فیلم مشهور همشهری کین (1941 میلادی) ساخته اورسون ولز – فیلم محبوب دونالد ترامپ
فرهنگ آمریکایی با نویسندگانی چون سینکلر لوئیس، فیلیپ راث و همچنین آثاری ارزشمند همچون همشهری کین (فیلم محبوب دونالد ترامپ) از مدتها پیش درباره اقتدارگرایی احتمالی در داخل خاک آمریکا هشدار داده بود. از این آثار چه درسهایی میتوان گرفت؟
به گزارش
فرادید به نقل از گاردین، «به بردگی گرفتن آمریکا با حقه بازی! تسخیر اذهان عمومیِ مقتدرترین کشور جهان بدون استفاده از حتی یک واژه راستین و حقیقی! آه، این افتخار نصیب بدجنسترین آدم روی زمین خواهد شد!» جملاتی که خواندید مربوط به بخشهای انتهاییِ رمان "توطئه علیه آمریکا" نوشته فیلیپ راث در سال 2004 میلادی است، اما برای برخی تازگی دارد و انگار که همین دیروز نوشته است! پیروزی دونالد ترامپ در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا "غیر قابل تصور" وصف شده، ولی حقیقت چیز دیگری است؛ برخی از متفکران، عواملی که باعث شدند ترامپ بر صندلی قدرت تکیه بزند را از قبل پیشبینی کرده بودند اما همه ما به اتفاق تصمیم گرفتیم که به حرفهایشان اعتنا نکنیم!
هنری والاس، معاون ریاست جمهوری آمریکا، در سال 1944 میلادی مقالهای تحت عنوان "فاشیسم آمریکایی" در نیویورک تایمز به چاپ رساند. والاس نوشت: «فاشیست کسی است که شهوتش برای پول یا قدرت به حدی با عدم تحمل نژادها، احزاب، طبقههای اجتماعی، مذاهب، فرهنگها، مناطق یا کشورهای دیگر گره خورده که برای رسیدن به اهدافش از هرگونه مکر و خشونت بیرحمانهای استفاده خواهد کرد.» والاس پیشبینی کرده بود که فاشیسم آمریکایی زمانی به یک "خطر واقعی" تبدیل خواهد شد که «ائتلافی هدفمند بین سرمایهداران همقطار، متشوشان اذهان و اطلاعات عمومی، و عوامفریبی از نوع کو کلاکس کلان ایجاد شود.» کسانی که از کابینه جدید حمایت میکنند، اصرار میورزند که دولتشان فاشیسم نیست بلکه از نوع «آمریکانیسم» (Americanism) [مجموعه فرهنگ اصیل آمریکایی] است. البته همین موضوع نیز از قبل پیشبینی شده بود: یک روزنامهنگار آمریکایی در سال 1938 میلادی در نیویورک تایمز نوشت: «اگر روزی فاشیسم به آمریکا بیاید، برچسب "ساخت آلمان" را بر روی آن نخواهیم دید؛ علامت صلیب شکسته نیز روی آن مشاهده نخواهد شد؛ حتی نام فاشیسم نیز به خود نخواهد گرفت؛ نام آن البته "آمریکانیسم" خواهد بود.»
گرچه همین امروز هم کتاب 1984 جورج اورول در صدر کتابهای پرفروش آمازون قرار دارد، اما فروش کتاب "ریشههای توتالیتاریسم" نوشته هانا آرنت (Hannah Arendt) در این پایگاه از ماه دسامبر تاکنون 16 برابر شده است. نحوه استفاده کابینه ترامپ از "گفتارِ نو" (Newspeak) [ابتدا در کتاب ۱۹۸۴ نوشته جرج اورول از این واژه استفاده شد. در آن کتاب٬ گفتارنو گونه ویژهای از شیوه بیان و کاربرد زبان و کلمات است که توسط حکومت تمامیتخواه ساخته٬ پرداخته٬ استفاده و ترویج میشود. در این جامعهی به شدت بسته، از یک سو سرسپردگی و فرمانبرداری محض از رهبر (برادر بزرگ) و از جانب دیگر نفرت و خشونت نسبت به مخالفان و دشمنان تبلیغ میشود] و طرفداری آنها از "حقایق جایگزین" باعث شده تا خوانندگان به دل تاریخ پناه ببرند تا علاوه بر پیدا کردن توضیحات بتوانند به راهحلهایی نیز دست پیدا کنند.
