bato-adv
کد خبر: ۳۷۷۸۱۱

روایت یک اتفاق جالب در دادگاه طلاق

وقتی که شهریار به ملاقاتم آمد برای اولین بار گفت عاشقم شده و بزودی برای خواستگاری پا پیش می‌گذارد؛ اما گرفتاری من تازه شروع شده بود. می‌دانستم مادرش دمار از روزگار هر دوی ما درخواهد آورد. اما دل به تقدیر سپردم و منتظر ماندم تا خواستگاری کند. از آن روز به بعد مزاحمت‌های مادرش شروع شد،...
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۲ - ۲۹ مهر ۱۳۹۷
زنی میانسال و شیک پوش با چهره‌ای خسته وارد شعبه ۲۶۱ دادگاه خانواده شد. اسمش «هنگامه» بود، ۴۵ ساله. از وین اتریش آمده تا تکلیفش را با «شهریار» مشخص کند. همسری که روزگاری دلباخته‌اش بود، اما حالا چند سالی می‌شد که گرمای عشق از زندگی شان رخت بربسته و سرنوشت او را گرفتار و دربند زندان‌های مالزی کرده بود.

به گزارش ایران، وقتی که زن میانسال در مقابل قاضی «محمود سعادت» قرار گرفت، بدون تأمل گفت: «تا به حال دیده بودید یک زن دو بار از همسرش طلاق بگیرد؟» قاضی سرش را از پرونده‌های روی میز برداشت و گفت: «گاهی پیش می‌آید.» سپس اسم زن را پرسید و از منشی خواست پرونده‌اش را از دفتر شعبه بیاورد. وقتی پرونده به دستش رسید، آن را ورق زد و گفت: «اینطور که معلوم است یک بار حکم طلاق شما صادر شده، اما به دفترخانه مراجعه نکرده اید، طبیعی است که رأی باطل شود... حالا که وکیل تان دوباره دادخواست طلاق ارائه کرده، مشکلی نیست، رسیدگی می‌کنیم.» هنگامه بطری آب را از کیفش بیرون آورد و جرعه‌ای نوشید.
 
سپس گفت: «ممنون می‌شوم اگر وقت رسیدگی پرونده‌ام را جلوتر بیندازید. باید به اتریش برگردم و به بچه هایم رسیدگی کنم.» قاضی سعادت پرسید: «عجب! هر کدام در یک جای دنیا...»

هنگامه که انگار منتظر چنین سؤالی بود، گفت: «تقدیر چه‌ها که با آدمیزاد نمی‌کند... درست ۲۵ سال پیش بود که عاشق هم شدیم. تازه وارد دانشگاه شده بودم. آن هم دانشگاهی که فقط جای نخبه هاست. با شهریار همانجا آشنا شدم؛ هفته‌ای نمی‌شد که خواستگاری در خانه ما را نزند. هم زیبا بودم و هم درسخوان. در میان آن همه توجه، عاشق زرنگی و بامزگی شهریار شده بودم، اما به روی خودم نمی‌آوردم. چند ماه بعد بالاخره شهریار در جشن پایان تحصیلی یکی از بچه‌های دانشگاه به سراغم آمد.
 
بعد از جشن اجازه خواست مرا تا خانه‌مان برساند. به شرط آنکه همکلاسی‌ها هم باشند قبول کردم؛ وقتی جلوی در رسیدیم شهریار با یک خودروی بنز منتظرمان بود. همان شب شماره‌اش را یواشکی در کیفم انداخت و بعد تماس‌های تلفنی ما شروع شد. نمی‌خواستم در دانشگاه کسی از رابطه ما باخبر شود، اما یکی از فامیل‌های شهریار ما را در پیست اسکی دید و به مادرش خبر داد. مادرش زن مقتدری بود که کارخانجات و املاک خانوادگی شان را اداره می‌کرد. یک روز به دانشگاه آمد و با عصبانیت راهم را سد کرد؛ همانجا خط و نشان کشید که دست از سر پسرش بردارم. بعد‌ها فهمیدم که دختر یکی از ثروتمندان مقیم لس آنجلس را برای پسرشان در نظر گرفته‌اند و شهریار برای اعتراض به تصمیم خانواده ترجیح داده در ایران بماند و به تحصیلاتش ادامه دهد.
 
