کد خبر: ۴۸۶۳۴۹

روایت‌هایی تلخ از روزگار چند زن کارگر

روایت‌هایی تلخ از روزگار چند زن کارگر

داستان ثریا، روایت مهاجرت است. او اهل افغانستان است و سال‌ها پیش همراه مادر، ناپدری، خواهرها، برادر‌های ناتنی و شوهرش به ایران مهاجرت کرده‌اند. چهار ساله بوده که پدرش برای کار به آلمان مهاجرت می‌کند و از آن زمان تا حالا هیچ خبری از او ندارند.

تاریخ انتشار: ۱۳:۱۴ - ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۰

داستانش شبیه فیلم‌های فارسی است. با سیلی صورتش را سرخ نگه داشته و با کارگری در خانه‌های مردم کمک‌خرج زندگی بوده. قسم و آیه می‌آورد که اسمش را نیاورم. مراقب است تا حرف اضافه‌ای در دهانش سُر نخورد تا بعد از گفتنش پشیمان شود. از جزئیات اتفاق چیزی به زبان نمی‌آورد و سربسته می‌گوید که در یکی از خانه‌هایی که برای کار رفته به او تجاوز شده.

ایسنا در ادامه نوشت: «اگه شوهرم بفهمه منو می‌کشه». هر بار که این جمله را به زبان می‌آورد مردمک چشم‌هایش تا انتها باز می‌شوند. هر شب کابوس می‌بیند و آن روز شوم در خواب هم رهایش نمی‌کند. بعد از آن روز زندگی‌اش به هم ریخته و آرام و قرار ندارد. هر بار که می‌خواهد دنبالِ ظلمی را که در حقش شده، بگیرد «آبرو» مثل یک سد بزرگ جلویش دهان باز می‌کند تا مانعش شود.

سنی ندارد. جوان است، اما بالا و پایین زندگی روی صورتش خط و نشان‌های زیادی کشیده. زود ازدواج کرده، خیلی زود. نه آنکه خودش بخواهد، به زور شوهرش داده‌اند و حالا دو بچه دارد. شوهرش بیکار است و کاری که زنش انجام می‌دهد را برای خودش کسر شأن می‌داند، اما برای زنش نه! کرونا اوضاع و احوال کاری‌اش را بهم ریخته با این حال با کار در خانه‌های مردم خرجی و کرایه‌خانه را می‌دهد: «چی بگم خانوم؟ دردای من حال کیو خوب می‌کنه که بشینم سفره دلمو برات باز کنم؟ درد، درده ...»

ثریا، مهاجری از افغانستان

داستان ثریا، روایت مهاجرت است. او اهل افغانستان است و سال‌ها پیش همراه مادر، ناپدری، خواهرها، برادر‌های ناتنی و شوهرش به ایران مهاجرت کرده‌اند. چهار ساله بوده که پدرش برای کار به آلمان مهاجرت می‌کند و از آن زمان تا حالا هیچ خبری از او ندارند. ثریا در افغانستان معلم بوده و الفبای آگاهی را به بچه‌ها یاد می‌داده که با تهدید طالبان بیکار می‌شود. طالبان، مادر شوهرش را که پرستار بوده، می‌کشند. برای آنان هم چاره‌ای جز ترک دیار نمی‌ماند. حالا ثریا صاحب هفت بچه قد و نیم‌قد است. شوهرش سر ساختمان‌ها کارگری و باغبانی می‌کند. خودِ ثریا هم هر صبح بچه‌های کوچک‌ترش را به بچه‌های بزرگ‌تر می‌سپارد و راهی خانه‌های مردم می‌شود تا کارهایشان را انجام دهد؛ از تمیزکاری گرفته تا آب‌دادن گل و گیاه.

کارش آنقدر سنگین است که کمرش دیگر توان ندارد و دیسکش آسیب دیده. شکمش هم یک غده بزرگ دارد که باید عمل شود، اما هر بار که تصمیم می‌گیرد این کار را انجام دهد متوجه می‌شود تو راهی دارد.