کتابها میتوانند به ما کمک کنند که به جای "حقایق جایگزین" بر اساس گذشتههای مشترک به "آیندههای جایگزین" بیندیشیم. این آیندههای جایگزین در حقیقت همان "امر خلاف واقع" هستند که اگر معادلات تاریخی به شکلی متفاوت رقم میخورد، در حال حاضر آن آیندههای خلاف واقع را تجربه میکردیم؛ شاهکار 1984 اورول نگاه وی از "فاشیسم پسا جنگی" را به نمایش میکشد؛ "دنیای قشنگ نو" توسط آلدوس هاکسلی(Aldous Huxley) در سال 1932 میلادی یعنی همزمان با شکل گیری فاشیسم اروپایی نوشته شد. در این کتاب، همشهریان "کشور جهانی" برای الهههای مرده تکنولوژی (به فوردی که به آن ایمان داریم!) دعا میخوانند و خودشان را با "فیلیزها" سرگرم میکنند. گرچه کتاب در دنیای قشنگ نو سرکوب شده اما کسی هم علاقهای به خواندن آن ندارد.
کتاب بزرگترین دشمن مستبدان است و اصلا به همین دلیل است که آنها میخواهند کتابها را آتش بزنند. از افرادی مانند جورج اورول، آرنت، الی ویزل، آلکساندر سولژنیتسین (Aleksandr Solzhenitsyn) و چندین نویسنده دیگر که پس از اولین موجهای توتالیتاریسمِ مدرن به پا خواستند، میتوان درسهای زیادی آموخت. داستانهای تسلی بخش در مورد شکست نازیسم برای همیشه محبوبیت خود را حفظ خواهد کرد اما داستانهای تاریکتر مربوط به "امر خلاق واقع" توجه ما را به مرور به خود جلب خواهد کرد. رمان SS-GB نوشته لن دیتون (1978 میلادی) ماجرای نبرد بریتانیا و نحوه اشغال بریتانیا توسط آلمان نازی را تعریف میکند. قرار است BBC به تازگی یک مستند از این رمان بسازد. در عین حال، آمازون در حال فیلمبردای فصل سوم کتاب "ساکن برج بلند" نوشته فیلیپ کی. دیک است. این کتاب فرض را بر این میگذارد که اگر آلمان نازی و متحدین پیروز جنگ میشدند، جهان چگونه میشد.
قصه کُلفَت (The Handmaid's Tale) رمانی پاد آرمانی نوشته مارگارت اتوود ۱۹۸۵ است – تصویر فوق مربوط به فیلمی است که در سال 1990 با اقتباس از این رمان ساخته شد در کنار افسانههای شرور نازیها و مبارزان قهرمان راه آزادی، میتوان سایه توتالیتاریسم وطنی یا داخلی را حس کرد؛ حتی بر خلاف اصرار آمریکاییها که "استبداد نمیتواند اینجا رخ دهد،" بسیاری از نویسندگان نحوه صورت گرفتن آن را در آمریکا به تفضیل شرح دادهاند. قصه کلفت یکی از داستانهای هشدار آمیزِ دنیای مدرن است. یکی از مشهورترین جملات این رمان که بسیار نقل شده، این است که «بیش از یک نوع آزادی وجود دارد... آزادی از و آزادی به. در دوران هرج و مرج گرایی، "آزادی به" داشتیم. اما حالا به شما "آزادی از" اعطا شده است.» تمثیل اتوود یک سال پس از آن منتشر شد که رونالد ریگان قانون "منع جهانی" را تصویب کرد و به واسطه آن بودجه حقوق قانونی باروری را محدود کرد - همین قانونی که ترامپِ محاصره شده توسط گروهی از مردان بیتجربه آن را مجدد با یک امضا به قانون تبدیل کرد.
