مارک منسون در مقالهای نوشت: خودیاری صنعتی چندین میلیارد دلاری است که کتابفروشیها و سالنهای کنفرانس را پر نموده، افراد زیادی را به سلبریتیهای رسانهای تبدیل کرده و از خودآگاهی روبهرشد نسلهای جدید، سودهای کلانی میبرد. گرچه این صنعت زندگی افراد زیادی را – احتمالاً در جهت مثبت – تغییر داده، اما هنوز هم نزد بسیاری افراد مقبولیت و اعتباری ندارد. خیلیها آن را صرفاً یک حقهٔ تجاری میدانند. برخی دیگر برایشان خندهدار است که چه خرافات عجیبی بهعنوان توصیههای معقول زندگی عرضه میشود. خیلیها هم آن را امتحان کردهاند و چیزی جز احساس دلسردی در انتظارشان نبوده است.
به گزارش ترجمان علوم انسانی در ادامه این مطلب آمده است: البته روانشناسی بالینی هم آمار چندان شگفتآوری از تغییر فردی ندارد، اما حداقل وقتی روبروی روانشناس مینشینید، میدانید که او متخصصی آموزشدیده است که بر مبنای بیش از ۱۰۰ سال پژوهشهای تجربی به شما میگوید چهکار کنید.
اما در خودیاری، نیمی از این افراد اصلاً مشخص نیست از کجا آمدهاند. این صنعت مبتنی بر نیازهای بازار است، نه پژوهش و تحقیق. این وظیفه به دوش خواننده است که مطالب را الک کند و تصمیم بگیرد چه چیز درست است و چهچیز غلط؛ که البته اینکار همیشه هم آسان نیست.
در ادامه به پنج ایراد اصلی صنعت خودیاری میپردازیم، ایراداتی که بعید است برطرف شود.
دو نوع از افراد هستند که جذب مطالب خودیاری میشوند: کسانی که حس میکنند مشکلی اساسی دارند و حاضرند هرکاری بکنند تا این قضیه را بهبود بخشند؛ و کسانی که فکر میکنند خودشان از قبل فرد خوبی هستند، اما مشکلات و نقطهضعفهایی دارند و میخواهند با رفع آنها، افرادی عالی باشند.
این افراد را میتوانیم «بد به خوب» و «خوب به عالی» بنامیم. افراد بد به خوب به این دلیل سراغ خودیاری میروند که ایراداتی اساسی دارند و میخواهند خودشان را بهبود بخشند؛ و افراد خوب به عالی به این دلیل که فکر میکنند خودشان خوب هستند، اما میخواهند عالی باشند.
بهطور کلی، افراد خوببهعالی دقیقاً به این میرسند، از یک زندگی معمولی و نسبتاً خوب گذر کرده و طی سالها، آن را به چیزی واقعاً خاص و عالی تبدیل میکنند.
افراد بدبهخوب حتی پس از سالها «تلاش» هم تغییر چندانی (یا شاید هیچتغییری) نمیکنند. در بعضی موارد حتی ممکن است بدتر هم شوند.
بسیار خب، چرا؟
افراد بد به خوب دائماً شکست میخورند، چون در جهانبینی بنیادینشان، هر کاری را که انجام میدهند – از جمله همین خودیاری را – چنان تفسیر میکنند که بر حس حقارت یا عدم عزتنفسشان صحه بگذارد.
مثلاً یک فرد خوببهعالی ممکن است کتابی در مورد شادبودن بخواند و با خود فکر کند: «چه خوب! یه سری چیزا اینجا هست که من انجامشون نمیدم. باید امتحانشون کنم».
اما فرد بدبهخوب همان کتاب را میخواند و میگوید: «وای! ببین چقدر کارا هست که من انجام نمیدم. من حتی از اونی هم که فکر میکردم بیعرضهترم».
تفاوت بنیادین این است که بدبهخوبها «خویشتنپذیری» اکثر افراد را ندارند. یک فرد خوببهعالی به زنجیرهٔ تصمیمات نادرست و اشتباهات زندگیاش نگاه میکند و به این نتیجه میرسد که باید تصمیمات بهتری بگیرد و بیاموزد که فرد بهتری باشد. اما فرد بدبهخوب تصور میکند هر تصمیمی که میگیرد نادرست است، چون او فردی اساساً مشکلدار است و تنها راه گرفتن تصمیمات درست این است که دقیقاً حرف کسی دیگر را موبهمو اجرا کنند.
