«به نظر من يه خونه هرجايي ميتونه باشه. ميتونه بالاي يه ساختمون بلند باشه. ميتونه توي يه كوچه قديمي كه زير يه بازارچه ست باشه. ميتونه بزرگ يا ميتونه كوچيك باشه. ميتونه براي هركس مفهومي داشته باشه يا هر رنگي داشته باشه. ميتونه به رنگ آجر يا به رنگ شيشه و سنگ باشه. ميتونه رنگ قرمز يا به رنگ... ولي من... يعني بهتره بگم ما، معتقديم خونه هرچي كه باشه، بايد سبز باشه. بله، سبز و هميشه سبز...»
شايد اين جملات رضا صباحي (مرحوم خسرو شكيبايي) در سريال خانه سبز يكي از ماندگارترين ديالوگهاي سريالهاي ايراني باشد كه در سالهاي گذشته ساخته شده ولي واقعيت اين روزهاي خيلي از خانهها جور ديگري است و سبز نيست؛ اگر حالا خسرو شكيبايي و حسين رسام (يكي از كارگردانهاي سريال خانه سبز) در قيد حيات بودند اين را گواهي ميدادند؛ خانههايي كه نه تنها سبز كه قرمز، آبي و... هم نيستند و در بهترين حالت شايد رنگشان خاكستري باشد.
كافي است از بالا به خانهها و زندگي در شهرهايي همچون تهران نگاه بيندازيد و در اين شهر پر هياهو قدم بزنيد تا سياهيها و تيرگيها را ببينيد، نه كه در تاكسي، مترو، سبزي فروشي، اداره و... از كسي بشنويد بلكه با چشم ببينيد؛ كارگران بيكار به دنبال لقمهاي نان، كودكان دستفروش و متكدي، معتاداني كه با سيخ به سمت صندوق صدقات حمله ورشدهاند و حتي مردان و زناني كه در گوشهاي از شهر از بالاي پل عابرپياده، پل روي اتوبان، بالاي آپارتمان و... قصد خودكشي دارند يا دقايقي قبل خودكشي كردهاند؛
اينها چيزهايي است كه بسيار از ساكنان خانههاي اين شهر و شهرهاي بزرگ و كوچك كشور حالا در گيرشان شدهاند يا هر روز از كنارشان عبور ميكنند و اين كوته فكري و پاك كردن صورت مساله است اگر تصور شود با يك يا چند قلم مو و چندين سطل رنگ ميتوان اين زندگيهاي تيره و دل ساكنان اين خانهها را سبز كرد؛ بايد تا ديرنشده چارهانديشي كرد و دست به كار شد تا تيرگيها نهاديه نشود، زيرا همچنان درعمق اين تيرگيها هم روزنههايي براي زندگي هست و بايد به داد آنها رسيد.
آدمهاي نشانه داري هستند كه زندگيشان نه يك فيلم ٢ ساعتي كه چندگانهاي است براي خود، سريالي كه آنقدر در خود تلخي دارد كه حتي باور پذير هم نيست و اگر كسي آن را بسازد خوشبينترين مخاطبان هم آن را و ميزان تلخياش را باور نميكنند؛ زندگيهايي كه با عينك روي چشم خوشبينترين افراد هم «انتهاي تلخي» است، ولي كساني كه آن را هر روز ميگذرانند باز هم به چيزهايي (شايد به نظر ما كوچك) دلخوش كردهاند و براي آنها كوهي بزرگ محسوب ميشود. مادر سپهر بدون شك يكي از آنهاست، زني كه سال گذشته سر كودكش را مرد معتاد به شيشه در خيابان از تنش جدا كرد، شوهرش به جرم مواد مخدر در زندان و پاي اعدام است و دخترش بيمار؛ كوه بزرگ اميد او اين روزها «پيدا كردن دريچه قلب فرزندش» است كه حالا حدود يك سال است در سينه كودكي ديگر ميتپد و جريان خون و ضربان حيات او را تنظيم ميكند.
بعد از قتل سپهر و بخشيدن برخي اعضاي بدن او (به دليل شرايط مرگ تنها امكان اهداي دريچه قلب و نسوج بدن وجود داشته است) مادرش شرايط مساعدي را براي شناسايي افرادي كه اعضا بدن فرزندش به آنها اهدا شد نداشته و حالا با گذشت ماهها تنها ميخواهد كودكي را ببيند كه دريچه قلب فرزندش در سينه او ميزند، به زندگي بازگشته، بازي ميكند و شاد است؛ اتفاقي كه ميگويد به او آرامش خواهد داد، چيزي كه مدتهاست گم كرده. البته در اين بين محدوديتهاي قانوني براي رو در رو شدن خانواده اهداكنندگان با افرادي كه اعضا را دريافت ميكنند وجود دارد و بايد ديد آيا مادر سپهر ميتواند با كودكي كه دريچه قلب به او اهدا شده ديدار كند يا خير؟ اما هرچه شود به نظر ميرسد مادر سپهر باوجود تلخيهاي بسيار همچنان اميد در دل دارد.
«مگه ما چند بار به دنيا ميآييم؟ مگه چند بار از دنيا ميريم؟ ميگن درست در لحظه مرگ ٢١ گرم از وزن كسي كه داره ميميره، كم ميشه. مگه ٢١ گرم چقدر ظرفيت داره؟ مگه چي از ما كم ميشه؟ مگه چي ميشه اگه ما ٢١ گرم از دست بديم؟ با رفتن اون چي ميشه؟ مگه چقدر ارزش داره؟ ٢١ گرم وزن يك سكه، وزن يك مرغ مگس خوار، يه تيكه شكلات و... اين ٢١ گرم كه از ما كم ميشه وزن روح ما است. واقعا ٢١ گرم چقدر وزن داره؟ وزن «بودن» و «هستي» ما چقدره؟» اين آخرين ديالوگها و جملات فيلم ٢١ گرم (به كارگرداني اينياريتو و بازي شون پن) است؛ فيلمي كه در آن زندگي، مرگ و انتقام هرسه همزمان موج ميزند و شخصيت اصلي فيلم، بل (با بازي شون پن)، قلبي پيوند شده در سينه دارد كه در انتها و پيش از گفتن اين جملات به آن تير ميخورد.
حالا يك سالي است كه ٢١ گرم از بدن سپهر جدا شده و او ساكن خانه ابدياش در قطعه ٢١٩ بهدشت زهرا شده است؛ پسر بچه ٩ سالهاي كه چند روز پيش تولد ١٠ سالگياش را مادرش با كيكي كه خريده بود، سر مزارش جشن گرفت و شمعهايش را در نبود پسرش فوت كرد.