ماشینبازهای غرب تهران موتور ماشینهایشان را با ٤ تا ١٥ میلیون تومان تقویت میکنند و خیابانها هر شب محل مسابقات غیررسمی آنهاست.
صدایش زودتر از خودش میآید، خیلی زودتر؛ گرفته، خفه، بم. از همان دور هم دل آدم را تکان میدهد. دنده پُر میشود و این بار صدا خفتهتر از ته لوله اگزوز شلیک میشود و ناگهان صدای کشیدهشدن لاستیک داغ با آسفالت سیاه میآید، یک «دریفت» و ادامه مسیر تا آخر خیابان. فقط چند ثانیه لازم است تا ٢٠٦ سفیدرنگ، در دل شب، نقطهای شود و صدایش را خیلی بعدتر با خود ببرد.
دیشب جنسیس پیمانو دیدی؟
کدوم؟
همون که با یه تویوتا جیتی درگ کردهبودن تو نیایش. عجب چیزی بود، فقط آخرش نتونست جی تیو بگیره؟
موتورش چی بود؟
امای ١٦، خیلی خفن بود. مال ما رو هم تقویت کن، بنز بگیریم.
... و بعد صدای خنده، بلند میشود.
ساعت از ١٢ گذشته. آدرس را یک پارکبان میانسال در سعادتآباد میدهد: «این خیابان را میبینی تا آخر برو، بعد بپیچ چپ، همانجا ایستادهاند.» دستش را بالا برده و خلاف جهت خیابان سعادتآباد را نشان میدهد؛ پاتوق ماشینبازها. کنار بستنیفروشی یکی، دو ماشین پارک کردهاند، منتظر آنهاست: «اینجا ماجرایش با آنجا فرق میکند، اینجا ماشینها همه مدل هستند، بیامو، بنز، لامبورگینی، بعضی وقتها ٢٠٦ هم بینشان پیدا میشود.» جمله آخر را با حالت تمسخرآمیزی میگوید، انگار این آخریها را داخل آدم حساب نکرده باشد؛ «اینجا» منظورش «سعادتآباد» است و «آنجا»، همان دور و اطراف «شهرک غرب»: «اینجا رفقا ٥، ٦ تا ماشین میشوند، مثلا سه تا جلو، دو تا عقب، یک، دو سه را که گفتند، گازش را میگیرند، کورس میگذارند، تا همین آخر خیابان.» دستش را در هوا میچرخاند: «اینجا بیشتر رفاقتی است، تا الان هم ندیدیم تصادفی بشود.»
او از ماجراهایی که نیمهشب در این خیابان میگذرد، خیلی چیزها میداند: «اینجا سه به بعد شلوغ میشود، بیشتر هم شب جمعهها. راه نیست ماشین رد شود.» اینها را با هیجان خاصی میگوید، لابد خودش هم عشق سرعت است: «بیشتر کسانی که اینجا کورس میگذارند، بومی هستند؛ میشناسمشان، اما آن پایینها، از جاهای مختلف میآیند، خیلیهایشان اهل شهرک نیستند. آنها داستانشان چیز دیگری است.» پارکبان درست میگوید، ماجرای بچههای پایین سعادتآباد با آن بالاییها که دور دور میکنند و تا آخر خیابان پایشان را میچسبانند روی پدال گاز تا دل چند دختر را بلرزانند و برق چشمان آنها را بدزدند، فرق میکند.
پایین شهرک، آن ساعت از شب، آن خیابان فرعی، هر شب تا صبح خبرهایی است. معلوم نیست پارکینگ است، پیست مسابقه یا پاتوق بگو بخند جوانهایی که صبح تا شبشان یا سر کار بودهاند یا سر کلاسهای دانشگاه و حالا یک ساعت گذشته از نیمه شب، درست زمانی که خیلیها خوابند، بیدارند و عشق میکنند؛ آنها عاشقان سرعتند: «به ما میگویند ماشینباز.» میپرسم: «یعنی علاقه زیادی به خریدن ماشینهای جدید دارید؟» میگوید: «نه، ما عاشق ماشینیم، عاشق سرعت، با صدای اگزوز حال میکنیم، اینکه وسط اتوبان و خیابانها با نهایت سرعت گاز بدهیم، سرخوش میشویم.»
