اکهارت تله در کتاب «جهانی نو»، نکتههای پیچیدهای را به شیوایی توضیح داده که شایان توجه کسانی است که میخواهند خودشان را بازشناسی کنند.
محمدجواد لسانی_اعتماد؛ اکهارت تله نویسنده متفاوتی است. این نویسنده آلمانی هیچوقت میل نداشته زرد بنویسد. این پرسش پیش میآید که مگر این نویسنده چه مینویسد؟ شاید بشود با خواندن چند صفحه از کتابش، به تفاوت کارش پی برد.
تله اثری دارد با عنوان «جهانی نو». در این کتاب از نوعی آگاهی سخن گفته که حاصل کار خبر میدهد که نباید آن را در شمار آثار «یکبارمصرف» قرار داد. اکهارت تله، مرتب میخواهد دم از شادی بزند. به این بخش کتاب توجه کنید:
«در بسیاری از موقعیتها، مردم در حال بازی هستند و در پشت آن ظاهر خندان، رنجی نهفته دارند، اما اندوهی مبهم در پشت آن چهره خندان پنهان میکنند. بدینترتیب، افسردگی، بههمریختگی اعصاب و واکنشهای افراطی کمکم برایشان به حالتی عادی بدل میشود.»
اکهارت تله مایل است مخاطبش به هر قیمتی شده، شادی را بجوید و این جمله را با خود تکرار کند که «من واقعا شادم!» ممکن است با این عبارت، هموطنان ایرانی به یاد یک ترانه قدیمی بیفتند. خوانندهای محبوب در تهران زندگی میکرد که نامش داریوش رفیعی بود. او قطعهای اواخر دهه سی خورشیدی اجرا کرد که به دلها نشست. ترانهای که سالیانی از زمان اجرای آن گذشته، اما خاطرهاش همچنان در سینهها مانده! خواننده تهران قدیم، اینگونه میخواند: «چون، آمد، آمد، آن ماه فریبا/ من شادم شادم، با مهرش به دنیا/گر میگدازد یا مینوازد/ من عاشقم، وز قهر و نازش خرسندم/ با موی او، پیوسته باشد پیوندم... لب از شکایتها میبندم».
شاید برخی یادشان باشد که این خواننده با چه لحن گرمی، دم از شادی درونی میزند. شاید این همان چیزی باشد که نویسنده «جهانی نو» با منطق خاص خود، خواسته بیانش کند.
اکهارت تله در مقدمه اثر نوشته «این کتاب، تنها موفق به بیدار کردن افرادی میشود که آمادگی آن را داشته باشند. با بیداری هر فرد، سرعت آگاهی جمعی افزایش مییابد.»
او که به سال ۱۹۴۸ میلادی در شهر «لونن» شمال «دورتموند» زاده شد، خاطراتی را به یاد میآورد که در آن، والدینش در حال بگومگو باهم هستند و سرانجام تلخ آن، به جدایی پدر و مادر ختم میشود. این واقعه، اکهارت را به تمام زندگی بدبین میکند. به سن جوانی که میرسد به انگلستان میرود تا در مدرسهای در لندن به تحصیل زبانهای اروپایی مشغول شود. در این دورانِ تنهایی است که او در برابر افسردگی، ترس و اضطراب، به دنبال پاسخ میگردد. او با تجهیز خود به علوم فلسفه و روانشناسی در دانشگاه بزرگ لندن، حس میکند که دارد به «نقطه درد» نزدیک میشود. او با یک پرسش سنگین روبهرو است که «چرا اصلا آدمی رنج میکشد؟» او سپس تحصیلات تکمیلی را از سال ۱۹۷۷ میلادی، در دانشگاه کمبریج آغاز میکند.