استبداد آمریکایی همواره علاوه بر میهن پرستی با دو سیستم فکریِ کاملا آشنا در این کشور گره خورده است: دین و تجارت. روزی شخصی گفت: «زمانی که فاشیسم به آمریکا بیاید، احتمالا دورش پرچم پیچیده خواهد شد و به همراه یک صلیب وارد خواهد شد.» آن شخص شاید باید اضافه میکرد که احتمالا فاشیسم یک "اسکناس دلار" نیز تکان خواهد داد! وی بر خلاف آنچه اغلب گزارش شده سینکلر لوئیس نیست. لوئیس نویسنده رمان "اینجا نمیتواند اتفاق بیفتد" در سال 1935 میلادی است؛ طنز خشنی که یک مسئله خاص را به سخره میگیرد: اینکه ایده استثناگرایی آمریکایی میتواند این کشور را در برابر خطر فاشیسم تلقیح کند. رمان سینکلر لوئیس هم روایت تقریبا مشابهی را بیان میکند: «خطرناکترین حامیان فاشیسم همان کسانی خواهند بود که واژه فاشیسم را طرد کرده و بردگی به سرمایهداریِ تحت چهارچوب آزادیِ سنتی و بومی آمریکایی را توصیه میکنند.» فاشیسم آمریکایی لزوما توسط کاپیتالیسم شکل خواهد گرفت – یا همانطور که لوئیس گفت: «دولت سودها، از سودها و برای سودها.»
رمان اینجا نمیتواند اتفاق بیفتد "داروهای خندهدار" که برای درمان اهریمنهای دموکراسی توسط اهریمنهای فاشیسم معرفی میشوند را به سخره میگیرد. سناتور باز ویندریپ، در رمان، با کمپین پوپولیستی که بر اساس ارزشهای سنتی به راه انداخته به دنبال پست ریاست جمهوری است؛ وی وعده میدهد که رفاه را به مردم برگرداند (او از مردم میخواهد که برای رسیدن به ثروت باید به ثروت رای دهند). در ادامه رمان شاهد این هستیم که سردبیر یک روزنامه "هشدارهای بیهوده" میدهد: «مردم فکر میکنند که با انتخاب سناتور باز ویندریپ، امنیت اقتصادی بیشتری را تجربه خواهند کرد. پس منتظر وحشت بمانید!» زمانی که ویندریپ به قدرت رسید، مخالفان سیاسیاش را در "اردوگاههای کار اجباری" حبس میکند. ویندریپ از میهن پرستی برای مقابله با تهدیدات خارجی استفاده میکند و سپس با مکزیک اعلام جنگ میکند. شخصیت ویندریپت از هوئی لانگ، سیاستمدار پوپولیست اهل لوئیزیانا الهام میگیرد که در سال 1935 ترور شد و شخصیت دونالد ترامپ بارها با وی مقایسه شد. کتاب "تمام مردان پادشاه" نوشته رابرت پن (1946 میلادی) ماجرای دیگری از هوئی لانگ را روایت میکند: «فقط بگو که میخواهی پسران فربه را غرق کنی.» همچنین در رمان به ویلی استارک توصیه شده است: «اشکشان را دربیاور. کاری کن که بخندند. عصبانیشان کند، حتی نسبت به خودت. آنقدر آنها را تکان بده تا عاشقش شوند و بعد باز هم منتظر کارهای جدیدت بمانند.»
