صابونهای دستساز طبیعی طرفدار پیدا کردهاند. در فضای مجازی کسب و کارهایی که صابونهای شیک شبیه کیک و بستنی و شکلات میسازند، کمکم دارد رونق میگیرد. شکل سنتی صابونپزی، اما رو به نابودی است. آقای برپا میگوید: «این کار زحمت زیادی دارد و هر کسی سمتش نمیرود. وقتی میروی پای کوره، گاز و بوی صابون ریهات را خراب میکند. دمای کوره آنقدر بالاست که حتی جورابهایت توی کفش هم خیس عرق میشود. آبگردانی که از مایع صابون پر میکنی، خودش به تنهایی شش هفت کیلو وزن دارد. دیگر خدا نکند که دستت چرب باشد، هر لحظه ممکن است آبگردان سر بخورد و سر تا پا بسوزی. حتی اگر خیلی مراقب باشی، همان چند قطرهای که موقع جوشیدن مایع روی دستت میافتد، پوستت را میسوزاند و ردش برای همیشه میماند».
میپرسم با این سختیها هیچ وقت وسوسه نشدید عطای روشن نگهداشتن چراغ کارگاه را به لقایش ببخشید که توضیح میدهد: «این کار برای من یعنی عشق. روزی که کوره دارم، از صبح شارژم. اصولا کارهای هنری، ارتعاشاتی در روح انسان ایجاد میکند که شبیهش در شغلهای دیگر نیست».
حرف هنر که میشود، به کاغذهای خوشنویسیشده روی دیوار اشاره میکنم. حاج اکبر میگوید: «وقت بیکاری، خط خطیهایی میکنم» و قصه خوشنویسشدنش را برایم تعریف میکند.
آقای برپا میگوید: «خیام را خیلی دوست دارم. همیشه دلم میخواست شعرهایش را با خط خوش بنویسم و روی در و دیوار بچسبانم. یک شب زمستان با ماشین از جایی برمیگشتم که دیدم پیرمردی توی سرما دولا شده است. جلوی پایش ترمز کردم. خواهش کرد تا چهارراه برق برسانمش. گفتم عموجان توی سرما کنار خیابان چه کار میکنی؟ گفت برای درس رفته بودم خانه آیتالله فلانی. استاد «موسوی» خطاط بود. برایش تعریف کردم که چقدر دوست دارم خطاطی یاد بگیرم. آدرس خانهمان را پرسید و روز شنبهای آمد سراغم. شب اول گفت یک خط بنویس. نوشتم «اسرار ازل را نه تو دانی و نه من / وین حرف معما نه تو خوانی و نه من / هست در پس پرده گفتوگوی من و تو /، چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من». خیلی زشت نوشتم و استاد شروع کرد به تمرین نقطهدادن. خلاصه از نقطه گذشتیم و حروف را یکی یکی آمدیم جلو تا رسیدیم به حرف «ی». دیگر تابستان شده بود و روی پشتبام میخوابیدم. یک شب که مشق «ی» میکردم، اعصابم خیلی خرد شد. هرچی مینوشتم، خراب از آب درمیآمد. دوات را پرت کردم به طرف دیوار، قلم را شکستم و کاغذها را پاره کردم. روز بعد که استاد خدابیامرز آمد در خانهمان، سپردم که بگویند اکبر خانه نیست. عمویم استاد را دم در دید و ماجرا را برایش تعریف کرد. از بالای بام نگاه میکردم. استاد قلم و کاغذ را از توی کیفش درآورد و نوشت: «فکر را بجنبانید، نه اعصاب را». کلیدها دوباره زده شد و برق آمد. از همان موقع تا الان هر شبی که بیکار باشم، خودنویس را برمیدارم و چیزهایی مینویسم».
آقای برپا برای هدیهدادن به دوست و آشنا، نیازی به گشتن توی بازار ندارد؛ چند قالب صابون اعلا یا شعری به خط خوش تحفه میدهد. به شوخی میپرسم کدام یکی از این صابونها را خودتان بیشتر استفاده میکنید. دستی به سر بدون مویش میکشد و با خنده میگوید: «قبل از اینکه رسما وارد این کار بشوم، موهایم ریخته بود. ارثی است».
ساعت از ۳ گذشته است. یک ساعت پیش که ما رسیدیم دم کارگاه و از پشت شیشه داخل را دید میزدیم، حاج اکبر داشت برای ناهار میرفت خانه. ذوق و کنجکاویمان را که دید، در کارگاه را باز کرد. صبر کرد تا دور و بر را خوب نگاه کنیم. آن موقع هنوز نمیدانست خبرنگاریم، مشتری هم نبودیم و هیچ دلیلی نداشت خسته و گرسنه بنشیند پای سوالهای ریز و درشت ما، اما کاسب کهنهکار قلعه چهنو، مشدیتر از این حرفها بود.