bato-adv
کد خبر: ۲۷۰۴۸۵

من از خود می‌گریزم!

تاریخ انتشار: ۱۲:۵۳ - ۰۷ ارديبهشت ۱۳۹۵
متن دریافتی- حمیدرضا نظری؛ به صورت مسافران قطار نگاه می کنم تا شاید چهره ای آشنا ببینم... نیمرخ آن مسافرچقدر برایم آشناست!... او را کجا دیده ام؟... آه خدای من؛ او چقدر شبیه من است!!... ناگهان نفس درسینه ام حبس می شود و به سختی آب دهانم را فرو می دهم و باز هم به مسافر نگاه می کنم. او بلافاصله و با سرعت، رویش را برمی گرداند و با خشونت به چشم های من خیره می شود و همه وجودم را به لرزه درمی آورد؛ او دندان های خون آشام و چشم های دریده و صورت از فرم برگشته و چهره ای بسیار مخوف و وحشتناک دارد!...

اینجا، یک ایستگاه است؛ جایی که می تواند برای عده ای مبدا و جمعی دیگر مقصد باشد. اینک درون یکی از واگن ها، به ساعتم می نگرم؛ ساعتی که نشان دهنده زمان حال است و عقربه های آن، درست روی عددی است که اکنون ساعت شما قراردارد!

شاید دقیقا در همین زمان، مردی به زیبایی های زندگی لبخند می زند؛ شاید جوانی خشمگین در یک لحظه غافلگیرکننده، صورت رقیب خود را با گالنی از اسید مرگ آور نشانه رفته باشد؛ شاید زنی وحشت زده برای فرار از چاقوی زهرآگین همسرش، از آپارتمانی سربه فلک کشیده سقوط می کند؛ شاید تا لحظاتی دیگر، وحشیانه ترین جنایت سال...

قطار مترو به حرکت خود بر روی ریل آهنین و در مسیر ایستگاه بهشت زهرا "س" ادامه می دهد و من به پرندگان بی رمق وآسمان غبارآلود شهرم و ماشین ها و آدم هایش می اندیشم و ازخود می پرسم:"دراین لحظه، درشهربزرگ من چه می گذرد؟ به راستی در زیرسقف آسمان تهران، زندگی چگونه است وچرخ گردون به کدامین شکل می چرخد؟ "

اینک، زندگی برای مسافران آغاز می شود و زنگ تلاش برای معاش به صدا درمی آید تا همه نگاه ها به آسمان و لطف و بخشش دوست متمایل شود؛ دوستی که باور دارم زیباست وزیبایی ها را دوست دارد: " خدایا، به امید تو؛ به من و ما آرامش روح و جسم و رزق و روزی حلال بده تا..."

قطار مترو، پس از توقف در ایستگاه، درهای خود را می گشاید و به یکباره مسافران روی سکو را می بلعد و به حرکت در می آید تا دقایقی بعد، آنان را در گوشه وکنار این شهر درندشت پراکنده کند... به صورت مسافران دقیق می شوم تا شاید چهره ای آشنا ببینم... نیمرخ آن مسافر چقدر برایم آشناست!... او را کجا دیده ام؟...آه خدای من؛ او چقدر شبیه من است!!... ناگهان نفس درسینه ام حبس می شود:" واقعا عجیب است؛ چهره این مسافر با من تفاوتی ندارد... اگر او من است، پس من کیستم؟!...

به سختی آب دهانم را فرو می دهم و به مسافر نگاه می کنم. او بلافاصله و با سرعت، رویش را برمی گرداند و با خشونت به چشم های من خیره می شود و همه وجودم را به لرزه درمی آورد؛ او دندان های خون آشام و چشم های دریده و صورت از فرم برگشته و چهره ای بسیار مخوف و وحشتناک دارد!... خدا... خدایا!... کمک... کمکم کن!... دیگر تحمل دیدن او و قدرت ایستادن بر روی پاهای ناتوان خود را ندارم؛ زانوانم سست می شود و در گوشه ای از واگن قطار می نشینم و هراسان در خود مچاله می شوم

چند لحظه بعد، پس از توقف مجدد قطار و خروج چند مسافر، آن چهره مخوف از مقابل دیدگانم گُم و پنهان می شود و دیگر اثری از او نمی بینم... با آسودگی نفس تازه می کنم و به آرامی از جا بلند می شوم. دلم می خواهد هرآنچه را که دیده ام خیالی بیش نباشد و...
...  حرکت ملایم قطار، مرا وا می دارد تا باز هم به زندگی و چگونگی گذر زمان در بزرگ ترین شهرسرزمینم بیندیشم؛ اینک دراین زمان، درتهران چه می گذرد؟!

