bato-adv
کد خبر: ۴۹۰۱۷۶
گزارش میدانی از دامغان و روستا‌های وابسته به معدن زغال

نان سیاه معدن

نان سیاه معدن
در هر روستا، خانواده‌های بی‌شماری را می‌شود دید که نان‌آورشان، تا چند نسل پیش‌تر، کارگر معادن زغال‌سنگ استان و شاغل در زیر شاخه‌های متصل به رگه‌های سیاه زغال بوده است. پسران روستا‌های شمال سمنان، چشم که به این دنیا باز می‌کنند، پدرها، صدقه‌ای کنار می‌گذارند که نگهدار جان پسران‌شان در افق‌ها و نفررو‌های تنگ و تاریک معدن زغال‌سنگ باشد.
تاریخ انتشار: ۱۰:۵۱ - ۰۹ خرداد ۱۴۰۰

گورستان «کلاته رودبار» بیرون روستاست. به چشم غریبه‌ها نمی‌آید. قبرها، روی سطح و سراشیبی تپه ورودی روستا، کنار هم خوابیده‌اند. بعضی‌شان، یک تابلوی سیمانی یا سنگی بالای سر دارند با عکس و نشانی از متوفی. گورستان، خلوت است. قاصد مرگ، در این روستای پای دامنه، شتابی نداشته. جمعیت روستا، سال ۸۵، ۲۸۰۰ نفر بوده، سال ۹۵، ۴۶۰۰ نفر. کل قبر‌های گورستان، ۲۰۰ تا هم نیست ولی سرقفلی بعضی اموات تا ۶۰ سال قبل هم می‌رسد؛ همان زمانی که کوچ‌رو‌های مازندران، راه کج کردند به سمت دشت‌های دامغان تا نان از دلِ سیاهِ کوه‌هایش بجویند..

اعتماد در ادامه نوشت: چشم‌انداز قبرها؛ کیلومتر‌ها دورتر، یک کوره زغال‌پزی است. کوره، دود غلیظ سیاه تف می‌کند و توده دود، تا به آسمان خاکستری بالای سر دامغان برسد، بی‌اثر می‌شود. کوره‌های زغال‌پزی، آخرین ایستگاه در مسیر استخراج زغال‌سنگ است؛ آخرین ایستگاه مرگ.

از ۲۰۰ قبر گورستان، حداقل، ۱۱ قبر، مزار مردانی است که کارگر معدن بودند و بر اثر ریزش کارگاه، گاز گرفتگی، خفگی در بونکر خاکستر و زغال، پارگی امعا و احشا و گردن با ابزارآلات معدن جان دادند؛ اولینش را کسی نمی‌داند، اما آخرینش؛ آخرین قربانی معدن زغال، میلاد روشنایی بود که ۳۰ روز قبل؛ ظهر ۱۱ اردیبهشت، زیر آوار کارگاه تونل ۴۲ معدن زغال‌سنگ طزره، دفن شد و بعد از ۶ روز، جنازه‌اش به خانه رسید.

روزی که به «کلاته رودبار» رفتم، مزار جوان ۲۷ ساله، هنوز سقف نداشت و کپه خاک، پوششی بود برای عریانیِ فقدانی. مادر میلاد، لابه‌لای قبر‌ها می‌چرخید و نوشته روی سنگ‌ها را می‌خواند و یادش می‌آمد که این هم، قربانی معدن بوده، آن‌هم قربانی معدن بوده، این یکی هم؛ و آن یکی هم.

دو سال قبل، سیم بکسل حمل واگن، به آستین پیراهن رضا روشنایی گیر کرد و پیچید و پیچید و گردن رضا را برید. رضا، زمان مرگ، ۳۵ ساله بود. دو سال قبل‌تر، ابراهیم خیبریان، سرش داخل سوراخ بونکر آسیاب کوره زغال‌پزی گیر کرد و آنقدر خاکستر زغال روی سرش ریخت تا ابراهیم از فشردگی دوده خفه شد. ابراهیم، زمان مرگ، ۴۶ ساله بود. قبل از ابراهیم، محمدمهدی خیبریان را دفن کرده بودند، محمدمهدی، از گاز تونل خفه شد. محمدمهدی، زمان مرگ ۲۲ ساله بود.