وقتی موضوع را فهمیدم قول دادم دیگر کاری به پسرش نداشته باشم، اما شهریار دست بردار نبود و تهدید کرد اگر کنارش نباشم خودکشی و ترک تحصیل می‌کند. جرأت نکردم دلش را بشکنم؛ بنابراین دوستی ما ادامه پیدا کرد. بعد از فارغ‌التحصیلی شهریار کمتر او را می‌دیدم، چرا که درگیر امور کارخانه شده بود. همین دوری از او باعث شد بیمار و بستری شوم. وقتی که شهریار به ملاقاتم آمد برای اولین بار گفت: عاشقم شده و بزودی برای خواستگاری پا پیش می‌گذارد؛ اما گرفتاری من تازه شروع شده بود.‌
 
می‌دانستم مادرش دمار از روزگار هر دوی ما درخواهد آورد. اما دل به تقدیر سپردم و منتظر ماندم تا خواستگاری کند. از آن روز به بعد مزاحمت‌های مادرش شروع شد، یک روز پیشنهاد می‌داد یک آپارتمان بگیرم و کنار بکشم. یک روز هم تهدید به مرگ می‌کرد؛ خلاصه دلباختن ما مثل فیلم «داستان عشق» شده بود. با عبور از این گرفتاری‌ها سرانجام در دهمین سال آشنایی با هم ازدواج کردیم و زندگی مشترکمان شروع شد، آن هم در شرایطی که مادر شهریار فوت کرده بود...»

قاضی گفت: «پس بالاخره تقدیر روی خوش به شما نشان داد...»
 
هنگامه ادامه داد: «تا اندازه‌ای بله و تا اندازه‌ای هم نه. بعد از ازدواج سفر دور دنیا و روز‌های خوش ما شروع شد، اما حیف که کوتاه بود. پدر شهریار دوباره ازدواج کرد و شهریار از خانواده و مدیریت کارخانه دست کشید و من تنها تکیه گاه و دلخوشی‌اش شدم. اما من هم شغل تمام وقت و حساسی داشتم و از سوی دیگر باردار هم شده بودم.
 
برای همین کمتر وقت می‌کردم به شهریار برسم. او کم کم افسرده شد و به مصرف الکل روی آورد. اوایل با خوردن مشروب خوش اخلاق می‌شد، اما بعد از چند سال به کل عصبی و پرخاشگر شد. با هزار بدبختی او را بستری کردم تا ترک کند. اما وقتی مرخص شد بعد از مدتی مخفیانه به تولید مواد مخدر صنعتی روی آورد. از آنجا که در شیمی مهارت زیادی داشت یکی از بزرگترین تولیدکننده‌های شیشه در تهران شده بود. من این موضوع را وقتی فهمیدم که مأموران با حکم بازرسی به خانه ما آمدند. از همان روز شهریار فراری شد و بعد هم سر از پاکستان درآورد. مدتی بعد از کارم استعفا دادم و با یک بچه به سراغش رفتم.
 
از آنجا به مالزی رفتیم و زندگی جدیدی را شروع کردیم؛ قول داده بود که از کار خلاف دست بکشد. اما زیر قولش زد و یک سال بعد با چند کیلو شیشه و کلی وسایل آزمایشگاهی در مالزی دستگیر شد. با هزار بدبختی توانستم حکم بیگناهی بگیرم و به ایران برگردم. تازه دادخواست طلاق داده بودم که فهمیدم دوباره باردار شده‌ام. به سراغ پدرش رفتم و از او خواستم کمکم کند. پیرمرد از دیدن تنها نوه‌اش خیلی خوشحال شد و خانه‌ای برایمان خرید و در کارخانه دوستش شغل خوبی برایم پیدا کرد.
 
روند طلاق گرفتنم طولانی شد و برای همین تصمیم گرفتم از ایران بروم و فرزند دومم را در اتریش به دنیا بیاورم. مدتی بعد نیز اقامت دائمی دریافت کردم و در عین حال موفق شدم به طور غیابی از همانجا با کمک وکیلم طلاق بگیرم؛ خیال می‌کردم دیگر نه شهریار را خواهم دید و نه به ایران بازخواهم گشت. اما متأسفانه وکیلم نگفته بود که باید پس از دریافت حکم طلاق به دفترخانه مراجعه و طلاق را ثبت کنم. امسال در اتریش به یک مشکل اداری برخوردم، نیاز به تأیید حکم طلاق داشتم و تازه فهمیده‌ام وکیلم چه اشتباهی کرده است. حالا به ایران آمده‌ام و با کمک یک وکیل دیگر دوباره دادخواست طلاق داده‌ام.»

قاضی گفت: «دلتان می‌آید به همین راحتی عشق آن روز‌ها را فراموش کنید و همسرتان را برای همیشه ترک کنید؟ به هر حال او پدر فرزندان شماست.»

زن تأمل کرد و جواب داد: «دوست داشتم این‌طور فکر کنم، ولی او مرا به مرگ و اسیدپاشی تهدید کرده و گفته آدم‌هایش را به سراغم خواهد فرستاد تا انتقامش را بگیرند. شهریار چیزی برای از دست دادن ندارد؛ احتمالاً برایش حکم اعدام صادر خواهد شد. دیگر از شهریار فقط دو خاطره برایم باقی مانده؛ خاطره شیرین عشق و خاطره تلخ تنفر...» این جمله را گفت و با بغض از دادگاه خارج شد.
bato-adv
مجله خواندنی ها