وقتی پای ثریا و خانواده‌اش به ایران می‌رسند، اطراف تهران ساکن می‌شوند. خودش و شوهرش سرایدار یک باغ می‌شوند و مادرش و بچه‌هایش هم سرایدار یک باغ دیگر. اسباب و وسایل زندگی را هم از اضافه صاحب باغ به عاریت گرفتند. حالا تعداد خانواده ثریا آنقدر زیاد شده که باید دنبال خانه بگردند.

داستان زندگی او هم پر از فراز و نشیب است و چند سال پیش و بعد از مختصر پس‌اندازی شوهرش را راضی می‌کند که به ترکیه مهاجرت کنند. هر چه جمع کرده بودند به قاچاقبر می‌دهند و راهی می‌شوند. از پیاده‌روی شبانه و یواشکی در آب‌های سرد گرفته تا زندگی سخت در کمپ مهاجران، همه را پشت سر می‌گذارند و در نهایت هم مجبور به برگشت می‌شوند. ثریا، حالا متوجه شده بیقراری و گریه‌های دختر ۶ ماهه‌شان برای شکستن دنده‌اش بوده است. بین راه، زمانی که مجبور بودند از ترس ماموران مرزی یک نفس بدوند با دخترش زمین می‌خورند و دنده بچه می‌شکند. وقتی پایشان به ایران می‌رسد همه چیز از اول شروع می‌شود. باز هم سراغ صاحبکاران قدیمی، اسباب‌های عاریتی و کار در باغ‌ها و خانه‌های مردم می‌روند.

کبری، هم مادر و هم پدر چهار دختر

۱۸ سال پیش زمانی که شوهرش به سرطان مبتلا می‌شود و از دنیا می‌رود از شهرستان به تهران می‌آید. از همان روز تا حالا صبح‌ها از خانه بیرون می‌زند و شب‌ها، زمانی که صفر تا صد کار‌های خانه‌های مردم را انجام داده به خانه خودش برمی‌گردد. از وقتی شوهرش از دنیا رفته هم پدر بچه‌هایش شده و هم مادر. کرایه و خرج خانه را می‌دهد و برای سه دخترش جهیزه خریده. ماهی یک میلیون و هفتصد هزار تومان اجاره می‌دهد: «ماه دیگه قراردادم تموم میشه. اگه صابخونه بذاره می‌شینم وگرنه که باید برم دنبال خونه.» حالا خودش مانده و یکی از دختر‌های مجردش. دختر دیگرش هم با دو بچه طلاق گرفته است.

کبری خانم ۵۸ سال دارد: «خونه این و اون کار کردم. خیلی بدبختی و بیچارگی کشیدم. اگه بخوام زندگیمو واست تعریف کنم یه شاهنامه باید بنویسی. از ۱۳ سالگی همش سختی کشیدم. هرشب که از سر کار میام با کمردرد و پادرد میرم تو رختخواب، اما خدا رو شکر تنم سالمه. هر روز سر کارم. اما خب خاطرم جمعه که مشتریام قدیمی و مطمئنن و همه این سالا منو می‌شناسن و آدمای خوب و سالمی هستن. مریضی ندارن و برای من و دخترام تو این کرونایی مشکلی پیش نیومده. وقتی هم کار می‌کنم نمیگم چقدر بدن، خودشون هر چی کرمشون برسه میدن.

مثلا دیروز از هشت صبح رفتم تا شش عصر از پنجره گرفته تا دیوارو شستم و جارو کشیدم و کلی کار دیگه ۶۰۰ هزار تومن گرفتم. خداییش کارش خیلی زیاد بود، اما خدا رو شکر از مشتریام خیلی راضی‌ام و تا حالا هیشکدومشون حق منو نخوردن و خودشونم منو به همدیگه معرفی می‌کنن. حتی یه وقتایی هم کمکم می‌کنن و خواربار و چیزای دیگه بهم میدن. خدا رو شکر درآمدم خوبه و خرج زندگیو می‌رسونم. یه وقتایی هم می‌بینی تو سه روز یه میلیون و ۲۰۰ هزار تومن کار می‌کنم. یه وقتایی هم مشتریا سبزی، باقالا و بادمجون سفارش میدن و منم براشون دُرُس می‌کنم.»