شون پن در نقش ویلی استارک در فیلم تمام مردان پادشاه در رمان "توطئه علیه آمریکا" که موقعیت آن در اوایل جنگ جهانی دوم رقم میخورد، "چارلز لیندبرگ" با شعار "اول آمریکا" فاتح کاخ سفید میشود. البته شعار اول آمریکا متعلق به لیندبرگ نبود؛ نخستین بار وودرو ویلسون در کمپین سال 1916 میلادی خود از آن شعار استفاده کرد. همان شعار سپس چهار سال بعد توسط نخستین تاجری که رئیس جمهور شد، به کار گرفته شد: "وارن جی. هاردینگ" در سخنرانیهای ابتداییاش گفت که "میهن پرستیِ تمام عیار" یعنی اینکه قبل از هر چیزی به فکر آمریکا باشیم. روایت هاردینگ از شعار "اول آمریکا" منجر به ظهور کو کلاکس کلان شد زیرا آن کابینه مسئول رسوایی مالی "تیپات دام" شد که تا به امروز نیز همچنان بزرگترین رسوایی مالی تاریخ سیاسی آمریکا محسوب میشود – البته تاریخ آمریکا هنوز به سر نرسیده است!
توطئه علیه آمریکا با پیروزی لیندبرگ در انتخابات آغاز میشود؛ لیندبرگ به لطف "رفتارهای عجیب کارناوالیاش" باعث میشود که رهبران حزب جمهوری خواه احساس درماندگی کنند زیرا "رئیس جمهور خودخواه [لیندبرگ] حاضر نیست به حرف کسی گوش دهد و میخواهد به تنهایی تمام استراتژیهای خرد و کلان کمپین را تعیین کند.» رئیس جمهور منتخب فورا به اروپا میرود تا با هیتلر "مذاکرات صمیمانهای" را پیش ببرد که در نهایت نیز روابط صلح آمیزی بین آلمان نازی و ایالات متحده شکل میگیرد. توافق شکل گرفته موجب بروز ناآرامی در خانه میشود اما "نظم نوینی" در اروپا شکل میگیرد. در همان حال نیز کابینه آمریکا تاکید دارد که «ایالات متحده کشور فاشیستی نخواهد شد زیرا هم رئیس جمهور و هم کنگره از قانون اساسی تبعیت میکنند... آنها جمهوری خواه بودند، انزواطلب بودند و حتی بینشان یهودستیز هم بود... اما فاصله زیادی با نازی شدن داشتند.» این روایت دربرگیرنده فرسایش تدریجیِ نُرمها و پذیرش تدریجی سرکوب است: «آنها فکر میکنند که میتوانند از زیر بار هر چیزی در بروند. شرمآور است. همه چیز از کاخ سفید آغاز میشود.» راث، نویسنده داستان، با زیرکی تمام از پاسخ به یکی از مهمترین مسائل داستان امتناع میورزد: راه حل چیست؟ راث با خوشبینی به این مسئله میپردازد و فقط به ارزشهای آمریکایی پناه میبرد؛ سپس خودش به تدریج محو میشود.
ترامپ در حال سخنرانی در مقابل تصویر خودش – ژوئیه 2014 ما بنا به دلایلی چنین پایانبندیهای آبکی را "پایان هالیوودی" مینامیم، اما این را هم میدانیم که در این کارخانه رویاسازی [هالیوود]، چندین داستان بسیار قویِ آمریکایی در مورد فاشیسم داخلی ساخته و پرداخته شده است. یکی از این داستانها فیلم مورد علاقه دونالد ترامپ یعنی "همشهری کین" است. هنگامی که ترامپ برای سخنرانی در مجمع حزب جمهوری در مقابل تصویر بزرگ خودش ظاهر شد، بسیاری به علائم تصویری فاشیستی در ظاهر وی توجه کردند؛ چنین به نظر میرسید که انگار خود همشهری کین در حال سخنرانی است: همان سکانس مشهور فیلم که کین در مقابل تصویرش ایستاده و دارد سخنرانی میکند! زمانی که کین در انتخابات فرمانداری نیویورک به خاطر یک رسوایی جنسی شکست میخورد، متوجه میشویم که روزنامه تحت حمایتش دو تیتر را برای نتایج انتخابات آماده کرده است: "انتخاب کین" و یا "تقلب در انتخابات." دونالد ترامپ نیز گفته که با شخصیت کین احساس نزدیکی میکند با این تفاوت که کین خودش را در مسیرِ بزرگی و شکوه نابود میکند. در اوایل فیلم یکی از شخصیتها که دوست کین بود دربارهاش میگوید: «فکر نمیکنم هیچ وقت کسی این همه نظر داشته باشد. اما او هیچ وقت به چیزی جز چارلی کین اعتقاد نداشت. او تمام زندگیاش باوری جز چارلی کین نداشت.»
