امیرعلی، کفشهایش را ساعت ١٢ و نیم شب فروخت ٥ هزار تومان. ٥ هزار تومان یعنی ربع گرم هرویین. از سطل زباله، کفشی پیدا کرده بود که کفِ هر دو لنگه سوراخ بود. همان را پوشید و دور پاهایش کیسه پلاستیکی پیچید.
به گزارش اعتماد، ساعت ١ بامداد، سيم كارتش را هم حراج كرد ٦ هزار تومان. ربع گرم هرويين جواب عمل اميرعلي را نميداد؛ قهرمان كشتي كه ١٦ مدال داشت و بعد از ٧ سال خوردن متادون، از ٣٥ روز قبل رفته بود سراغ هرويين. هرويين كارتن خوابش كرد. ٣٥ روز بود كه كارتن خواب خيابان سعادت- مولوي- شده بود. هيكلش هنوز در قالب ورزشكاري بود؛ انحناي ممتد شانهها، پهناي گردن، دندانهايش هنوز سرجا بود.
اميرعلي، هنوز شكل خيلي از آدمها بود. به «سهشنبه» فكر ميكرد. سهشنبهاي كه ميخواست برود و بخوابد براي ترك. سهشنبهاي كه هيچوقت از راه نميرسيد.
زباله جمع ميكني اميرعلي؟
دستهايش را انگار داخل گوني زغال فرو كرده بود. چرك زباله جمع كني، به خورد تمام خطوط پشت و روي دستها رفته بود و همان دستها هم اوضاع را لو ميداد اگر شلوارش را نميديدي كه از شدت كثيفي، آهار گرفته بود و اگر پاهاي پلاستيك پيچش را نميديدي كه چطور از سرما، روي برفهاي كوبيده و گل آب منتشر در تمام سطح پياده رو، جابهجا ميكرد كه يخ نزند. كاسه عدسي داغ را كه از دست بچههاي «طلوع» گرفت مجال نداد بخار غذا در هوا بماسد.
آخرين غذايي كه خوردي كي بود اميرعلي؟
ديروز صبح. بيشتر از ٣٩ ساعت گرسنگي مطلق. چون زبالهاي هم پيدا نكرده بود براي فروش. زباله جمع كنهاي ماهرتر از امير علي هم در اين سرماي ٨ درجه زير صفر، لنگ بودند. ديشب هواي خيابان مولوي، ٨ درجه زير صفر بود. و آن شعلههاي كوچك برآمده از سوزاندن كيسههاي پلاستيكي و ورقهاي كاغذ و جورابهاي خيس، به وضوح ناتوان شده بود در اين جنگ نابرابر. سهم دايرههاي كوچك انساني پيرامون همين شعلههاي رو به موت، گرما نبود. دود تلخ و ولرم و چربي بود كه انگار روي تخم چشم آدم ميماسيد. ولي آنها كه كفي آلومينيومي را در فاصله ١٠ سانتي شعلههاي لرزان نگه داشته بودند كه هرويين مذاب، روي كفي سرد نبندد و ٢٠ هزار تومان پول زحمت كشيده، نابود نشود، حواسشان به اين دود متعفن چشم سوز نبود.
آنها فقط چشم و حواسشان به حبابهايريزي بود كه وقتي فندك را زير كفي و در نقطه اصطكاك گرد شتريرنگ با ورق آلومينيوم سُر ميدادند، اطراف هرويين جوشيده غُل ميزد و دود سفيد پس ميداد. خيابان سعادت و پس كوچههايش، همه مشتري هرويين – دوا – بودند. زن و مرد، پير و جوان، جيب هميشه خاليشان از قيمت شيشه تعجب ميكرد. چقدر، چند بار، چند روز، كيسه به كول ميكشيدند و تنه تا نيمه، داخل سطل زباله خم ميكردند تا يك جنس بهدردبخور، بهدردبخور براي ضايعاتيهاي شوش و مولوي پيدا كنند كه ٦٠ هزار تومان هم بيارزد؟ وضع كارتنخوابهاي شوش، بهتر از مولوي خوابها بود.