خیابان عریض و طویلی نیست، یک سمتش بهخاطر ساختوسازها بسته است و آن سمتش هم راه تا خیابان اصلی باریک میشود؛ آن وسطها میشود حرکتهایی زد، دو طرف خیابان پر از ماشین است، همه چیز پیدا میشود، ریو، پژو ٢٠٦، پژو پرشیا، پژو ٤٠٥، جنسیس، تویوتا جیتی، بیامو و... رنگ به رنگ با رانندههايی که سنشان به زور به ٢٥، ٢٦سال میرسد، ردیف شدهاند. ساعت از يك دوشنبه شب میگذرد که با بلندشدن نخستين صدای گرفته اگزوز، بازی رسما شروع میشود، «علیرضا» دنده ٢٠٦ سفیدش را پُر میکند و خیابان سیصد، چهارصد متری را در چند ثانیه تمام. صدای اگزوزش دل را میلرزاند و گوش را خراش. دو، سه بار خیابان را بالا و پایین میکند و دل به خیابان اصلی میدهد، از همان باریکه راه، خودش را میرساند به پیست خیالی، از آینه کوچک نیمنگاهی به پشت میاندازد، دنده را روی چهار میچرخاند، پنجهها را تا آخر روی پدال میفشارد و فریاد لاستیکها را بلند میکند.
ماشین «علیرضا» در خیابان خلوت ساعت یک نیمهشب، پرواز میکند: «ماشین من تقویت شده است، نترسید، هیچیتان نمیشود.» اینها را به ما، من و عکاس روزنامه، میگوید که با او همراه شدیم؛ صدای اگزوز هر چه آدرنالین است را ترشح میکند و هیجان را غلبه. علیرضا ٢٤ ساله است، هر شب از ستارخان تا اینجا را گاز میدهد؛ او نه قهرمان فرمول یک است نه قهرمان اتومبیلرانی جاده، یک پیمانکار ساده است که حالا فصل بیکاریش را میگذراند.
صدا بلند و یکنواخت است، آن ساعت از نیمهشب، فقط نور چند ماشین از دور میآید و دیگر هیچ. خیابان خلوت است و چراغ خانهها خاموش. همان موقعهاست که ناگهان دنده عوض میشود و باز همان صدایی که قلب را به تپش میآورد: «ماشینم همه چیز دارد، جز میلسوپاپ، همه جوره تقویت شده، هفت تا دور موتور دارد، اما من هشت و سیصد گاز میکنم، خودش ولی هفتهزار تا بیشتر جا ندارد.» گاز میدهد و ناگهان کلاچ را رها میکند، ماشین یکهو تکان بدی میخورد: «استهلاک این ماشینها بالاست، خرجش هم بیشتر است، قبلا تویوتا جیتی شده تقویت داشتم، مزدا تری و جنسیس هم داشتم، همه را تقویت کرده بودم، موقعی که جیتی داشتم، عضو گروه پرشین کلاپ بودم که همه جیتی داشتند، با هم میرفتیم پیست، یک وقتهایی هم داخل شهر میرفتیم و ١٧، ١٨ تا ماشین میشدیم و خیابان را میبستیم. با جیتی اتوبان باز میکردم، اما وقتی مرا زدند، منم فروختم و ٢٠٦ خریدم حالا هم یواش یواش تقویت میکنم.»
آنها اصطلاحات خودشان را دارند، «زدند» یعنی تصادف کرده، «تقویت» هم همان دستکاریهایی است که ماشین را شبیه ماشینهای مسابقهای میکند، «درگ» هم یعنی از آن ماشین مورد نظر سبقت گرفتن یا چیزی با همین مضمون، «اتوبان باز کردن» هم یعنی با سرعت بالا، از همه ماشینها جلو زدن: «ما معمولا ماشینهایمان را برای پنجشنبه، جمعهها تقویت میکنیم؛ آن موقع خیلی شلوغ میشود.» صدای ماشین باز هم بلند میشود و قلب ما میریزد. گوشه چشم «علیرضا» به آینه عقب ماشین چسبیده: «امشب از پلیس خبری نیست، آن موقعها که جیتی داشتم، با پلیس هماهنگ بودیم، مثلا میگفتیم میخواهیم برویم پیست، آنها هم کاری نداشتند؛ اما حالا گول نمیخورند، ما را ببینند، ماشین را میخوابانند.»