همشهری کین بیشتر در مورد "خود بزرگ بینی" بود تا اتو کراسی و استبداد؛ درست مانند لیندبرگ که شعار "اول آمریکا" را سر میداد. حتی ویلیام راندولف هارست (الگوی شخصیتی کین) نیز نگاه مثبتی به هیتلر داشت و در اوایل فیلم میبینیم که پسر کین به صف طرفداران نازیها پیوسته است. اما در طول جنگ جهانی دوم، چندین اثر در مورد شکست توتالیتاریسم در خانه و خارج از خانه در هالیوود ساخته شد. فیلم "ملاقات با جان دو" ساخته فرانک کاپرا (سال 1941 میلادی) روایت احساسیتری از همان داستان را بازگو میکند. یک تاجر سرمایهدار به نام نورتون تلاش میکند تا از اقدامات یک جنبش پوپولیستی به سود خودش بهرهبرداری کند اما مردم وی را به خاطر ایدهآلهای دموکراتیکشان پس میزنند. سپس یک سردبیر آزادی طلب مینویسد: «نه تنها برای خودم ناراحت میشوم، بلکه برای اشخاصی مانند واشنگتن، جفرسون و لینکلن نیز ناراحت میشوم.» نورتون بر این باور است که "آمریکا به یک دست آهنین نیاز دارد" و تمام تلاشش را میکند تا مردم را از رهبرشان "جان دو" متنفر کند. در نهایت اما جان دو توسط گروهی از آمریکاییهایی که باورش داشتند، نجات داده میشود.
این داستانها به طور مستمر مردمی را به تصویر میکشند که پا به پای روزنامهنگاران، به عنوان سخنگوهایشان، برای دفاع از شرافت و نجابت خود به پا خاستهاند. آزادی مطبوعات مدام آمریکا را از خطر فاشیست در امان نگاه داشته است. این اتفاق در فیلم فراموش شده دیگری نیز مشاهده میشود: محافظ شعله (Keeper of the Flame) به کارگردانی جرج کیوکر (1942 میلادی). در سکانس ابتدایی فیلم تاجری موفق را میبینیم که به یک عوامفریب محبوب تبدیل شده ولی در پی اتفاقاتی مرموز جانش را از دست میدهد. در نهایت همسر بیوه وی عنوان میکند که «شوهرش یک فاشیست مخفی بوده و حامیانش افرادی بودند که پول دیگر برایشان معنایی نداشته و فقط دنبال قدرت سیاسی هستند و البته میدانستند که این کار از روشهای دموکراتیک شدنی نیست.» گرچه فیلمهایی مانند ملاقات با جان دو به امکان قدرت گیری افراد میپردازند، اما محافظ شعله جزو معدود فیلمهای سینمای هالیوود است که به وضوح به خطر نوظهور جنبش فاشیست آمریکایی میپردازد. کمپین عوامفریبی توسط یک رسانه دروغگو مدیریت میشود که برای تشویش هر چه بیشتر اذهان عمومی حتی از ساخت داستانهای دروغین نیز هیچ ابایی ندارد. یکی از آن رسانهها "روزنامهای یهود ستیز" است که شهرنشینان را وحشی میکند. بیوه آن تاجر در آخر میگوید: «نامش را فاشیسم نگذاشتند. در عوض آن را قرمز، سفید و آبی رنگ زدند و واژه "آمریکانیسم" را برایش برگزیدند.»