پدربزرگ محمدمهدی، زیر آوار معدن زغال جان داده بود؛ آواری که مغزش را از کار انداخت و جنازه‌اش را به «کلاته» پس داد. یوسف هراسانیان و کاظم بینایی‌باشی، روی رختخوابِ کف خانه‌شان جان دادند؛ وقتی دیگر جانی برای نفس کشیدن نداشتند بس که کربن به خورد ریه‌شان رفته بود. یوسف، وقت مرگ ۳۸ ساله بود و کاظم، ۴۶ ساله. زمستان ۹۴، نصف جنازه مصطفی البرزی را از معدن بیرون آوردند. مصطفی، دینامیت‌کار بود.

حوالی گردنه‌های مسدود تونل، دینامیت می‌کاشت و منفجر می‌کرد. دینامیت عمل نکرده، روی کمر مصطفی منفجر شد و نصف تنش را برد. مصطفی، زمان مرگ، ۳۸ ساله بود. عباس فدایی‌باشی، سال ۸۸، زیر آوار معدن جان داد؛ وقتی ۳۶ ساله بود. مجتبی بیناییان، زیر آوار معدن جان داد، وقتی ۳۴ ساله بود. قربان بیناییان، زیر آوار معدن جان داد؛ وقتی ۳۵ ساله بود. سید اصغر ساداتی زیر آوار معدن خفه شد؛ وقتی ۲۱ ساله بود.

جد مادری میلاد، دورتر از همه این‌ها خوابیده بود؛ نزدیک سراشیبی تپه، زیر یک تخته سیمانی مستطیل. ۵۸ سال قبل، وقت جا انداختن تخته سیمانی در قاب گور، سر انگشت دانای غایبی، خاطره حیات معدنکار جان داده زیر آوار معدن را، در جمله‌ای خلاصه، روی سیمان خیسِ هنوز نبسته، حک کرده بود: «محمدمهدی کبکی، سال ۱۳۴۲ فوت کرد.»

پرطرفدارترین شغل در روستا‌های شمال سمنان، معدنکاری است. رگه‌های فشرده زغال‌سنگ در ارتفاعات البرز شرقی، همچون دیواری ممتد که می‌رسد تا آزادشهر «گلستان»، زمینه فعالیت صنایع وابسته را فراهم کرده؛ زغال‌شویی و زغال‌پزی و ترابری کلوخ زغال به اقصی نقاط کشور برای تامین سوخت مورد نیاز کارخانه‌ها.

در هر روستا، خانواده‌های بی‌شماری را می‌شود دید که نان‌آورشان، تا چند نسل پیش‌تر، کارگر معادن زغال‌سنگ استان و شاغل در زیر شاخه‌های متصل به رگه‌های سیاه زغال بوده است. پسران روستا‌های شمال سمنان، چشم که به این دنیا باز می‌کنند، پدرها، صدقه‌ای کنار می‌گذارند که نگهدار جان پسران‌شان در افق‌ها و نفررو‌های تنگ و تاریک معدن زغال‌سنگ باشد.

زغال؛ این حجم سیاه متخلخل، روشنایی زندگی این مردم است، چون در این نیمه شمال که منابع آب سرشاری هم ندارد، شغلی نیست و نمانده که پدر‌ها دلخوش آینده پربار فرزند باشند. کم‌آبی در این منطقه، معیشت مردم را مشروط کرده به گزینه‌هایی محدود؛ اگر میراثی پس از چند نسل به دست خانواده‌ای رسیده، حالا باغدار است و دامدار و کشاورز با همان معنای مصطلح و تعداد این خانواده‌های متمکن، در شمال استان، معدود است.

پس در این نیمه، چاره‌ای نمی‌ماند جز کارگری؛ کارگری باغات، کارگری ساخت و ساز، کارگری معدن. استان سمنان، معدن کم ندارد؛ زغال‌سنگ و کرومیت و گچ و نمک و سیلیس و. آنچه مثل ارثی تمام‌ناشدنی، در شمال شرق استان ریشه دوانده، رگه‌های قطور زغال است که ماهانه، ۲۰ هزار تن خروجی به واگن‌های استخراج می‌دهد و این تکه از استان را به دریافت رتبه دوم تولید زغال‌سنگ کشور مفتخر کرده است؛ افتخاری که بوی مرگ و خون می‌دهد..