در همه سال‌هایی که کار کرده کسی به او تهمتی نزده جز یکی از نزدیک‌ترین اقوامش: «یه روز رفتم خونه یکی از فامیلا کار کردم، انگشتر طلاش گم شد و انداخت گردن من. خیلی دلم شکست، خیلی. دخترام هم خیلی ناراحت شدن و گفتن چرا یکی از مشتریای مامان ما که همه زندگیشون، حتی کلید خونشونو می‌سپارن بهش و میرن تا حالا بهش تهمت نزدن؟ خداییش هر جایی رفتم عین مادرشون باهام برخورد کردن و تا حالا کسی به چشم بد بهم نگاه نکرده. تا حالا تو هیچ خونه‌ای برای من مشکلی پیش نیومده. حتی وقتی سفره پهن می‌کنن، میگن تا شما نشینین ما هم نمی‌شینیم.»

کبری خانم ۱۳ سال بیشتر نداشته که شوهرش داده‌اند و از همان موقع با خانواده شوهر زندگی می‌کرده است: «همه کارای خانواده شوهر روی دوش من و خدا بیامرز جاریم بود. خب منم جوری تربیت شده بودم که باید هرجور سختیو تحمل می‌کردم. خیلی بدبختی کشیدم تا دخترامو بزرگ کنم. تا وقتی شوهرم زنده بود، معتاد بود و بیکار. یه سال تو زندون بود و یه سال بیرون. یه بیمه‌ای هم نداشت که برام بذاره و بره تا حداقل کمک‌خرج بشه. بعدشم که سرطان گرفت و مُرد، من با چهارتا دختر از کهگیلویه و بویراحمد اومدم تهران. حالا هم بیمه کجا بوده؟ از سرنوشتم چی برات بگم؟ هیشکدوم از دخترام حتی دیپلم هم ندارن. مشکل مالی نذاشت درس بخونن و یه دوره‌ای هر کدومشون مجبور شدن برن سرکار و کمک‌خرجم باشن تا شوهر کردن.

گفتم شوهر کنن بلکه خوشبخت بشن که اونام حالا واسه خودشون مشکل دارن. از کرایه‌خونه گرفته تا خرجای سنگین این روزا واسه زندگی. خانوم، الان همه انقدر مشکل دارن که فقط می‌تونن از پس زندگی خودشون بربیان. من انتظاری از دخترام و دامادام ندارم و نمی‌خوام سربار کسی باشم. همیشه هم به بچه‌هام گفتم حتی اگه یه چوب کبریت برام خریدن حساب کنن. میدونین این روزا هیشکی به هیشکی نیس.»

با همه این فراز و فرودها، کبری خانم از زندگی‌اش راضی است: «چرا راضی نباشم؟ اگه ناراضی باشم چیکار می‌تونم بکنم؟ خدا تن سالم بده، محتاج کسی نشیم. بچه‌هامم راضی‌ان و از کار من خجالت نمی‌کشن. میگن فقط محتاج کسی نباشیم. بعضی موقعا که مشتریا میگن دونفره برم، یکی از دخترامو با خودم می‌برم که به همه کارا برسیم. یه مدتی هم تو یه آشپزخونه آشپزی می‌کردم، اما صابکارم بیمه‌م نکرد و گفت سِنت زیاده. کارمم خوب بود. حقوقش هم خوب بود و برای بچه‌هامم غذا می‌آوردم. اما بعد از کرونا دیگه آشپزخونه هم تعطیل شد.»