كارتنخوابهاي شوش، نيمه شب آنقدر چپ پري داشتند كه از غذا فروش دوره گرد، يك وعده برنج و جوجه كباب بخرند. غير آن تجمع درهم لوليده پياده روي شرقي، كه چشم دوخته بودند به بساط زد و بندهاي محقر كه چه وقت، كارتن خواب صاحب بساط، از خماري يا نشئگي، بيحواس شود تا آن كفش بچگانه كهنه يا ملاقه مستعمل يا نوار كاست دهه ٦٠ يا زنجير نيمهكاره قفل فرمان يا خرمهره شكسته يا دستگيره كشوي كابينت يا هزار خنزر پنزر بيارزش ديگر را كف بروند، جلوتر و به سمت كوچه اوراقچيها، تجمع آدمهاي بيعار كمتر ميشد و هر چه گوش ميخواباندي و چشم ميدواندي، حدقههاي گشاده بود و صداهاي تودماغي و قامتهاي پكيده از تحليل تركيباتي معروف به«شيشه».
هر قدمي كه جلوتر ميرفتي، زمزمهها به گوشت نزديكتر ميشد كه «پايپ دارم... پايپ چند بار مصرف، حشيش، عمده و جزيي، شيشه بيا، ارزون دارم، قرصم هست» و علامت سوالها بيشتر «خانم در خدمتيم. شيشه بِدم؟ جنس خوب دارم. حشيش ميزني؟ گشنته؟ خونه هستا، با همه امكانات» و ساعت از نيمه شب گذشته، جواب اين همه كنجكاوي را چه ميگفتم كه در جمع شان پذيرفته شوم و هول نكنند كه شايد من هم نسخه مشابه آن ماموري بودم كه در اين چند شب، كارتنخوابها را به زور ميبرد سمت اتوبوس سفيدرنگ، راهي گرمخانه شرق تهران و اگر نميآمدند، ميله چوبي را چنان به سر و كمرشان ميكوبيد كه يك لحظه، نفس كشيدن از يادشان ميرفت؟
از ورودي كوچه «كثيري» كه نگاه ميكردي، هيچ خبري نبود. سه مرد، كنار كركرههاي فرو كشيده مغازه دو نبش كوچه باريك ايستاده بودند و دست در جيب، منقبض و ساكت، سرِ كوچه را ميپاييدند. از آتش هم خبري نبود. هر سه، لباسهاي تيره به تن داشتند و كلاههاي بافتني را تا روي گوش پايين كشيده بودند. باران و برف درآميخته، ريز و تيز، انگار سوزنهايي بود كه پوست صورت را ميگزيد.
سردتون نيست؟
سردشان نبود. نه، سرما را حس نميكردند. «قرصي» بودند و بپاي فروشندهاي كه از زير نگاه پاسگاه پليس ٢٠٠ متر دورتر، سُر خورده بود سمت «اوراقچيها» براي آخرين دشت امشب. چند قدم دورتر، در گودرفتگي يك گاراژ، يك روسپي روي پله نشسته بود و كيسههاي پلاستيك را آتش ميزد كه از نور شعلهاش، محتواي ظرف يكبار مصرف را ببيند؛ دو گوجه كبابي و برنج سفيد. صاحب كارش، وقتي تكههاي جوجه را ميبلعيد، گفته بود «بوي پياز، مشتري رو ميپرونه» پايين پاي گودرفتگي، پايين پاي بپاها، كوچه «كثيري» تمام ميشد و به «اوراقچيها» ميرسيد، هفته قبل، ديوار شمالي اوراقچيها، يك سر، آدم چمباتمه زده بود و آدم ايستاده بود.