در جاده دامغان به سمت «کلاته رودبار»، روی دامنه کوه، هر جا لکه سیاهی پهن شده، یعنی پشت این دیواره آهکی، رگه‌های زغال هست. خیلی دورتر از لکه‌های سیاه، در دورنمایی از دامنه‌های استخوانی البرز و آسمان نیلی کلاته، هر جا توده دود پیچ می‌خورد و می‌رقصد، یعنی کوره‌های سنتی زغال‌پزی در کار دم و بازدم گاز زغال است. زغال خامی که از معدن استخراج می‌شود، بعد از آنکه در کارخانه زغال‌شویی، شسته و روفته شد و باطله‌هایش، پس رفت، آسیاب می‌شود تا خاکستر خالص، پس از ۱۵ روز تفت خوردن با حرارت ۷۵۰ درجه و ۹۰۰ درجه در کوره‌های زغال‌پزی، تخمیر و تبدیل به کلوخ شود و اجاق کارخانه‌ها را روشن نگه دارد. دود بالای سر کلاته هم، دود زباله‌های زغال بود که می‌سوخت و تا گلوی روستا می‌رسید.

۵ کیلومتر مانده تا محوطه کوره‌ها، بوی تلخ و جاری کربن و گازوییل، مثل استتاری متراکم، منافذ پوست ما را هم مسدود می‌کند. ۵ کیلومتر که رد شد، وقتی حس بویایی، اشباع شده از حجم غلیظ و چرب بوی کربن و گازوییل، رو به محوطه کوره‌ها توقف می‌کنیم؛ آنجا که سفره جامدات و موجودات، همه، با ابعاد واضح، جلوی چشم ما گسترده است؛ کوره‌های زغال‌پزی و کارگران در حال زیر و رو کردن خاکستر و کلوخ؛ بنا‌های بسیطِ توسری خورده تنگِ همِ آجری که هوای بالای سرشان، مثل هرم داغی که جاده جنوب، اواسط پاییز و اوایل بهار پس می‌دهد و تجسمی از سراب می‌سازد، حجیم و موج‌دار، می‌لرزد، مردانی دودزده از سر تا کف که در سکوت، چشم دوخته به توده زغال و خاکستر، ظرف کوره را پر و خالی می‌کنند در یک تکرار فرساینده و برای ۱۵ سال، ۱۰ سال، ۸ سال...

کوره‌ها، وقتی روشن هستند، مثل موجود زنده، یک حریم نامرئی دارند؛ حدود دو متر. وقتی به محوطه کوره‌ها رسیدیم، ۵ کوره روشن بود. سقف کوره‌ها را کاهگل کشیده بودند که زغال، در دل کوره حرام نشود. از منافذ سقف کوره روشن، زبانه‌های کوتاه آتش، نامنظم و فرّار، بیرون می‌جهید. روی دیوار کوره روشن؛ روی دیواری به ارتفاع کمتر از یک متر، سوراخ‌هایی حفر شده بود اندازه کف دست. همین‌جا، جلوی همین سوراخ‌ها، حریم کوره بود و داغی حرارت، انگار دستی غایب، اما موجود، چشم و لب و پوست صورتت را، کج و معوج می‌کرد.

از سوراخ‌ها که نگاه می‌کردی، خاکستری که می‌سوخت و می‌پخت، هیچ شباهتی به معنای تصویری ماهیتش نداشت؛ از این سوراخ‌ها، نه خاکستر می‌دیدی و نه رنگ خاکستر؛ هر آنچه در ظرف کوره ریخته بودند، تخمیر شده و چنان در هم تنیده بود که انگار تالاری با راهرو‌ها و دیواره‌های یخی و انگار میلیون‌ها شمع و شعله در این تالار افروخته بود که دیواره یخی، در نوسانی از نارنجی تا سفید، رنگ به رنگ می‌شد. کربن خاکستری که هنوز تا مرز جمود فاصله داشت، مزه گازوییل می‌داد. در فاصله دو متری دیوار کوره، پای همان سوراخ‌ها، انگار نشسته بودی پای یک گالن گازوییل و پیمانه پر می‌کردی و سر می‌کشیدی..

کریم روی سقف کوره خاموش ایستاده بود و با بیل، تکه‌های زغال خام را زیر و رو می‌کرد که فضا‌های خالی ظرف کوره پر شود. کریم، مثل ۸ کارگر کوره، فقط یکی، دو دندان جلو داشت و دهانش را که باز می‌کرد کلمه‌ای لابه‌لای وزش باد بپراند، انگار یک نفر از ته یک غار تاریک با ما حرف می‌زد. کوره‌پزها، وانمود می‌کردند که انگلی شدن بدن کارگران بر اثر تنفس کربن و متان سیال در هوا، دندان‌ها را می‌پوساند.