رسانه، سلاح هر دو جناح را تامین میکند: در محافظ شعله هنگامی که حقیقت توسط روزنامهنگاران حامی دموکراسی برملا میشود، فاشیستها شکست میخورند. قدرت رسانه باعث شد تا فرانک کاپرا چند سال بعد در سال 1948 میلادی فیلم "وضعیت کشور" (State of the Union) را با بازی هپبورن و تریسی بسازد. در سکانس آغازین فیلم، یک سرمایه دار روزنامه دار و مستبد از حزب جمهوری خواه را مشاهده میکنیم که در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا شکست میخورد. از آنجایی که در فیلم خبرنگاران صدای مردم هستند، فاشیستهای آمریکایی به لطف چرخه پیچیده کاپیتالیسم، رسانه و سیاست، اغلب در قالب سرمایهداران رسانهای ظاهر میشوند.
اقتباس تلویزیونی مرد قلعه بالا یا ساکن برج بلند نوشته فیلیپ کی. دیک مککارتیسم (McCarthyism) [اصطلاحی برای اشاره به فعالیتهای ضدکمونیستی سناتور جوزف مککارتی در آغاز دوره جنگ سرد، که موجب شد موجی از عوامفریبی، سانسور، فهرستهای سیاه، گزینش شغلی، مخالفت با روشنفکران، افشاگریها و دادگاههای نمایشی و تفتیش عقاید فضای اجتماعی دهه ۱۹۵۰ آمریکا را در برگیرد] باعث شد تا افراد زیادی علیه امکان اقتدارگرایی و استبداد در آمریکا هشدار دهند. همین مسئله تا سال 1959 میلادی الهامبخش کتابهایی مانند کاندیدای مَنچوری (The Manchurian Candidate) نوشته ریچارد کاندون (در سال 1962 میلادی از روی آن فیلمی با همین نام ساخته شد) شد. فیلم شستشوی مغزی فرزند یک خانواده سیاسیِ برجسته از جناح راست را روایت میکند که به یک قاتل بیخبر در عرصه توطئه کمونیستی بینالمللی تبدیل میشود. نام این فیلم در هفتههای اخیر مجدد بر سر زبانها افتاده است زیرا بسیاری همچنان معتقدند که ترامپ، عروسک دست نشانده روسیه است. ترامپ شخصا در کمپینهای انتخاباتیاش فریاد میکشید که «عروسک خیمه شب بازی، نه» اما این شعارها به سختی میتواند تاثیری از خود به جای بگذارد. شاید همین کارش ما را یاد یک جمله از کاندیدای منچوری بیندازد: «تو فقط مقابل دوربینهای تلویزیونی فریاد بزن: تذکر آییننامهای، تذکر آییننامهای! بقیه کارها را بسپار به من.» آن دانشمند خبیث که وظیفه شستشوی مغزی فرزند آن خانواده سیاسیِ برجسته را بر عهده داشت، گفت: «نه تنها مغز او کاملا شستشو داده شده، بلکه مغزش با خشککن هم تمیز شده است.»
