bato-adv
کد خبر: ۲۹۵۲۷۰

روایت هولناک زنانی که اسیر «داعش» نشدند

پناهگاه کوچکی در کرکوک با کف سیمانی و تخت‌های چوبی تاشو به محل زندگی شش زن مسیحی تبدیل شده است؛ زنانی که پس از حمله جنگجوهای داعش به شهر موصل مجبور شدند دانشگاه را رها و از شهر فرار کنند. این خوابگاه متعلق به «مونالی نجیب» است که پناه این زنان بی‌سرپناه شده است.
تاریخ انتشار: ۱۵:۲۸ - ۱۹ آبان ۱۳۹۵
پناهگاه کوچکی در کرکوک با کف سیمانی و تخت‌های چوبی تاشو به محل زندگی شش زن مسیحی تبدیل شده است؛ زنانی که پس از حمله جنگجوهای داعش به شهر موصل مجبور شدند دانشگاه را رها و از شهر فرار کنند. این خوابگاه متعلق به «مونالی نجیب» است که پناه این زنان بی‌سرپناه شده است.

به گزارش روزنامه «ایران»، آنها در شهر کرکوک که در اختیار کردهای عراق است، در اتاقی کوچک و محقر دوباره شروع به درس خواندن کرده‌اند. در این اتاق، آنها دوباره می‌توانند بخوانند، دعا کنند، گپ بزنند و حتی بخندند. محل اقامتی که برای دختران بی‌خانمان در نظر گرفته شده بود، حالا به پناهگاهی برای زنان بی‌پناه تبدیل شده است. خانم مونالی نجیب که فارغ‌التحصیل رشته مهندسی بوده و به مربی این زنان تبدیل شده، آن روز وحشتناک را برای خبرنگار سی‌ان‌ان تشریح می‌کند.

آن روز وحشتناک
ساعت 4 صبح بود. ناگهان صدای تیراندازی و انفجار از بیرون شنیده شد. پنج روز قبل از آن، ارتش عراق و نیروهای پیشمرگه کرد، حمله بزرگی را برای بیرون راندن تروریست های داعش از موصل آغاز کرده بودند. در نتیجه، کرکوک که در 160 کیلومتری جنوب شهر موصل قرار دارد، به مکانی برای حملات تلافی جویانه این جنگجویان تبدیل شده بود. آنها فقط دنبال انتقام بودند.زنانی که خشم ستیزه‌جویانه جنگجویان داعش را با جسم و جان خود حس کرده و اشغال دانشگاه خود و سوختن کتابخانه‌ها و هزاران جلد کتاب را به چشم دیده بودند، می‌دانستند چه چیزی انتظارشان را می‌کشد. خانواده‌های این دختران، خانه‌های آبا و اجدادی خود را در شهر «بخدیدا» از دست داده بودند؛ شهری که روزگاری بزر‌گ‌ترین شهر مسیحی نشین کشور عراق بود. آنها از شهرشان فرار کردند تا زنده بمانند.

حالا و دوباره در این خوابگاه، آنها مجبور بودند بار دیگر برای زنده ماندن بجنگند. اما این بار، آنها نه با فرار کردن که با ماندن، برای نجات زندگی‌شان جنگیدند.

مونالی و دختران خودشان را داخل پتو پیچیدند تا از دیده ها در امان بمانند. خیلی زود، صداهای آرامی را از داخل آشپزخانه شنیدند. صدای باز شدن در یخچال و کابینت‌ها به گوش می‌رسید.

آنها به دنبال چه بودند؟
زنان به زیر تختخواب‌های تاشوی لرزان خود پناه بردند و آنجا پنهان شدند. آنها نمی‌توانستند تشخیص بدهند که این صداها از آن نیروهای ارتش عراق است یا جنگجویان ترسناک داعش! مونالی می‌خواست فریاد بکشد و درخواست کمک کند. اما اگر این خطر را به جان می‌خرید و بعد مشخص می‌شد که آنها جنگجویان داعشی هستند، چه بلایی سر خودش و دوستانش می‌آمد؟ مطمئناً در چنگال مرگ گرفتار می شدند.

او در عوض صاف در جایش ماند و تکان نخورد. حتی دلش می‌خواست مدتی نفس نکشد و امیدوار بود که زنگ تلفن‌های همه روی سکوت باشد. او باید به هر نحوی که می‌توانست خودش را آرام کند. یکی از زنان از آلرژی شدیدی رنج می‌برد؛ اگر او سرفه یا عطسه می‌کرد، همه چیز تمام می‌شد.

مونالی یه پیام به پدر رونی مومیکا فرستاد: «پدر، بهمون کمک کن. آیا شما با ارتش ارتباط دارید؟» مومیکا کشیش جوانی در اربیل بود که به نیازهای مسیحیان آواره رسیدگی می‌کرد.پدر در پاسخ نوشت: «به نام مریم مقدس دعا کنید. او از شما محافظت می‌کند.» پدر می‌خواست او را آرام کند.

وقتی آن مردان آشپزخانه را ترک کردند و وارد اتاق خواب آنها شدند، این دختران از وحشت خود را جمع کرده بودند تا نلرزند. از حرف‌های آنها و کلماتی که می‌گفتند مشخص بود که جنگجویان داعشی هستند.