ما می‌دانستیم آن‌هایی که دندانی در دهان ندارند؛ کوره‌پزها، بچه‌های تونل استخراج و کارگر‌های زغال‌شویی، قبل از شروع کار، یک بست تریاک می‌کشند که کلنجار ۸ ساعته با ترس را تاب بیاورند. کوره‌پزها؛ بچه‌های کلاته رودبار می‌گفتند «کوره‌پزی»، مرگ جگرسوز ندارد، اما بعد از ۲۰ سال بلعیدن غبار کربن و گاز متان زغال خامی که فرآوری می‌شود، ریه‌ها، از خاکستر آسیاب شده هم سیاه‌تر است.

وقتی با حبیب رفتم آسیاب زغال را ببینم، زمین زیر پای‌مان به نرمی ماسه‌زار بود؛ ماسه‌زاری به رنگ سیاه. خاکستر زغال، همه جای این محوطه، مثل هوایی که نفس می‌کشند و می‌کشیدیم، معلق و جاری است. روی موهای‌شان، داخل چشم‌های‌شان، روی زبان‌شان، زیر ناخن‌های‌شان، از منافذ پوست‌شان، بی‌اجازه و سرخود، جذب و بلعیده می‌شود و ساعت ۶ عصر، وقتی کار تمام شد، موجودی که برای تعویض لباس به اتاقک مخروبه پشت محوطه کوره‌ها می‌رود، حجم آمیخته گوشت و پوست و استخوان و خاکستر است.

وقتی از تپه کنار محوطه کوره‌ها بالا می‌رویم، نمایی که به آن مشرف هستیم، حجمی از رنگ سیاه با طیف‌های متفاوت است؛ خاکستری، دودی، زغالی .. در این محوطه، سفیدترین سفید، رنگ دندان کارگرهاست و سیاه‌ترین سیاه، توده زغال آسیاب شده در بونکر زیر پای اتاقک آسیاب. اتاقک آسیاب، یک چهارگوش محصور مسقف ۲ در ۲ متر تاریک با دریچه‌ای به ارتفاع خزیدن یک آدم است. خرطومی آسیاب، از سقف اتاقک تا ورودی بونکر ادامه دارد و آسیاب کار، باید در تمام ساعت‌های چرخیدن چرخ آسیاب، پای خرطومی، خمیده و مراقب باشد که اتصال خرطومی از ورودی بونکر جدا نشود.

نشتی خاکستر آسیاب شده، مثل فرشی نرم به رنگ خاکستر، تا بیرون دریچه جاری شده. چند ثانیه‌ای می‌خزم داخل سیاهی و هیچ چیز هم نمی‌بینم جز سیاهی. حتی حالا که آسیاب خاموش است، در این قبر عمودی در حال ترکیدن از متان و کربن، هیچ هوایی برای نفس کشیدن نیست. حبیب می‌گوید آسیابکار، در تمام ساعت‌های چرخیدن چرخ آسیاب، ماسک می‌زند.

از بالای تپه، خیلی چیز‌ها می‌شد دید. می‌شد راننده لودر را دید که بعد از جابه‌جا کردن خاکستر در ظرف کوره‌ها، پای حوضچه آب، ترمز کشیده بود و بیل لودرش را از آب پر و خالی می‌کرد که از رسوب چرب زغال پاک شود. می‌شد آرماتوربندی‌های زنگ زده و متروک زیر بنای کوره صنعتی را دید. می‌شد استتار دیوار آهکی البرز با خاکستر همچون مخمل را دید. می‌شد ۸ مرد را دید که بدون هیچ مهارتی، مثل رسوب چرب خاکستر که از روی این زمین ناهموار پاک نمی‌شد، بیهوده می‌شدند پای آسیاب کردن زغال، پای پر کردن ظرف کوره‌ها، خالی کردن ظرف کوره‌ها، آسیاب کردن زغال، پرکردن. خالی کردن....

پای ورودی تونل ایستاده بودم. ماتم برده بود به شیب گودال تاریک و دیوار‌های الواری اطرافش. مسوول ایمنی معدن می‌گفت شیب تونل این معدن ۳۵ درجه است. شیب ۳۵ درجه، انگار یک دیوار صاف را کج کنی و بخواهی از سطح دیوار کج شده پایین بروی. تونلِ مادر نبود. تونل مادر رفته بودم. تونل مادر، قابل تحمل است. شیب ورودی ۱۵ درجه است. پاهایت را کج می‌گذاری و بی‌خطر می‌روی تا راسته تونل؛ تا عمق ۷۰۰ متری، تا ۸۰۰ متری. تا جایی که اگر سکوت کنی، اگر گوش معنوی‌ات را به دل کوه بچسبانی، انگار زمین در حال هضم آب و هوا و حیات است. یک غریدن مرموز، مهیب ...