مککارتیسم خودش را در قالب تهاجم دشمنان خارجی به جامعه آمریکایی دارای صلح و آرامش پنهان کرده بود تا اولا "آمریکانیسم" بتواند خودش را در برابر "ضد آمریکانیسم" تعریف کند و ثانیا وانمود کند که این ماجرا بیشتر از آنکه جنگ داخلی باشد، یک جنگ سرد است. با عمیقتر شدن شکافهای ناشی از جنگ ویتنام، این باور که آمریکا در نبردی داخلی، و نه خارجی، شرکت دارد نیز تقویت شد؛ یک مبارزه اگزیستانسیالیستی برای روح ملت که بسیاری از مردم را به سمت یک ناسیونالیسم خام سوق داد. این مسئله، موضوع رمان محبوبی است که در واکنش به رسوایی "واتر گیت" (شوکی دیگر به روح دموکرات آمریکا) نوشته شد: سندی با رمز "آر - R" (The R Document) نوشته اروینگ والاس (1976 میلادی). این رمان ماجرای توطئهای وحشتناک توسط FBI علیه مردم ایالات متحده آمریکا را روایت میکند که در آن یک مامور FBI تلاش میکند از طریق اصلاح قانون اساسی، منشور حقوق شهروندی را مضمحل کند: «هیچ گونه حق و آزادی که توسط قانون اساسی تضمین شده نباید به عنوان مجوزی برای خطر انداختن امنیت ملی تعبیر شود.» وی میکوشد تا تمام رسانههای مخالف را تعطیل کند و برای پیشبرد اهدافش دست به دامان ارائه آمار غلط میشود. در نهایت اما در یک پایان هالیوودی دیگر، یک بازپرس بخش قضايى وظیفهشناس حقیقت را افشا میکند. سپس نمایندگان کنگره که در شوک به سر میبرند، طرح اصلاحاتی را ملغی میکنند، ولی این اتفاق پیش از هشدار والاس به خوانندگانش رخ میدهد: «اگر روزی پای فاشیسم به آمریکا باز شود، به این خاطر خواهد بود که مردم با آراء خود به استقبالش رفتهاند.» اروینگ والاس در مقدمه آن کتاب به جمله بنجامین فرانکلین از قول پدران بنیانگذار اتکا میکند: «یک جمهوری، اگر میتوانید نگاهش دارید.»
اتفاقات موازی در گذشتههای تخیلی و اوضاع سیاسی حاضر ممکن است عجیب و ترسناک به نظر برسد: اما این طور نیست! اصلا جای تعجبی وجود ندارد که مردم بخواهند مدلهای قدرت در گذشته را مجدد به کار گیرند. همچنین والاس مشاهدات نویسنده دیگری به نام "شارل پگی" (که در جریان جنگ جهانی اول درگذشت) را نقل میکند: «تعریف واژه استبداد در مقایسه با تعریف واژه آزادی از سازماندهی بهتری برخوردار است. به این موضوع میتوان این را هم اضافه کرد که همیشه استبداد سادهتر از آزادی بوده است زیرا خودش قوانین خودش را تعریف میکند، البته اگر قانونی باشد.»
فرانک سیناترا و لارنس هاروی در فیلم کاندیدای منچوری – 1962 میلادی آنچه تمام این داستانها – و راهحلهای پیشنهادیشان – ارائه دادند این است که دموکراسی بر پایه "حسن نیت" استوار است. افرادی که با نیت منفی وارد عرصه سیاست شدهاند، جدید نیستند؛ اما این داستانها باور دارند که اکثریت با نیت و خواست قلبی مثبتی فعالیت میکنند و بر تعدادشان نیز افزوده خواهد شد. تنها در فیلم "مکگینتی بزرگ" (The Great McGinty) ساخته پرستون استرجیس (Preston Sturges) در سال 1940 میلادی است که تمام سیستم دچار فساد و بد نیتی است و هرگاه که یک سیاستمدار بخواهد افشاگری کند، مجبور میشود که از کشور فرار کند. بحران امروز آمریکا صرفا مربوط به اختلافات سیاسی نیست: در مورد اختلافات قومیتی است. اگر ایمان به تجارت، مذهب و یا ملت برای اهداف خبیثانه و ناپاک به کار گرفته شود، هیچ معنایی نخواهد داشت؛ مشخص میشود که آرمان گراییمان فقط برای حفاظت از آرمانهایمان شکل گرفته است. "رفتار مودبانه" نه تنها شامل رعایت ادب میشود بلکه باید ادب را به صورت همگانی در آن لحاظ کرد. تاریخ آمریکا به سود ترامپ نیست؛ حتی فیلم محبوبش نیز در جناح ترامپ قرار ندارد.