تعقیب و گریز پلیس با ماشینبازها، معمولا بینتیجه است. آنها، مأموران راهنمایی و رانندگی، معمولا حریف موتورهای تقویتشدهشان نمیشوند؛ اما اگر جایی گیرشان بیندازند، کارشان ساخته است، پلاکها کنده میشود، ماشینها خوابانده و رانندهها گرفتار. آنها باید خلافیهای چند میلیونیشان را تسویه کنند و ماشین را به حالت اول برگردانند تا بتوانند بار دیگر پشت فرمانشان بنشینند، این یعنی چندمیلیون تومان هزینه.
آنجای خیابان فرعی، دیگر برای «علیرضا» و خیلیهای دیگر، پاتوق است، آنها دو، سه سالی است که هر شب، یا یک شب در میان دور هم جمع میشوند و ماشینهایشان را به رخ هم میکشند: «میآییم سیستمهای جدید تقویت را به هم نشان میدهیم، پُزش را میدهیم. » این را با لبخند کجی گوشه لبش میگوید: «کل کل بین ما زیاد است، تو این کل کل کردنها هم تصادف زیاد اتفاق میافتد، البته نه اینکه به هم بزنیم، نه، میزنیم به جدول. معمولا وقتی ترمز دستی میکشیم، با آن سرعت، ماشین از کنترل خارج میشود و میخورد به جدول و گارد ریل.» علیرضا از ١٥، ١٦ سالگی دنبال سرعت است: «اینجا مال ما ماشین بازهاست، ایرانزمین مال کورسبازها، آنجا دور دور میکنند، ایست بازرسی هم زیاد است، ما آن طرفها نمیرویم.»
دیگر آخر خط است، ٢٠٦اش را کنار بقیه ماشینها میگذارد و با چشم، به جوان لاغراندامی که کنار جدول خیابان نشسته و پوک عمیقی به سیگارش میزند، اشاره میکند؛ «سامی»، تعمیرکار است: «داریم جوانیمان را تلف میکنیم.» سامی این را با خنده میگوید وقتی از او میپرسم این وقت شب اینجا چه میکنند؟ «کورس میگذاریم، خیابان را بالا، پایین میکنیم.» سامی همه چیز را درباره تقویت ماشین میداند، یکی- دوسال است که «زده در کار تیونینگ»: «بهترین مدل برای تقویت، ٢٠٦ تیپ ٥ است، فقط هم روی ماشینهای تولیدی تا سال ٨٤ جواب میدهد، ایسییو آنها خوب است اما ایسییو ٢٠٦های مدل ٩٠ به بعد مثل پراید است، سیستم برقشان چینی است، با تقویت چیز خوبی از آب درنمیآید.»
او قیمتها را ریز به ریز میداند: «یک تقویت معمولی شهری، دو تا سهمیلیون تومان میشود، شما باید یک هدرز بذاری، منیفولد اگزوز میخواهی یکمیلیون تومان، کیت مکش برای هوای ورودی ٣٠٠، ٤٠٠هزارتومان، کیت اگزوز میخواهی، برنامه ایسییو یا همان ریمپ هم باید عوض شود، همه اینها میشود نزدیک به دومیلیون تومان و درشرایط عادی یک عمر روی ماشین کار میکند، اگر از اینها بالاتر بخواهی، دیگر از حالت استاندارد خارج میشود، استهلاکش هم بیشتر. قیمتها معمولا برای ٢٠٦، از دو و دویست شروع میشود و به ١٥، ١٦میلیون تومان هم میرسد، ما پژو ٢٠٦ داریم که طرف برایش ٥٠میلیون تومان خرج کرده. هر چقدر ماشین مدلش بالاتر باشد، خرجش هم بیشتر میشود. مثلا بیامو را میشود با ٣٠، ٤٠میلیون تومان جمع کرد، ٢٠٦ را با ١٥ میلیون تومان.»
«سامی»، اطراف میدان کتاب فرحزادی مغازه دارد، حالا مشتریهایش بیشتر از قبل هستند: «مثل اینکه تقویت ماشین مد شده، خیلیها میآیند، بینشان دختر هم هست، اما کم.» این موضوع برای او که ٦سال است ماشین تعمیر میکند، اتفاق تازهای است: «این اطراف هم دخترها میآیند، اما بیشتر تماشاچی هستند تا راننده.» دوستش که به قول خودشان ٢٠٦ باز است، از راه میرسد، جوان ٢٢، ٢٣ سالهای است:
ماشین آرش یه مکش جیتی میخواد، چقدر میشه؟
حدوداً یکونیم.