حمید، واگن را پر کرد از الوار، قلاب سیم نقاله را به گردن واگن انداخت، واگن را تا اول ریل پرچ شده به شیب تونل هل داد و موتور انتقال را روشن کرد. چرخ واگن، متر به متر، روی شیب ۳۵ درجه پایین رفت. رفت و در سیاهی گودال گم شد. حمید از سرِ تونل سوت زد و صدا زد: «محمود.»

محمود، یک نور چشمک‌زن بود در عمق سیاهی

۵۰ متر پایین‌تر، چراغ پیشانی بند را روشن و خاموش کرد. حمید، رفت روی لبه ریل نشست و آرام‌آرام، خودش را سر داد تا ۵۰ متر پایین‌تر، تا جایی که رفت و مثل همان واگن پر از الوار و مثل محمود، در عمق سیاهی گم شد. اسماعیل، بیرون تونل، دسته چکشش را لحیم می‌کرد. نوبتش را با محمود تاخت زده بود و امروز، نوبت محمود بود که پایین برود و دیوار‌های معدن را دستگیره بزند؛ دستگیره، همین الوار‌ها بود که با واگن رفت.

روی کمر دیواره ۲ متری تونل، الوار می‌کوباندند که وقتی معدنکار، در این شیب ۳۵ درجه پایین می‌رود، دست‌هایش، اتکایی داشته باشد و سرِ غفلت، تا ته ۵۰ متری، پرت نشود. تا وقتی دستگیره‌های دیواره، تکمیل نشده بود، هیچ کارگری اجازه رفت و آمد از این دهانه را نداشت. باید کوه را دور می‌زد و از دهانه «کوهی» پایین می‌رفت. جابه‌جایی کارگر با واگن‌ها هم قدغن بود، چون خطر پاره شدن سیم نقاله، زیاد بود؛ اسماعیل، نقاب جوشکاری را از دسته چکش دور و نزدیک می‌کرد و لحیم می‌زد و در فاصله سنجش استحکام لحیم، این‌ها را می‌گفت و سوال می‌پرسید و جواب می‌داد، وسط سکوت محوطه معدن که مثل سکوت قبرستان، سنگین و کدر بود.

این معدن، یک صاحب غایب داشت که ماهی یک بار می‌آمد و برگه حقوق و بیمه ۸ کارگر را امضا می‌کرد. اسماعیل می‌گفت خوشبخت است، چون حقوق می‌گیرد و بیمه دارد و معدنکاری، خیلی‌خیلی بهتر از ۵ سال چوپانی گله‌های مردم است. می‌گفت خوشبخت است، چون دو بچه ۷ ساله و ۴ ساله دارد و زنش را دوست دارد و یک خانه در کلاته رودبار دارد.

اسماعیل، پسر همان معدنکاری بود که ۴ سال قبل، گردنش در سوراخ بونکر زغال گیر کرد و خاکستر روی سرش ریخت که وقتی جنازه‌اش را بیرون آوردند، تا بام حنجره‌اش پر شده بود از زغال. اسماعیل، میلاد روشنایی را می‌شناخت. شنیده بود که چه بلایی سر میلاد آمد زیر آوار تونل ۴۲. همان‌طور که شدت استحکام لحیم را امتحان می‌کرد، گفت که اگر همین فردا به سرنوشت میلاد دچار شود، غمی نیست، چون در این ۱۰ سالی که عیالوار شده، معنی خوشبختی را فهمیده است.

چه کسی می‌توانست خوشبختی را از نگاه اسماعیل تعریف کند؟ توصیفش، نسبی‌تر از آن بود که قابل تعمیم باشد. موقع خداحافظی، تعارف زد که «برویم خانه و یک نان و ماست با هم بخوریم.»