این شبه‌نظامیان داعشی روی تخت‌های آنها نشستند و مشغول خوردن شدند. آنها کیسه‌ها و وسایل دخترها را به هم ریخته و لباس‌هایشان را پیدا کردند. مونالی داشت عصبی و عصبی تر می‌شد. او از بلاهای وحشتناکی که جنگجویان داعشی سر دخترها در شهرهای مختلف آورده بودند خبر داشت. او داستان‌های ضرب و شتم، تجاوز و بردگی دلهره آوری را شنیده بود. حالا این مزاحمان ترسناک در خانه آنها بودند و می‌دانستند که این زن‌ها آنجا زندگی می‌کنند.

مونالی ترجیح می‌داد بمیرد تا اینکه مورد اذیت و آزار این شیاطین قرار بگیرد. حتی این فکر هم بدن او را به لرزه می‌انداخت.

خارج از پناهگاه آنها در شهر کرکوک جنگ وحشتناکی در جریان بود. جنگجویان داعشی با نیروهای ارتش عراق بر سر تصرف ساختمان‌های کلیدی شهر می‌جنگیدند.

شبه نظامیان مجروحان خود را داخل ساختمان می‌آوردند؛ یکی از مردهای زخمی را داخل اتاق خواب آنها آوردند. جنگجویان رفیق خود را روی تخت گذاشتند. خون از طریق تشک نفوذ می‌کرد و روی یکی از زنان که آن زیر پنهان شده بود می‌چکید. با این حال، آن زن هیچ تکانی نخورد و هیچ صدایی نداد.

یکی از جنگجوهای داعشی پتویی را برداشت تا روی دوست زخمی‌اش بیندازد. او می‌توانست پتویی را که مونالی روی خودش انداخته بود تا پنهان بماند بردارد، اما او پتوی دیگری را انتخاب کرد. دو مرد درست روی او نشستند. آنها آنقدر نزدیک بودند که مونالی فشار کفش‌های یکی از آنها را روی خودش حس می‌کرد.

در یک قدمی مرگ
بیشتر از هفت ساعت گذشت. باتری‌های تلفن‌های همراه زنان یک به یک تمام شد. حالا تنها راه ارتباطی آنها با دنیای خارج هم قطع شده بود. چه بلایی قرار بود بر سر آنها بیاید؟ لحظات هولناکی را سپری می‌کردند. مونالی در آخرین پیامش برای پدر مومیکا نوشت: «آنها ما را می‌کشند.» بعد تلفنش خاموش شده بود. پدر مومیکا می‌ترسید و تقریباً باور داشت که زنان زنده نخواهند ماند. او در اربیل، تلفن به دست نشست و هق هق گریه را سرداد. اما در یکی از همان لحظات کذایی ناگهان معلوم شد که یکی از تلفن‌ها هنوز روشن است. باورکردنی نبود. آن زن از طریق تلفنش دستورالعمل‌های فرار کردن از آنجا را دریافت می‌کرد.

وقتی مردهای داخل اتاق با دریافت یک تلفن از آنجا خارج شدند، زن‌ها هم خواستند دنبالشان بروند. اما صدای آبی به گوش مونالی رسید که از طرف دستشویی می‌آمد. او می‌دانست چند جنگجوی داعشی هنوز در ساختمان هستند. او و بقیه زن‌ها خیلی آرام و سینه‌خیز از زیر تخت‌ها بیرون آمدند. آنها از در پشتی بیرون رفته و به طرف دیوار دو و نیم متری فرار کردند. مونالی جلوی همه می‌دوید.

این زن‌ها خوش شانس بودند، چون یک صندلی جلوی دیوار قرار داشت. آنها روی صندلی رفتند و آن طرف دیوار پریدند. کمی بعد از رفتن آنها از ساختمان، شبه نظامیان جلیقه‌های انتحاری خود را منفجر کردند. روز بعد، مونالی به آنجا بازگشت و اجساد تکه تکه شده آنها را با چشم‌های خودش دید.

مونالی یک بعد از ظهر آرام در بین اعضای خانواده‌اش در شهر اربیل، این داستان را بازگو کرد. او تسبیحی با مهره‌های شیشه‌ای سفید را در مشتش فشار می‌داد و مرز باریک میان مرگ و زندگی را توصیف می‌کرد.

او می‌گوید: «هنوز باورم نمی‌شود... واقعاً نمی‌دانم چجوری زنده ماندیم.»

یکی از افسرهای پلیس امنیتی کرکوک به نام انور عمر رسول به خبرنگار سی‌ان‌ان گفته که این زن‌ها در طول حمله جنگجویان داعش در خوابگاه خود گیر افتاده بودند.

مونالی و دوست‌هایش فکر می‌کنند چیزی شبیه معجزه جان آنها را نجات داده است.

هیچ‌کس سرفه یا عطسه نکرد. صدای زنگ هیچ تلفنی بلند نشد. یک صندلی جلوی آن دیوار بلند منتظر آنها بود؛ جلوی دیواری که معمولاً کسی سراغش نمی‌رفت. همه اینها معجزه بود.

در طول آن ساعت‌های دلهره‌آور، مونالی امیدش را از دست داده بود، اما ایمانش قوی‌تر شده بود. حالا مونالی و دوست‌هایش از چیزی نمی‌ترسند. آنها با امید و شجاعت به آینده نگاه می‌کنند.
bato-adv
مجله خواندنی ها
bato-adv
bato-adv
bato-adv