همه آنهایی که شبهایش در این منطقه از شهر صبح میشود، بچه پولدارهای بیدغدغه رفاهزده نیستند، خیلیها داروندارشان همین ماشینهای تقویتشده است. چند دقیقهای نمیگذرد که صدای ماشین دیگری بلند میشود، مثل یک آدم سیگاری سرماخوردهای که عمیق سرفه میکند: «همه اینهایی اینجا عشق ماشیناند.» پنجشنبهشبها، هرکس هرچه دارد، پراید و ٢٠٦ و ریو و رانا و... سوار میشود و میآورد: «پنجشنبه ٩ به بعد اینجا غوغایی میشود، همه ماشینبازها میآیند.» اینها را سامی میگوید و دوستانش با سر تأیید میکنند.
ساعت از ٩ شب گذشته، پنجشنبه است اما پاتوق ماشینبازها اشغال شده، درهمان خیابان فرعی، پنجشنبهبازاری برپاست: «همین الانها جمع میکنند و میروند.» اینها را «عرفان» میگوید. جوان ٢٤ سالهای که هرشب از خیابان پیروزی که مغازه لوازم صوتیاش است تا این خیابان شهرک غرب را گاز میدهد و تا نیمههای شب هم میماند: «اینجا جای درگ و دریفت بچههاست، درگ همان است که دو یا چند تا ماشین با هم مسابقه میگذارند، دریفت هم آن حرکتی است که ماشینها دور خودشان میچرخند.»
ماشین عرفان پرشیا مدل ٩٢ است، سیاه است با یک برچسب اسکلت قرمز روی گلگیر عقب: «همه اینجا عشق ماشیناند، بعضی هم مثل حسن، ماشینشان ساده است، اما دوست دارند درگ و دریفت ماشینهای دیگر را ببینند. اینجا همه بچهها سالم هستند، اهل دور دور بازی و اینها نیستند.» «حسن» کارمند یک شرکت سینمایی است، کنار عرفان ایستاده و سیگاری روشن میکند: «کار ما این شده که هر شب بیاییم اینجا، اینجا جمع خوبی است. ما هم میمانیم تا وقتی که مأمور بیاید. وقتی هم که میآیند، سروقتمان میرویم یه دوری میزنیم، وقتی رفتند، باز هم برمیگردیم.»
اینها را میگوید و همهشان میخندند، این قایمباشکبازی با پلیس هم تفریحشان است: «بعضی وقتها اینجا ٥٠٠، ٦٠٠ تا ماشین میشویم، هرکس یک کلی با آن یکی دارد، مثلا عرفان کل سیستم صوتی دارد، آن یکی کل تقویت موتورش.» این را که میگوید، صدای ضبط ماشین عرفان هم بلند میشود، آنقدر بلند که انگار کسی در دل آدم میکوبد: «دو تا ساب را وقتی میروم همایش ماشینها، روشن میکنم.» «عرفان» اینها را میگوید و ما را سوار ماشینش میکند تا دوری بزنیم درخیابانهای پنجشنبهشب شهرک غرب، ماشین که گاز میخورد، صدایش بالا میرود: «چند وقت پیش یکی از بچهها بک میزد، همان که از اگزوزش صدای تقتق بیرون میزند، پلیس دنبالمان کرده بود، فکر کرده بود داریم تیراندازی میکنیم، ماشینها را متوقف کردند و پلاکها را گرفتند، یکبار هم یک مأمور مخفی با یک ٢٠٦ موتور مسابقهای آرسی دنبالمان کرد، تا خرخره هم ماشین را از لوازم پر کرده بود، ما از بیسیم دستش فهمیدیم مأمور است، بلد نبود دنده بدهد، بچهها پاور شیفت میدادند او کم آورد، اول کمی با او بازی کردیم و بعد فرار کردیم، به پای ما نرسید.» اینها را میگوید، دنده را عوض میکند و پنجهها را روی پدال گاز میفشارد تا آخر، صدای کشیده شدن لاستیک با بوی تند و گس صفحه کلاچ بلند میشود: «همه صفحه کلاچشان را هشتماهه عوض میکنند، من هر دوماه مجبورم این کار را بکنم، کلا خرج ماشین با این کارها بالا میرود، مصرف بنزینمان هم بیشتر است.»