دعوت به خوردن نان و ماست، ملموس‌ترین و صادقانه‌ترین تعارف یک کارگر خوشبخت بود .. مردم، ترسیده‌اند؛ هم دامغانی‌ها، هم کلاته‌ای‌ها. ترس، توی چشم‌های‌شان می‌دود، روی لب‌های‌شان، لابه‌لای کلمات‌شان، داخل اشک‌های‌شان، هم‌وزن ریتم جملات‌شان. دامغانی‌ها، کلاته‌ای‌ها، علاقه‌ای به افشای جزییات ریزش تونل ۴۲ معدن «طزره» ندارند. مثل خانواده‌ای که از راز جنایتی باخبر است، اما از تهدید‌های متعاقب افشای جنایت می‌ترسد و خود را به بی‌خبری می‌زند.

چشم در چشم دامغانی‌ها و کلاته‌ای‌ها که می‌شوی، سر تکان می‌دهند و جملات بی‌ربط می‌گویند. ترس، به تمام خانه‌ها سرک کشیده، به تمام طبقات شهر و روستا؛ ترسی با آبشخوری نامعلوم که چنان هیبت دارد که حتی ثروتمندان و قدرتمندان شهر را هم ترسانده. مردی که به قد عمر من، معدنکار بود و باغ پسته و گردو و صد‌ها کارگر زیردست دارد، پشت میز کارش، در مغازه‌ای وسط شهر خمار از گرما، روی صندلی ریاست یله داده، اما جرات مصاحبه ندارد و می‌ترسد با صراحت بگوید که دلیل مرگ میلاد و سیداصغر و ده‌ها کارگری که در نفررو‌های معدن زغال و گلوگاه بونکر، بی‌نفس می‌شوند، چیزی نیست جز بی‌ارزش بودن ارزش جان آدم‌ها.

مرد، به شرط ناشناخته ماندن، ابعاد هندسی فاجعه‌ای را تحلیل می‌کند که ۳۰ روز قبل؛ ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۰، نام دو خانواده دیگر را به فهرست طویل داغداران دامغان و شاهرود و کلاته رودبار اضافه کرد: «من کارگاه تونل ۴۲ رو ندیدم ولی شنیدم که در ابعاد ۲۸۰۰ مترمربع، خالی شده بود. این فضا، یا باید با خاک پر می‌شد، یا تخریب می‌شد وگرنه ریزش می‌کرد و هیچ جرزی هم جلوش رو نمی‌گرفت. هر یک مترمکعب زغال، یک تن زغال میده. به ازای هر یک مترمکعب زغالی که استخراج میشه، ۱.۵ مترمکعب سنگ روی دیواره باقی می‌مونه.

اگه ۴۰ مترمکعب از کارگاه تونل ۴۲ تخریب شده باشه، یعنی حدود ۱۶۰۰ مترمربع تخریب شده و یعنی حدود ۱۲ هزار تن سنگ ریزش کرده. استادکار اون کارگاه، اگه همون اول حساب می‌کرد، می‌فهمید که اونجا کسی زنده نمونده. می‌فهمید که این آوار، خفه می‌کنه، هیچ راهی برای هوا نمی‌مونه. اصلا لازم نبود کیلو کیلو اکسیژن پمپاژ کنن. فایده‌ای نداشت. همون روز اول باید خانواده‌ها رو راحت می‌کردن که چشم انتظار عزیزشون نمونن. مرگ معدن، مرگ بدیه، خیلی بد...»

همسر سیداصغر افضلی، ۱۰ دقیقه بیشتر حرف نزد. همان ۱۰ دقیقه حرف هم تعریف و تشکر از مدیران شرکت معادن زغال‌سنگ البرز شرقی بود و شعار درباره رضایت صددرصدی «آقا» از شرایط شغلی و حقوق و محیط کار. وقتی از همسر سید پرسیدم: «می‌دونستی کارگاه محل کار شوهرت، به دلیل ناامنی، تعطیل بوده و اجازه فعالیت نداشته و شوهر شما، به اجبار استادکار مجبور شده بره توی کارگاه ناامن؟»

برادر سید به جای همسر سید جواب داد: «اینا همه شایعه است.»

یکی از اقوام‌شان، پشت درِ خانه؛ جلوی دیواری از مردان سیاهپوش گفت: «زودتر سوالاتون رو بپرسین و برین. ما مهمون داریم.»