«حدود... ١٥٠ نفريم اينجا»
همه در كار كشيدن و همه در حال خماري و همه در حال نشئگي. زنها، هم خرجهايشان، مردها، هم خرجهايشان، وقتي ماشين پليس، از ورودي نبش ميدان، وارد «اوراقچيها» شد و در همان ١٠٠ متر اول، گرد كرد و پدال ترمز فشرد و نهيب زد كه «بروند و خجالت بكشند و كوچه را خلوت كنند»، همه ١٥٠ نفر، مثل فيلمي روي دور كُند، چند قدمي حركت كردند و ماشين پليس كه مسير آمده را برگشت، همه آن ١٥٠ نفر برگشتند سرجايشان. سرجاي خودشان؛ انگار جاها، نشان شده بود كه هر آدمي را سرجاي خودش ميديدي. اسماعيل و سعيد كه حوصله نشستن نداشتند و پايپ را از سرِ مرام، دست به دست ميدادند، مرا بردند بالاي سر رضا؛ كنار دريچه هواي قنادي پايينتر از ميدان.
ميگفتند آفتاب نزده بود كه رضا يك دود عميق گرفت، يك نفس عميق كشيد و افتاد. ميگفتند از صبح به اورژانس و نيروي انتظامي تلفن زده بودند و آنها گفته بودند «به ما مربوط نيست.» ميگفتند رضا اوردوز كرده. وقتي بالاي سر رضا رسيديم، قنادي تعطيل شده بود و فقط تتمه بوي آميخته وانيل و روغن سوخته از دريچه هوا بيرون ميزد. رضا كنار دريچه هوا افتاده بود. روي پهلوي چپ و گونه چپش مماس بود با سردي آسفالت پياده رو. دو زانو را به هم چسبانده و هر دو دست را بين دو زانو پنهان كرده بود. كف سفيدي كه از دهان نيمه بازش بيرون زده بود، خشكيده بود و يك خط منقطع از گوشه لب تا زمين ساخته بود. صورت تكيده رضا، پر بود از آرامش، پر بود از آرامش مرگ... اسماعيل دست كشيد به پيشاني و گونه استخواني رضا. «اينكه از يخم يخ تره كه.»
رضا، يك كاپشن نازك به تن داشت. كاپشني كه تار و پودش، رساناي امتحان پس دادهاي بود براي تردد سرماي زمستان. اسماعيل، زيپ كاپشنش را باز كرد و سرش را چسباند به سينه رضا. «اينكه مُرد بابا. مُرد...» اسماعيل سرش را رو به من بالا ميگيرد و گوشه چشمش را با پشت دست پاك ميكند. شماره اورژانس را روي گوشي تلفن ميگيرد و به اپراتور نشاني قنادي را ميدهد كه بيايند و يك آدم «بدحال» را ببرند. آدم بدحالي كه ضربان قلبش نامنظم است و كف بالا آورده. «اگه غير اين ميگفتم، نمياومدن. مث از صبح كه تلفن زديم و نيومدن»...
يك هفته بعد، نيمهشب يكشنبه هم تمام شده بود و اسماعيل، دورتر از دهها مرد و زن خمار و نشئه، كنار گاراژهاي تعطيل كوچه اوراقچيها چمباتمه زده بود.
اسماعيل منو يادته؟
يادش بود. اسمم را كه نميدانست ولي يادش بود كه با هم رفتيم سراغ رضا؛ «رضا ديلم»، لقبش ديلم بود چون وقتي ميرفت دزدي خانهها، با ديلم ميافتاد به جان قفلهاي كتابي. مواد فروش كه آمد، اسماعيل از جايش بلند شد و دستي داد و دوباره نشست و در احوال خودش غرق شد. موادفروش، نگاهي به من كرد و سري به نشانه پرسش تكان داد.
نميدونم. شايد به خاطر رفيقشه. هفته پيش مرد.
یکی دست مرا هم بگیرد ناشناس ببرد به دیدن این صحنه ها تا خیال نکنم کشورم گل و بلبلی است که نوکر کلفت هایم تعریف می کنند!