یادداشت دریافتی- حسین غلامی؛ نمی دانم تا کِی و کجا قرار است خودمان را سانسور کنیم و واقعیت را پشت یک نقاب به ظاهر زیبا مخفی کنیم؟
تا کی قرار است با توهم "با فرهنگ "بودن مان سر کنیم و آن را پشت تریبون های مختلف جار بزنیم؟
باید قبول کنیم که همه کسانی که جلوی ساختمان پلاسکو تجمع کرده بودند و با گوشی های شان مشغول ثبت سوژه برای صفحه های مجازی شان بودند ایرانی بودند.
باید قبول کنیم ما ایرانی ها استاد انتقاد از دیگران هستیم، اما به خودمان که می رسد انتقاد مساوی می شود با کفر و دشمنی و تخریب.
اگر خدایی ناکرده به دلیل دیر رسیدن ماشین آمبولانس، آتش نشانی و... اتفاقی برای کسی بی افتد(که متاسفانه می افتد) ما هستیم که فضای مجازی را پر می کنیم از پست ها و هشتگ های بی مسئولیتی و بی لیاقتی فلان ارگان و بهمان مسئول.
یک درصد هم احتمال نمی دهیم که خودمان، با تجمع در محل حادثه، با راه ندادن به ماشین امدادی و ... باعث دیر رسیدن امداد و کشته شدن عده ای شده ایم.
اهالی رسانه هم حال و روز بهتری ندارند. برخی منتظرند که اتفاقی رخ دهد و شروع کنند به تسویه حساب های سیاسی شان. همه سعی شان را می کنند که مسئولیت اتفاق را هرطور شده به گردن جناح مقابل بی اندازند.
این جا هم صفحه های مجازی حرف اول را می زنند. روزنامه نگاران این طرفی صفحه های مجازی شان پر می شود از مصاحبه ها و تصاویر حضور مسئول هم جناحی در محل حادثه و مقایسه رسیدگی این مسئولان با مسئولان جناح مقابل.
قلم به دستان آن طرفی هم شروع می کنند به تخریب و با هشتگ هاشان خواهان استعفا و مجازات مسئولان جناح رقیب می شوند. و این چرخه همیشه تکرار می شود.
نباید منکر قصور و کم کاری برخی مسئولین (در همه دوره ها) شد، اما وقت حادثه وقت تسویه حساب نیست، وقت گیس و گیس کشی نیست. وقت هم دلی، وقت کار، وقت نجات است.
گاهی اوقات شاید پاک کردن صورت مسئله بهتر از حل کردن مسئله باشد. حداقلش در این موارد و برای ما ایرانی ها پاک کردن مسئله به تر جواب می دهد. شاید اگر همه شبکه های مجازی فیلتر می شدند(حداقل همان محدوده حادثه) دیگر سیل جمعیت به آن سمت نمی رفت. نه من نوعی گوشی به دست دنبال سوژه می بودم و نه شما رسانه ای ها دنبال له و علیه این و آن نوشتن.
همه ماجرا یک طرف، حرف های آن آتش نشان که آتش به جان مان انداخت یک طرف. گفتنم نرو. گفت: #مال_مردمه
مدتی پیش یکی از دوستانم که پزشک بود را در بخش بیماران روانی بستری کرده بودند، یکی از همکارانش را عمل کرده بود و او زنده نمانده بود. چند روز پیش که به او سر زدم هنوز هم زیر لب تکرار می کرد " باید نجاتش می دادم، باید نجاتش می دادم..." از وقتی که خبر ساختمان پلاسکو را شنیدم به همان اندازه که برای آتش نشانان زیر آوار دعا کردم برای دوستان شان هم دعا کردم، نکند کم بیاورند...
چه پنج شنبه ای بود، دل گیر تر از همه جمعه ها.