خودسری، غرور و لجبازی هایم در دوران نوجوانی مرا تبدیل به دختری سر به هوا کرده بود به طوری که به حرف هیچ کس گوش نمیکردم. از سوی دیگر نیز هیچ گاه در مدرسه دوستان خوبی نداشتم و هم کلاسیهای محجبه ام را مسخره میکردم این رفتارها و روابط بی پروا با دخترانی که درگیر ارتباط با جنس مخالف بودند زندگی مرا به جایی کشاند که روزی همه هستی ام را از دست دادم و ...
به گزارش خراسان، زن ۲۵ ساله در حالی که دادخواست شکایت از همسرش را در دست داشت با بیان این که برخی اشتباهات زندگی آن قدر تاوان سنگینی دارد که آینده ات را به نابودی میکشد در شرح قصه زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: تا جایی که به یاد دارم از همان دوران کودکی دختری خیره سر بودم و هیچ گاه به نصیحتهای مادرم گوش نمیدادم. در دوران راهنمایی و دبیرستان نیز دوستان سر به راهی نداشتم به همین دلیل همواره مادرم مرا نصیحت میکرد که دوست خوب انسان را به خوشبختی و سعادت میرساند و دوست بد انسان را به ورطه نابودی میکشاند.
اما من فقط با لجبازی میخواستم به خانوادهام اثبات کنم که نیازی به نصیحت ندارم چرا که آن قدر بزرگ شده ام که خودم دوستانم را انتخاب کنم و خوب و بد را تشخیص بدهم. در میان دوستانم دختری به نام «پریسا» بود که خانواده آشفتهای داشت. پدرش آلوده به مواد مخدر بود و مادرش هیچ توجهی به او نداشت.
ارتباط من و پریسا آن قدر صمیمانه بود که او مدام از روابط غیرمتعارفش با پسری سخن میگفت که قرار بود با یکدیگر ازدواج کنند. او با قدیر ارتباط پنهانی داشت و همواره مرا وسوسه میکرد تا در یکی از دیدارهای مخفیانه اش با قدیر، او را همراهی کنم.
پریسا آن قدر اصرار کرد که پذیرفتم تا به همراه آنها به یکی از مراکز تفریحی بروم. وقتی به محل قرار رسیدم پسر جوان دیگری که از دوستان قدیر بود نیز داخل خودرو حضور داشت. پریسا در صندلی جلو نشست و من هم به ناچار در کنار «مظفر» نشستم، اما قدیر پیشنهاد داد به جای رفتن به اماکن تفریحی به ویلای یکی از اقوام مظفر برویم اگرچه من با این موضوع مخالفت کردم، ولی باز هم نتوانستم در برابر خواهشهای پریسا دوام بیاورم.
آن روز در آن ویلای شوم قدیر و مظفر بعد از صرف ناهار مشروبات الکلی مصرف کردند و من زمانی به خود آمدم که دیگر هستی ام را از دست داده بودم. با این اشتباه بزرگ و بی آبرویی، آینده ام را به نابودی کشاندم به طوری که مدام گریه میکردم و روزهای سختی را میگذراندم اگرچه بعد از آن روز سیاه، دیگر دوستی من و پریسا به انتها رسید، اما این موضوع چیزی از زجر روحی و آسیبی که بر من وارد شده بود، کم نمیکرد.
چند سال بعد دیپلم گرفتم و دیگر ادامه تحصیل ندادم، ولی هیچ گاه نمیتوانستم آن روز شوم را فراموش کنم تا این که جوانی به نام «بهزاد» به خواستگاری ام آمد. او از هر نظر جوان شایستهای بود و من هم عاشقش شدم. اما چارهای جز پنهان کردن ماجرای آن ویلای شوم نداشتم چرا که نمیخواستم بهزاد را از دست بدهم. من بر اثر خودسری و رفاقت با دوستان بی بند و بار زندگی ام را به تباهی کشیده بودم و نمیخواستم آینده ام را نیز نابود کنم، اما بعد از شروع زندگی مشترک با بهزاد، عذاب وجدان رهایم نمیکرد تا این که به ناچار شبی حقیقت موضوع را به بهزاد گفتم.
او که بهت زده نگاهم میکرد، ابتدا تصمیم گرفت با این ماجرایی که روحش را آزار میداد کنار بیاید، اما خیلی زود مرا متهم به دروغ گویی و پنهان کاری کرد و گفت: نمیتواند این موضوع را فراموش کند و از کنار آن بگذرد.
اکنون که شش ماه از زندگی مشترکمان میگذرد، مانند دو انسان غریبه زیر یک سقف زندگی میکنیم و هیچ نقطه مشترکی با یکدیگر نداریم درحالی که زندگی مشترک ما به بن بست رسیده است بهزاد مدام تحقیرم میکند و ارتباطش با زنان دیگر را به رخم میکشد تا برای طلاق از حق و حقوقم بگذرم.
چند روز قبل نیز به بهانهای پوچ کتکم زد و لوازم منزل را تخریب کرد. حالا درحالی زندگی در آن خانه به یک شکنجه گاه تبدیل شده است که باید تاوان سنگینی را به خاطر اعتماد به یک دوست بی بند و بار بپردازم و