٧سال بزرگتر شده است. دختربچه ٤ سالهای که درعرض چند ثانیه همه زندگیاش عوض شد. حالا ١١سال دارد، ولی پای صحبتهایش که بنشینی، دختری را میبینی که هیچ نشانهای از کودکی و دنیای کودکی ندارد. ٧سال گذشته ولی فاطمه بیشتر از این حرفها بزرگ شده است. با چشمانی که دیگر نمیبیند و با یک عینک دودی، طوری صحبت میکند که انگار دردهایش تمامی ندارد. دختربچهای که تنها آرزویش دیدن این دنیاست. دنیایی که به او و کودکیاش رحم نکرد.
فاطمه تنها ٤سال داشت که در آن شب تاریک ازسوی شوهرعمهاش شکنجه شد و چشمانش را به خاطر ریختن آهک از دست داد. حالا بعد از گذشت ٧سال درحالی به دادسرای جنایی تهران آمده که حکم قصاص شوهرعمهاش اجرا شده است. لحنش کودکانه است ولی صحبتهایش نه؛ میگوید با وجود تمام قطع امیدها باز هم امید دارد که روزی نوری درچشمانش احساس کند. از آن کابوسها و ترس و وحشتهای سالهای اولش خبری نیست، اما بهطور کامل هم از دست آنها رها نشده است. او بعد از اینکه با اضطراب خاصی برگهها را امضا میکند، با ترسی که باز هم از تشریح روز حادثه به او دست داده است، بار دیگر از آن سال و از آن شب میگوید:
حکم قصاص اجرا شد الان چه احساسی داری؟خوشحال نیستم، ولی پشیمان هم نیستم. فقط میخواستم درس عبرتی باشد برای کسانی که به راحتی با زندگی مردم بازی میکنند و نفسکشیدن را برای آنها سخت میکنند. میخواستم همه آنها بدانند که به این راحتیها هم نیست. نمیشود زندگی را از کسی بگیری و بعد هم به راحتی به زندگی خودت ادامه بدهی. اگر نبخشیدم، دلیلش همین بود.
از این سالهایی که گذشت، بگو؟در این سالها فقط عذاب کشیدم. چهارسالم بود که چشمانم را از دست دادم و در این مدت فقط زیر تیغ جراحی بودم.
چندبار عمل کردی؟٢٠بار در ایران و دوبار هم در آمریکا عمل کردم.
پزشکان درباره بیناییات چه گفتند؟همه آنها قطع امید کردهاند. این همه عمل کردم ولی هیچ نوری درچشمانم احساس نشد و هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد. بعد از هربار عمل هم، ما را بیشتر از قبل ناامید کردند.
هنوز امید داری؟امیدم را از دست نمیدهم. من دوست دارم که دنیا را ببینم، برای همین تلاش میکنم تا به این آرزویم برسم. شاید روزی من هم توانستم مثل بقیه همه چیز را ببینم.
الان چه کار میکنی؟درس میخوانم. آن هم درمدرسه نابینایان با خط بریل. همه نمراتم هم خوب میشود. البته قبل از رفتن به این مدرسه کلاس رفتم و خط بریل را یاد گرفتم.
درمیان همکلاسیهایت چند نفر مثل تو هستند؟هیچکس. آنها یا مادرزادی نابینا هستند یا به خاطر بیماری، نابینا شدهاند. فقط من هستم که فرد دیگری چشمانم را از من گرفته است.
از روز حادثه بگو؟آن شب خواب بودم که شوهرعمهام بیدارم کرد. همراه خانوادهام به خانه عمهام رفته بوديم که شوهرعمهام اصرار كرد بیشتر آنجا بمانیم. نيمههاي شب بود كه شوهرعمهام بالاي سرم آمد و مرا صدا زد. مرا به بهانه رفتن به دستشويي با خود به زيرزمين طبقه پايين خانهاش كه خرابه بود، برد. درآنجا مرا روي زمين خواباند و دستانم را گرفت و با پاهايش، پاهايم را نگه داشت. خیلی ترسیده بودم. هنوز نمیدانستم میخواهد چه بلایی سرم بیاورد، اما او آهك را درچشمانم ريخت و چشمانم به شدت سوخت. بعد از آن از من خواست تا آب آهك را بخورم برای همین تمام بدنم سوخت. بعد از آن فریاد زدم و از هوش رفتم.
بعد از این حادثه چه اتفاقاتی برایت افتاد؟هرشب کابوس میدیدم. مدام شوهرعمهام را بالای سرم میدیدم. یک شب خواب راحت نداشتم تا همین ٥-٤سال پیش هم این خوابها و کابوسها رهایم نمیکردند، حتی الان هم هر ازگاهی شوهرعمهام را میبینم که بالای سرم ایستاده. واقعا وحشتناک بود. هرشب با گریه از خواب میپریدم و دست و پایم میلرزید. هرچه خانوادهام با من صحبت میکردند، فایدهای نداشت. ترس و اضطراب لحظهای رهایم نمیکرد.
روزی که برای اجرای حکم آمدی، چه شد؟آن روز از ما خواستند كه براي اجراي حكم به تهران بياييم. در یک لحظه با شنیدن این خبر خیلی مضطرب و نگران شدم. نمیدانستم باید چه کار کنم، اما یاد آن لحظهای که آهک روی چشمانم ریخت، افتادم و تصمیمم را گرفتم. دردی که من کشیدم، وحشتناک بود. برای همین از گذشت منصرف شدم. بايد اين حكم اجرا ميشد تا درس عبرتي براي ديگران شود. میخواستم همه بدانند که عاقبت این کار قصاص است. شوهرعمهام زندگیام را از من گرفت. در این سالها فقط رنج کشیدم. انگار دیگر پیر شدهام. او باید مجازات میشد تا کس دیگری جرأت چنین کاری را نداشته باشد. من به خاطر خیلیهای دیگر این کار را کردم. خیلیها مثل خودم. برای همین اصلا پشیمان نیستم.
آرزویت چیست؟فقط میخواهم بیناییام برگردد. به جز این، آرزوی دیگری ندارم. فقط نوری درچشمانم بیاید که مرا خوشحال کند.