صدای همسر سیداصغر افضلی، صدای زنی بود که یک شب تا صبح، از شنیدن تلخ‌ترین خبر همه عمرش، جیغ کشیده و زار زده و بعد، مجبور به سکوت ابدی شده. همسر سید، ساعت ۱۱ شب از ریزش معدن باخبر شد؛ ۱۲ ساعت بعد از حادثه. ۴ روز بعد از دفن جنازه سید، در خانه اقوام شوهر، پای سفره‌ای از این سر تا آن سر اتاق، در انتظار دعوتی‌های فامیل «سید»، چهارزانو، سیاهپوش، بدون قطره‌ای اشک، نشسته بود و مثل نوار ضبط شده، جملات برش خورده‌ای را تکرار می‌کرد؛ چندبار این جملات را، این خونسردی لحن را، این تظاهر به رضایتمندی و سپاسگزاری را تمرین کرده بود؟

۵۰ کیلومتر دورتر؛ در پیچ و خم کوچه‌های «کلاته رودبار»، دیوار روبه‌روی خانه میلاد، پوشیده بود با پیام‌های تسلیت دوستان و اقوام. از پیام تسلیت مدیران شرکت معادن زغال‌سنگ البرز شرقی خبری نبود. خانواده میلاد می‌گفتند مدیران شرکت، پای تشییع جنازه حاضر بوده‌اند.

تشییع جنازه، پایان خیلی چیزهاست؛ پایان احساس مسوولیت‌های نیمه کاره، پایان حضور کارگری که معترض است و صدایش به گوش هیچ کسی نمی‌رسد، پایان دلهره کشف تخلف در لیست‌های ۲۶ روزه بیمه، پایان ترس پیمانکار از برهم خوردن معادله پیمانکاری به ازای متراژی که تعهد داده، پایان تهدید استادکار برای جان کندن در کارگاهی که استادکار هم می‌دانست ایمن نیست، پایان پرداخت حقوق‌های کمتر از قانون کار... مادر میلاد، هنوز از آخرین‌ها حرف می‌زند؛ آخرین صدقه‌ای که برای میلاد کنار گذاشت، آخرین خداحافظی پسرش، آخرین باری که وسایل میلاد را پیچید که پسرش برود برای اضافه‌کاری جبران مزد کمتر از دو میلیون تومان..

مادر میلاد، هنوز شماره تلفن پسرش را می‌گیرد و هنوز باور نکرده که دیگر هیچ‌وقت ساعت ۷ غروب، صدای چرخیدن کلید در زبانه قفل در و «جونم مامان» میلاد را نخواهد شنید. پدر میلاد، ساعت یادگاری پسرش را به مچ دست بسته و زمان را با همان عقربه‌های فلزی روی صفحه زغالی رنگ می‌سنجد و هنوز باور نکرده که دیگر هیچ‌وقت لذت چای بعدازظهر پدر و پسر، زیر سایه اتاقک بیرون از تونل معدن، تکرار نخواهد شد. نیم ظهر روز ۱۱ اردیبهشت، وقتی برادر میلاد آمد و گفت تونل ۴۲ طزره، خوابیده، زندگی این خانواده، دو تکه شد؛ تکه اول، بوی امید می‌داد، تکه دوم، بوی نبودن میلاد. مادر میلاد، تا تاریکی روز ششم؛ ۱۶ اردیبهشت، توی تکه اول نشسته بود.

«جلوی بابای میلاد گریه نمی‌کردم، باباش دیابت داره، سه تا رگ قلبش بسته است و باید عمل کنه. می‌رفتم توی انباری، توی حیاط، گریه می‌کردم، می‌گفتم کاش دو دست و دو پاش بشکنه و پوشکش کنم ولی بچه‌ام زنده باشه. برمی‌گشتم توی اتاق، پیش باباش می‌خندیدم. می‌گفتم عیب نداره، قسمت بچه‌ام همینه. ان‌شاءالله سالم درشون بیارن. ۶ روز گفتم منو ببرین کنار معدن. نبردن. روز آخر، همون روزی که آخر شبش بچمو بیرون آوردن، بهشون گفتم میرم سر خیابون ماشین می‌گیرم می‌رم کنار معدن. برادرام انگار دلشون سوخت.

گفتن بیا بریم کنار معدن. مادرم، باطل سحر خوند، گفت شاید سحر شده که این بچه در نمیاد. رفتیم کنار معدن. تا یک کیلومتری معدن. داداشم گفت دیگه جلوتر نرو. رییس معدن اشاره کرد که بیایین کنار معدن. رفتیم سرِ تونل. باطل سحر رو ریختم اول تونل. گفتم خدایا، بچمو زنده برگردون. می‌دیدم که این کارگرا چقدر زحمت می‌کشیدن. هنوز امیدوار بودم بچمو زنده بیارن. عصر که شد، بقیه باطل سحر رو دادم بهشون، گفتم ببرین کنار کارگاه، شاید بچم پیدا بشه.