هنوز سی سالش نشده، سالها رنج ناشی از افسردگی وجودی، او را به سمت خودکشی سوق میدهد، اما اکنون میخواهد برای برونشدن از بنبست، کاری کند. میفهمد که به سطحی از آگاهی نزدیک شده که میتوان آن را «شهود» نامید. او این تجربه را اینطور توضیح میدهد: «نمیتوانستم خودم را تحمل کنم. ناگهان به ذهنم پرسشی رسید که جوابی برایش نداشتم؛ این من کیست که نمیتواند خود مرا تحمل کند؟ ناگهان با یک فضای خالی روبهرو شدم. در آن لحظه نمیدانستم با این خود بیدار شده، چه کنم. صبح که از خواب برخاستم متوجه شدم که همهچیز در آرامش است. از آن من قبلی، خبری نیست. فقط «بودن» و «حضور» را داشتم تجربه میکردم. تنها یک مشاهدهگر شده بودم.»
این حس در اکهارت تداوم مییابد به عبارت روشن، او میل دارد که آن حس آرامبخش از دست نرود. پس در زمانی حدود دو سال، وقت خود را در پارک راسل لندن میگذراند و در حالتی از سرخوشی و سکوت به تماشای پیرامون خود مینشیند. او دارد چیزهایی به دست میآورد. او پس از چندین سفر، دست آخر در «ونکوور» ساکن میشود.
کتاب اول اکهارت تله، «نیروی حال» نام دارد. سال ٢٠٠٨، این کتاب به ٣٣ زبان ترجمه میشود! او پس از چاپ کتاب دومش، «جهانی نو»، آوازهاش بیشتر میشود و نهادهایی، چون «واتکینز ریویو» و نشریاتی مثل نیویورکتایمز او را محبوبترین نویسنده کتابهای معناگرا مینامند.
اکهارت تله در کتاب «جهانی نو» از ترکیبی استفاده کرده که ممکن است بیشتر مخاطبان نشنیده باشند: «تندیس درد». این مفهوم چه میتواند باشد؟ او در بخش پنجم کتاب در این باره آورده است: «از آنجا که بشر گرایش به جاودانه کردن خاطرات گذشته دارد، تقریبا هر کسی در میدان انرژی خود، یک درد را در وجود خود میفهمد. احساسی دیرینه و اندوختهای که او حمل میکند، من آن را «تندیس درد» میخوانم. با وجود این درد، میتوانیم بیاموزیم که عادت اندوختن و جاودان ساختن احساسات گذشته را به گونهای تمثیلی با بر هم زدن بالهایمان ترک بگوییم و از زندگی ذهنی در گذشته، با هر آنچه دیروز یا سی سال پیش رخ داده، خودداری کنیم.»
تله، اکنون، به عنوان معلمی شناخته شده، صدایش فراتر از محدوده زندگی او شنیده میشود. وقتی هشت میلیون نسخه از دو کتاب او به فروش میرود، این نشان از ارتباط خوب مخاطبان با آثار دارد.
اکهارت تله میخواهد راهی پیشنهاد کند که خواننده از نقطه رنج به نقطه رهایی برسد.
«جهانی نو» در مجموع ۱۰ بخش دارد؛ از فصل شکوفایی آگاهی و شناخت «من درون»، آغاز میشود و با عبور از فصل مهم تندیس درد، به دنبال یافتن فضای درونی و رهایی ازدردهاست. نویسنده نهایتا به فصل پایانی مطالبش میرسد که سیاره جدید نام دارد. واژه ترکیبی «من درونی» در کتاب، فراوان به کار رفته؛ چه بسا این کلمه همان کانونی باشد که اگر به درستی در نهاد انسان شناخته شود و به سامان برسد، رویکرد آدمی را نسبت به همه چیز تغییر دهد.
اکهارت تله در این اثر، نکتههای پیچیدهای را به شیوایی توضیح داده که شایان توجه کسانی است که میخواهند خودشان را بازشناسی کنند. باید به ترجمه خوب اثر به فارسی هم اشاره کنم و یادآور شوم که برگردان زیبا و روان خانم هنگامه آذرمی هم در تفهیم مطالب به خواننده بیتاثیر نیست. او با تسلط بر موضوع توانسته با دایره واژگانی مناسب در فارسی، خواندن سطر به سطر کتاب را برای خواننده فارسیزبان دلپذیر کند.