صدای اگزوز آشنایی میآید، سرش را میچرخاند ببیند کدام یکی از بچههاست، چراغ که قرمز میشود، گاز محکمی میدهد و یکی جلوتر، جوابش را با فشاری روی گاز میدهد: «فکر کنم رفیقمه.» چراغ سبز میشود، لایی میکشد تا به او برسد، پشت چراغ بعدی ترمز تندی میزند، راننده ٢٠٦ کناری، او را به نبردی دعوت میکند، کلکل است، پشت خط عابرپیاده، دو سه گاز عمیقی میزنند، نگاهی به هم میاندازند و منتظر سبزشدن چراغ، صحنههایی که فقط در فیلمها دیده میشود، چراغ سبز که میشود، ٢٠٦ جلو میزند و در تاریکی شب گم. عرفان رو دست خورد: «ماشین ما سنگین بود.» اینطور خودش را راضی میکند که بازنده نبوده. چند لایی ناگهانی میکشد و وارد خیابان اصلی میشود: «ما معمولا وقتی بخواهیم برویم شمال، همان سر خط قرار میگذاریم، درگ میکنیم و به سمت جاده حرکت. هر مدل ماشینی یک گروه دارند، مثلا جیتیها، جنسیسیها.»
آنها در همین درگ کردنها، تصادف زیاد دیدهاند: «هفته پیش در بزرگراه نیایش نزدیک ٤٥ تا ماشین شدیم تا یک تویوتا توربو قرمز و یک بیامو، با هم مسابقه بدهند، اتوبان را بسته بودیم، پلاکها را هم کندیم تا دوربین ما را نگیرد، آخرش اما تصادف شد.» آنها در این مسابقهها شرطبندی هم زیاد میکنند، از یک میلیون تا ٥ به بالا: «هر وقت که پا بدهد، شرطبندی میکنیم، یکی از کرج آمده بود در نیایش مسابقه گذاشت و ٥میلیون تومان برنده شد. بیشتر این مسابقهها را ١١، ١٢ به بعد وسط هفته که خلوت است، میگذاریم.»
ماشین عرفان، با زمین فقط چند سانتیمتر فاصله دارد، آنقدر که هر ماشینی که رد میشود، انگار شاسیبلند است: «خیلی ارتفاع زدهام، این کار باعث میشود تا اصطکاک ماشین بالا برود و در دریفت و درگ، ماشین چپ نکند، اما پلیس ببیند میخواباند.» اینها را میگوید و وارد یک پیچ تند میشود، ما را هم به یک سمت پرتاب میکند، جیغمان هوا میرود: «هفته پیش پلیس اعلام کرد که با ما سخت برخورد میکند، تا الان هم نصف بچههای ما را گرفتهاند، یکی از بچهها ٨میلیون تومان خلافی داشت، پلیس درخیابان پاسداران شناساییاش کرد، خیابان را بست و گرفتنش. خود من همین الان ٦٠٠هزارتومان خلافی دارم. بگیرند مرا باید کلی هزینه کنم.» اینها را میگوید، فرمان را میپیچاند و ادامه میدهد: «پدر و مادرمان خیلی میگویند نکنید، خودمان هم میدانیم خطرناک است نه فقط برای خودمان برای مردم هم، اما خوب عشق سرعت داریم و جایی هم نداریم که برویم. محمد دوستمان، چند وقت پیش در بزرگراه همت چپ کرد، گردنش و چند جای دیگرش شکست، خوب که شد، دوباره شروع کرد.»
آنها پشت فرمان که مینشینند، پایشان روی پدال گاز است تا وقتی که یا ماشین بایستد یا وارد دستانداز شوند: «من با همین پرشیا درجاده اصفهان تا ٢٠٠ تا هم رفتم.» صدای موزیک ماشین بلند میشود، خوانندهای با ریتم تند میخواند: «وایسا وایسا... از روشون رد میشم، اگه ببینمشون سر راه ... وایسا. این دور و ورا پرسروصداس... حرفای بیجا آدمای بیکار.» عرفان این «وایساها» را میشنود اما گازش را میگیرد.
اینجا هیچکس صدای اگزوزش عادی نیست، همه منبع و کاتالیزورشان را عوض میکنند تا صدا هم بلندتر شود، یکی منبع ها وارد میزند یکی منبع فرمول. صدای اینها با هم فرق میکند.» آمار همه را دارد میداند کی چه موتوری دارد، چقدر خرج کرده: «الان قیمت موتور جیتیای سیکس، ٥میلیون تومان است، امای ٦، ٨ میلیون، امای ١٦، ١٢ میلیون. ما همهجور موتوری داریم، وقتی هم کسی موتورش را عوض میکند، میآییم و تست میزنیم، اگر هم نخواهید موتور عوض کنید، یک میل سوپاپ و کامیپوتر را چیپ میزنند، پورت و پولیش میشود و حجم موتور را بالا میبرد، همه اینها میشود ١٠میلیون تومان. »
ساعت ١٠ نشده، پنجشنبه بازار خالی میشود و وانتسواران تهمانده غرفهها را بار میزنند و میروند و ماشینها، همانها که صدایشان از ٣٠، ٤٠ ثانیه قبل از خودشان میآید، با چراغهای زنون و صدای بم اگزوزشان یک به یک از راه میرسند خیابان اصلی را دور میزنند و وارد فرعی میشوند.