رفتم یه گوشه نشستم. دعا خوندم و خدا رو صدا کردم. هوا که تاریک شد، حوصله‌ام سر رفت، دلم دیگه انگار شکست. گفتم خدایا، بچمو زنده و مرده می‌خوام، فقط پیدا بشه که نخوام بیام اینجا خیمه بزنم. سرِشب، اومدیم خونه. بعد از یک ساعت، خبر دادن میلاد، مثل اینکه داشته چوب می‌برده و حالا چوبا پیدا شده. یک ساعت بعدش، خبر دادن میلاد رو از زیر آوار درآوردن؛ مرده. اون موقع بود که دنیا روی سرم خراب شد ..»

روز‌های بعد از نبودن میلاد، روز‌های مرور قصور است. ساعت‌های روز می‌گذرد و مادر، پدر، یادشان می‌افتد که میلاد گفته بود کارگاه تونل ۴۲، ۴ روز تعطیل بود، چون ایمن نبود، میلاد گفته بود که روز پنجشنبه؛ دو روز قبل از مرگش، به استادکار اعتراض کرده که چرا کارگر‌ها را به کارگاه ناامن می‌فرستد. میلاد گفته بود که صبح روز جمعه؛ یک روز قبل از مرگش، استادکار، سیداصغر و میلاد را؛ پیکورچی و شاگرد چوب‌کارش را صدا کرده و گفته: «اگه کار نکنین، همین الان برگه تسویه‌تونو میدم دستتون.»

میلاد گفته بود جرات اعتراض ندارد، چون اعتراض، مساوی است با اخراج و اخراج، مساوی است با بیکاری. مادر میلاد می‌گفت استادکار، به تشییع جنازه نیامد. مادر میلاد، علت مرگ بچه‌اش را نمی‌دانست. نمی‌دانست که میلاد، از بی‌هوایی خفه شد، چون کوه آواری که روی سر میلاد و سیداصغر ریخت، هیچ منفذی برای هوا جا نگذاشت، ولی می‌دانست که جسد میلاد را با پیشانی و دنده‌های شکسته از زیر آوار بیرون کشیده بودند. مادر میلاد، خدا را شکر می‌کرد که بچه‌اش، گور دارد ولی می‌گفت که تا آخر عمر، این حسرت را با هر قدمش و با هر نفسش جابه‌جا می‌کند که «نذاشتن بچمو ببینم. ۲۷ سال بزرگش کردم ولی نذاشتن برای آخرین بار ببینمش...»

تا برگشتیم به دامغان، تا غروب شد، تا صدای موذن‌زاده اردبیلی در دالان بازار کهنه پیچید، تا مغازه‌دار‌ها کرکره‌ها را پایین کشیدند، تا به خیابان‌های شهر برگشتیم، تا قطار «دامغان- تهران» از نفس افتاد و تا قفل در‌های واگن‌ها کشیده شد، ترس ریشه‌دار در کالبد شهر، با دلیلی مجهول، مثل لکه مرکبی که اگر کمرنگ هم بشود، باز القایی از حضور ابدی دارد، از شبکه دید ما دور نشد. بعد از اذان، شهر انگار سال‌ها بود که به خواب رفته بود. عابرانی پراکنده در خیابان‌های تاریک و چراغ روشن خانه‌ها، تصویری از زندگی پشت پرده‌ها بود؛ مثل محکومیت ابدی به سر فرو بردن و چشم فرو بستن و زبان درکشیدن.

وقتی چرخ‌های قطار، روی شانه ریل‌ها می‌دوید، وقتی سوسوی نوری دور، مثل نور چراغ پیشانی محمود از عمق ۵۰ متری تونل معدن، روایتی از تقلای زندگی بود، تصور می‌کردم آخرین ثانیه‌های زنده بودن میلاد و سیداصغر چطور بوده. کارگران معدن، گفته بودند سقف کارگاه، حتما قبل از ریزش، صدا‌های مهیبی داشته، نشانه‌ای، شکافی.. تصور می‌کردم اگر میلاد یا سید، این صدا‌ها را شنیده‌اند، اگر شکاف‌ها را دیده‌اند، اگر غرش ریزش آوار را شنیده‌اند، در آن تنهایی، در آن تاریکی مطلق، در آن آخرین ثانیه‌ها، چه گفته‌اند؟ چه کرده‌اند؟

bato-adv
مجله خواندنی ها