به دو طریق میتوان درس گرفت: اول، روش مستقیم که به آن روش دشوار نیز اطلاق میشود؛ راه سادهتر، مطالعه و توجه کردن است. رمان "فارنهایت ۴۵۱" نوشته "ری بردبری" (Ray Bradbury) در سال 1953 میلادی یعنی در اوج مککارتیسم منتشر شد: در پادآرمانشهری که بردبری برای آینده نزدیک متصور شده است، کتابها به دلیل کاهش طول توجه مردم نادیده گرفته میشوند و سرانجام ممنوع میشوند (کتاب به مثابه یک اسلحه آماده شلیک در خانه همسایه است). در آخر اما آتشنشانی که وظیفهاش سوزاندن کتابها است، پی میبرد که آن کتابها میتوانند حاوی مطالب عبرتآموزی باشند و مانع تکرار اشتباهات گذشتهمان میشوند: «کتابها به ما یادآوری میکنند که چه احمقهایی بودیم... وقتی کتابها از ما میپرسند که دارید چه کار میکنید؟ میتوانیم پاسخ دهیم که داریم به خاطر میآوریم؛ دقیقا همین لحظه است که در دراز مدت پیروزی را نصیب خود خواهیم کرد.»
سینکلر لوئیس در جریان نوشتن رمان "اینجا نمیتواند اتفاق بیفتد" با "دوروتی تامپسون" ازدواج کرده بود که وی یکی از مهمترین ژورنالیستهای دهه 30 آمریکا بود. این زوج بعدها الهام بخش اولین هنرنمایی کاترین هپبورن و اسپنسر تریسی [همسرش] در فیلم "زن سال" (1942 میلادی) شدند. تامپسون در سال 1931 میلادی با هیتلر مصاحبهای را صورت داد و وی را "بهترین نمونه یک مرد کوچک" نامید؛ مجله تایم در سال 1939 میلادی نام دوروتی تامپسون را به عنوان دومین زن محبوب آمریکا پس از النور روزولت معرفی کرد. تامپسون در سال 1941 میلادی مقالهای با عنوان "چه کسی نازی میشود؟" برای مجله هارپر نوشت که در آن به این مسئله پرداخته بود که چه افرادی قابلیت تبدیل شدن به یک نازی را دارند. تامپسون زیرگروههای مختلفی را برای نازیها تعریف میکند و میگوید که نازی یک ملت نیست بلکه یک "طرز فکر" است. تامپسون شخصیتهای A، B و دیگران را در اتاقی فرض کرده و شانس نازی شدن هر یک را بررسی میکند. نفر چهارم به نام Young D تنها کسی است که نازی به دنیا آمده است (برخلاف دیگران که یا متقاعد شدند و یا نشدهاند). «او تنها پسر یک مادر عاشق فرزند است؛ هرگز سختی نکشیده و مدام دنبال چیزی است که وقتش را به واسطه آن تلف کند. این پسر مدام به جرم سرعت غیرمجاز دستگیر میشود ولی مادرش جریمههایش را پرداخت میکند.Young D پس از ازدواج نیز برخورد بسیار بدی با هر دو همسرش دارد ولی باز هم مادرش خرجیاش را میدهد. او تقریبا نسبت به همه بیتفاوت است. ظاهرش به شکل بیفایدهای خوب است! او بیشتر علاقه دارد که خودش را در یک لباس نظامی ببیند تا بتواند فرصتی برای چشیدن طمع قدرت داشته باشد.»
ضمنا یک مهاجر جوان نیز در اتاق حضور دارد: «افراد داخل اتاق فکر میکنند که او آمریکایی نیست؛ اما آن شخص در مقایسه با افراد دیگر داخل اتاق از همه آمریکاییتر است.» آن جوان مهاجر همراه با تمام آمریکاییهایی که به ارزشهای کشورشان احترام میگذارند، که یکی از آنها مهربانی است، مهمترین مخالف نازیسم در اتاق محسوب میشود. تامپسون تلویحا میگوید که تنها در صورتی آنها میتوانند یانگ دی را شناسایی و شکست دهند که با هم متحد شوند.