جالب اینجاست که پیشنیاز تأثیرگذاری خودیاری دقیقاً همان چیزی است که خودیاری نمیتواند کاری دربارهٔ آن بکند: خودت را بهعنوان فردی خوب قبول داشته باش که اشتباهاتی هم میکند.
بله، قطعاً با «چی» خود خلوت میکنید، در «زمان حال» آرام میگیرید، جملات مثبتتان را میگویید و یادداشتهای روزمره مینویسید تا جانتان درآید. اما افراد بدبهخوب همچنان خود را «بد» تصور میکنند و هیچگاه به آن «خوبی» نمیرسند که اینچنین دنبالش هستند. از آنجا که این ضعف ناشی از جهانبینیشان است، هرکاری هم که بکنند فقط این ضعف را تقویت میکند. بهترین چیزی که میتوانند امیدش را داشته باشند، سرپوشگذاشتن یا سرکوبکردن آن است.
افراد به شکلهای منحصربهفرد و خلاقانهای به ادراک آگاهانه از مشکلاتشان میرسند: نمیدانم کی وارد رابطهای بشوم، من و خانوادهام همیشه دعوا میکنیم، همیشه احساس خستگی و تنبلی میکنم، نمیتوانم جلوی شیرینیخوردنم را بگیرم، سگم از من متنفر است، نامزد سابقم خانهام را به آتش کشید و قس علی هذا.
همهٔ اینها مشکلات «واقعی» به نظر میرسند. اما تقریباً در هر موقعیتی، ریشهٔ مشکل درواقع نوعی عمیق از اضطراب/روانرنجوری یا احساسی ناخودآگاه از شرم یا بیارزشی است.
پیشتر دیدیم که خودیاری معمولاً در برخورد با شرم اثری ندارد. متأسفانه در رابطه با اضطراب/روانجوری هم غالباً کاری از پیش نمیبرد.
وقتی فردی با اضطراب بالا به مطالب خودیاری برمیخورد، معمولاً یکی از این دو اتفاق رخ میدهد که هیچ یک هم مشکل را حل نمیکند.
۱. یک نوع روانرنجوری جای خود را به روانجوری ملایمتری میدهد – کسی را در نظر بگیرید که قبلاً الکلی بوده و نمیتوانسته سر یک شغل بماند و حالا مدیتیشن انجام میدهد و پنج ساعت در روز یوگا کار میکند و هنوز هم نمیتواند هیچ شغلی را حفظ کند.
۲. از خودیاری بهعنوان نوع دیگری از دوریگزینی استفاده میکند. توصیههای مربوط به قرارگذاشتن نمونهٔ کلاسیک این حالت است – نمیدانم چطور با کسی قرار بگذارم، بههمینخاطر چهار کتاب دربارهٔ این موضوع میخوانم و حس میکنم کاری کردهام. ناگهان کتابخواندن مهمتر از خودِ قرارگذاشتن به نظر میرسد.
(به این امر معمولاً «فلج تحلیلی» میگویند).
گرچه به لحاظ نظری مشکلی با انگیزهٔ سود در صنعت خودیاری ندارم، اما در عمل، این امر مشکلساز میشود.
با وجود انگیزهٔ سود، نکتهٔ کلیدی نه ایجاد تغییر واقعی، بلکه ایجاد احساس تغییر واقعی است.
این کار را میتوان با دلخوشکنکها انجام داد، یعنی به مشتریان بیاموزند بعضی احساسات منفی را سرکوب کنند یا حالات احساسی موقت خود را تقویت نمایند. برای این کار میتوان افراد مضطرب را با اطلاعات بیشتر و روانرنجورها را با تکنیکهای ریلکسیشنِ بیشتر آرام کرد. تمامی اینها باعث ایجاد حس کوتاهمدت دستاورد و پیشرفت میشود، اما همیشه هم پس از چند روز یا هفته از بین میرود.
متأسفم، اما یک عمر احساس بیکفایتی یا شرم را نمیتوان در چند روز از بین برد. واقعاً نمیشود. اتفاقی که میافتد این است که چند روز حس بهتری نسبت به این بیکفایتی و شرم پیدا میکنید و سپس دوباره همهچیز به حالت عادی برمیگردد.