در فصل دوم کتاب، نویسنده قصد دارد خوانندگان مطالب را از اشتباهی که ممکن است دچارش شوند به درآورد. خطایی که ممکن است آدمی را هرگز رها نکند. آن خطا بهطور اساسی به برداشتی مربوط است که یک شخص از خود دارد و باعث تولید اشتباه در شناخت خودش میشود و شاید بتوان همه آن مشکلات را در نگاه به یک واژه خلاصه کرد:
«واژه من، بزرگترین اشتباه و ژرفترین حقیقت را -بسته به اینکه چگونه به کار رود- در خود دارد. واژه «من» همراه با کلمههای وابسته مانند «مرا»، «خودم» و «مال من»، در کاربرد قراردادی آن، نه تنها بیشترین کلمه به کار رفته در زبان، بلکه یکی از گمراهکنندهترین واژههاست.»
یک پرنده، یک درخت، حتی یک قطعه سنگ ساده، حتی یک موجود انسانی، زمانی که شما به آن سوژه به شکل عمیقی مینگرید، بدون تحمیل یک کلمه یا برچسب ذهنی، اگر آن شیء به حال خود بماند، حسی از احترام و اعجاب از آن موجود به درون شما راه مییابد. یعنی شما دیگر نمیخواهید جهان را با کلمات و برچسبها بپوشانید. حسی معجزهآسا به زندگی شما بازمیگردد که مدتها پیش گم کرده بودید. اشیا، با این نگاه، تازگی و طراوت خود را دوباره به دست میآورند. بزرگترین معجزه، تجربه کردن خودتان به عنوان چیزی برتر از کلمات، افکار، برچسبهای ذهنی و تصاویر است. برای آنکه چنین اتفاقی بیفتد، لازم است که از «من»، از وجود و از همه چیزهایی که در آن ادغام شدهاید و با آن همذاتپنداری کردهاید، رها شوید. این کتاب، درباره این گسستن صحبت میکند.
وابستگی یکی از بزرگترین منابع رنج کشیدن است. اعتیاد یک فرم متداول وابستگی است. مردم به رستوران، فروشگاهگردی، رابطهها، اینترنت یا خیلی چیزهای دیگر از جمله فکر و محاسبه ذهنی، اعتیاد پیدا میکنند. شما میتوانید به هر چیزی معتاد شوید. عادتها جایگزینی هستند برای سرزندگی و سرخوشی آدمی که بر اثر چیره شدن توهم بر انسان، روی میدهد. آن خیالات، کژراههایی هستند به سوی تجربههای کوچک زندگی. آدمها فقط میخواهند به جای زندگی، روزمرّگی کنند، اما میدانند که در عمق وجودشان چیزی کم است.
آدمی نومیدانه در شوق مبهمی به سر میبرد. اینجا و آنجا جستوجو میکند، اما این اشتیاق هیچگاه اقناع نمیشود و در حالی که در شوق رسیدن زندگی میکند، به نقطه پایان دنیایش میرسد که مرگ اوست، اما انسان حضوریافته اینگونه نیست. او مشتاق سرزندگی خود است. در واقع تجربه حضور در زندگی خود، یکی از راههای کسب شادمانی است که در آیینهای آسمانی هم به آن اشاره رفته است. به عبارت روشن، اصل آگاهی و کوشش برای تجربه حضور، چشم آدمی را میگشاید تا بتواند از عادتهای نابجا و چسبنده رهایی یابد.
هماکنون از خودتان بپرسید که از چه عادتهایی رنج میبرید؟ آیا آنها توانستهاند وجود شما را راضی کنند؟ آیا آنها شما را به حسی سرشار از حیات، نزدیک کردهاند؟ کتاب «جهانی نو» راهی پیشنهاد میکند تا از خلأ وجودی خلاص شوید.