ماشینها دیگر ردیف شدهاند، همه چیز پیدا میشود، بنز و بیامو...، هرچه ساعت به ١٢ نزدیک میشود، تعدادشان هم بیشتر: «ما یک پیست درست و حسابی نداریم، یک پیست ایرانیان است که ساعت دارد، مثلا سه تا چهار بعدازظهر، یا چهار تا پنج. خیلی هم یکنواخت است، بچهها این ساعتها نمیتوانند بروند، بعدش هم خیلی کِسلکننده است، هیجان ندارد، خیابانها و بزرگراهها هیجان بیشتری دارند.» این را «آرش» میگوید، پسری که کاپوت پژویی را باز کرده و نگاه میکند: «همین ٢٠٦ را میبینی، تقویت شدهاش، جنسیس را هم میزند.» این را با غرور خاصی میگوید.
میپرسم: «تا کی اینجا هستید؟» جواب میدهد: «تا وقتی دعوا بشه.» این را که میگوید، صدای خندهشان بلند میشود: «نه شوخی کردم، البته دعوا هم میشود، اما نه بزن بزن. درحد کلکل، شما میگی شبه، من میگم روز. جروبحثهای اینطوری.»
همسایهها از این سروصداها از این دنده عوض کردنها و کلاچ ترمزهای گوشخراش شاکیاند و از دست عرفان و دوستانش شکار: «چند وقت پیش یکسری از این همسایهها بچهها را با تفنگ بادی زدند، بعضی وقتها میآیند و شاکی میشوند، اما ما چه کاری میتوانیم بکنیم، آنها اعتراض میکنند و ما کارخودمان را میکنیم.» پشت درختهای خیابانی که حالا پیست ماشینبازها شده، خانه است، مجتمعهای مسکونی بلندی که دویست سیصد خانواده دارد که صدای اگزوز ماشینها روی اعصابشان است. علیرضا و دوستانش هم بارها دیدهاند که همسایهها آمدهاند و اعتراض کردهاند به گازدادنهای طولانی، دنده عوض کردنهای پُرسروصدای اگزوزی که هر روز بمتر میشود: «همسایهها حق دارند شاکی باشند، ما هم سعی میکنیم اینجا خیلی گاز ندهیم، البته بعضیها میآیند اینجا صدای ضبطشان را زیاد میکنند که آزاردهنده است.»
آقای«رستگار»، یکی از آنهاست، آپارتمانش درست پشت این خیابان است و هرشب از دست این ماشینبازها، خواب ندارد: «فقط ما نیستیم که با اینها مشکل داریم، تمام اهالی محل از دست آنها خسته شدهاند، تا بهحال چندبار به آنها اعتراض کردیم، اما فایدهای نداشته، حتی به پلیس هم خبر دادیم، همان شب میآیند، جمعشان میکنند، اما شب بعد، دوباره همین ماجراست.» او حرفهای دیگری هم میزند: «چندبار با آنها حرف زدیم، خیلیهایشان بچه محل نیستند، کارشان هم این نیست، فقط میآیند اینجا مسابقه میگذارند، یک زمانی واقعا اینجا را تبدیل به پیست کرده بودند، دونفر پرچم میگذاشتند و استارت میزدند.» او و خیلی از همسایههای مجتمع مسکونی دیگر نمیدانند چه کاری باید بکنند تا این سروصداها کم شود: «اینها هرشب اینجا هستند، معمولا هم از ساعت ١٢ شروع میکنند تا نیمههای شب. خواب برای ما نگذاشتهاند.»
صدایش با صدای اگزوز یکی از ماشینبازها، قاطی میشود، سری تکان میدهد به نشانه تأیید صبحتهایش، اما آنها، ماشینبازها، عشقشان را به هیچ نمیفروشند، گازش را میگیرند و در شب محو میشوند.