تنها فعالیتهای خودیاری که تاحدی مورد تأیید پژوهشهای علمی قرار گرفتهاند عبارتند از: مدیتیشن و ذهنآگاهی، ثبت خاطرات روزانه، شکرگزاری برای چیزهایی که هر روز خرسندتان میکند، انجام امور خیریه و صدقهدادن به دیگران.
برای بعضی موارد هم، علم نشان داده که تأثیرگذاری بستگی به شرایط (معمولاً نحوه و علت انجام آن کار) دارد: برنامهریزی عصبیکلامی، بیان جملات مثبت، هیپنوتیزمدرمانی، ارتباط با کودک درون.
و، اما چیزهای که خزعبلات کامل است: فنگشویی، تجلی خواستهها، کارتهای تاروت، تلکینزی، پدیدههای فراروانی، استفاده از بلور، حیوانات قدرتبخش، ضربهتراپی، قانون جذب، هرچیز معجزهآسا و عجیب.
واقعیت این است که اکثر اطلاعات موجود دربارهٔ خودیاری در بهترین حالت دلخوشکنک و در بدترین حالت، چرندیات مطلق است.
خوشبختانه در دههٔ گذشته، دانشگاهیان زیادی همچون برنی براون و دن گیلبرت دست به نوشتن کتابهای خودیاری زدهاند که مبتنی بر پژوهشهای علمی هستند، نه آرایهٔ کلیشهایِ «داشتم کمدم را تمیز میکردم که خدا مستقیماً با من صحبت کرد و ناگهان به روشنضمیری رسیدم و حالا در این کتاب دلبخواهی و بیاساسم میخواهم به شما بگویم در زندگیتان چهکار کنید و نکنید».
تناقض خودیاری این است که در اولین و اساسیترین قدم در راه رشد، باید بپذیرید همینطوری که هستید خوبید و لزوماً به کمک فرد دیگری نیاز ندارید. این اساسیترین باور خودیاری است که ماهیتاً کسی دیگر نمیتواند آن را به شما بدهد، بلکه باید خودتان به آن برسید.
جالبی قضیه اینجاست که وقتی واقعاً قبول کنید که به برای تبدیلشدن به فردی خوب، به کمک یا توصیهٔ فرد دیگری نیاز ندارید، تازه آنوقت است که توصیههای آن فرد دیگر به کارتان میآید.
پس به نوعی، خودیاری بیشترین فایده را برای افرادی دارد که واقعاً نیازی به خودیاری ندارند. خودیاری برای افراد خوببهعالی است، نه افراد بدبهخوب. این درحالی است که اکثراً همین افراد بدبهخوب هستند که در تور خودیاری افتاده و پولشان را خرج آن میکنند.
معنای خودبهسازی از کلمهٔ آن مشخص است، یعنی تقویت خود، نه جایگزینی آن با خود دیگر. اگر میخواهید چیزی دیگر را جای خودتان قرار دهید، هرگز موفق نخواهید شد و به احتمال زیاد گرفتار چرندیات و شبهعلم میشوید و بهجای اینکه با حس بیکفایتیتان رو در رو شوید، آن را سرکوب میکنید.
در موارد دیگر، خودیاری به افراد کمک میکند تا احساس بیکفایتی خود را بر دیگران منتقل یا فرافکنی کنند و یا بهصورت غیرمستقیم از طریق موفقیت یک «مرشد» یا فرد دیگر زندگی کنند. باز هم این احساس پیشرفت است، نه خود پیشرفت.
خب حالا منظور از تمام این حرفها چیست؟
ساده است: خودتان پاسخ را بیابید. شاید این یک پاسخ بدیهی و توخالی به نظر برسد، اما جداً... چرا باید کسی غیر از خودتان پاسخ سؤالات زندگیتان را داشته باشد؟
میتوانید تجربیات و ایدههایشان را مدنظر قرار دهید، اما نهایتاً کاربرد اینها در زندگی شماست که اهمیت دارد.
اینها قرار نیست آسان باشد. هرکس غیرِ این را به شما بگوید، احتمالاً به دنبال فروش چیزی است.
بدبین باشید. خودخواه باشید؛ و بیرحم باشید. داریم دربارهٔ زندگیتان حرف میزنیم. هیچکس نمیتواند بجای شما خوشحال باشد. اگر متوجه شدید که چنین انتظاری دارید، مشکل از خودتان است؛ و هیچکس جز خودتان نمیتواند کمکتان کند.