شاید درست در همین لحظه، حسد همیشگی یک انسان، چشم انسانی دیگر را کور کند و او را به کشتن و قطعه قطعه کردن انسانی دیگر وادارد؛ شاید نوای روح بخش اذان، گام های مصمم و " قابیل" وار برادری را سست و لرزان کند تا از قتل" هابیل " اش بگذرد؛ من اطمینان دارم که اینک در همین لحظه نوزادی درکوچه باریک ما، زاده می شود و گل لبخند برلب های خانواده اش می نشاند؛ شاید در زادروز باسعادت مولود کعبه، زنی با شیرینی و یک دسته گل، به دست بوسی پدر تنها و پیرخود، به سمت خانه دوران کودکی هایش رهسپار می شود؛ شاید اکنون جوانی برای خواندن و دیدن مطلب و عکسی سرگرم کننده و شادی بخش، با علاقه و لذت به صفحه کامپیوتر یا تلفن همراه خود خیره می شود؛ شاید بیماری بد حال، بخش "آی سی یو" را ترک و خانواده ای را از غم و غصه رها می کند؛ دانش آموزی قهر و غضب را به دست فراموشی می سپارد و صورت همشاگردی اش را غرق بوسه می سازد؛ کودکی یتیم، اشک از چهره می زداید و به یاد تشنگی نخل های کوفه و محراب و فرق شکافته مهربان ترین مرد خدا، با کاسه ای شیرگوارا، به عیادت عزیزی خفته در بستر بیماری می رود و...

قطار مترو به ایستگاه می رسد و تعداد زیادی از مسافران پس از پیاده شدن، با شتابزدگی و عجله به سمت درخروجی روانه می شوند. سوالی معمولی اما عجیب درذهنم شکل می گیرد: " عجله؟!... اینجا دیگرچرا؟!... اینجا که ایستگاه بهشت زهرا است؛ ایستگاهی که بالاخره همه باید در آن پیاده شوند؛ دیر یا زود دارد، اما... "

اینک، درمقابل دیدگانم، مردی را می بینم که با پای خود نمی رود؛ عده ای او را روی دستهایشان به سوی تابوت سرد و غسالخانه می برند؛ او آثار سوختگی برچهره دارد و بوی اسید مرگ آور صورتش، مشام مرا می آزارد... لحظاتی بعد، به روبروی خود می نگرم و باز هم همان موجود وحشتناک با چشم های دریده را می بینم؛ کسی شبیه من که با چهره ای مخوف و دندان های خون آشام، با شتاب به سویم پیش می آید... خدایا، او از جان من چه می خواهد؟!... الهی، حالا در این لحظات دلهره آور تکلیفم چیست و چه باید بکنم؟!... وحشت زده و با همه وجود برخود می لرزم و دچارتنگی نفس می شوم، می خواهم پا به فرار بگذارم اما او خیلی سریع و با همه قدرتش، چنگال های تیز و دست های هیولایی اش را به دور گردنم حلقه می کند و... یاعلی، به دادم برس!... باید کاری بکنم... باید بگریزم و جان خود را نجات دهم... صدای دور، اما دلنواز مناجات از بلندگوی مسجد، مرا به سوی خود فرا می خواند. باید خود را خلاص کنم و فورا بگریزم... به سختی دست های مرگ آورش را از گردنم جدا می کنم و به سمت صدا پا به فرار می گذارم و شروع به دویدن می کنم تا هر لحظه از او دور و دورتر شوم؛ هراسان به قدم هایم سرعت می بخشم و با همه توان همچنان می دوم و می دوم و می گریزم و می گریزم و... لحظاتی بعد، نفس زنان درمیان هاله ای از نور، درگوشه ای نزدیک به محراب مسجد، پناه می گیرم تا شاید به آرامش برسم... " أَلاَ بِذِکرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ " همانا با یاد خدا، دل‌ها آرام می‌گیرد...
****

اینجا، یک ایستگاه است؛ جایی که می تواند برای عده ای مبدا و جمعی دیگر مقصد باشد. شاید دقیقا در همین زمان، مردی به زیبایی های زندگی لبخند می زند؛ شاید زنی وحشت زده برای فرار از چاقوی زهرآگین همسرش، از آپارتمانی سربه فلک کشیده سقوط می کند؛ شاید تا لحظاتی دیگر، وحشیانه ترین جنایت سال.

اینک پس از خروج از ایستگاه، با آرامش قلبی، نگاهم را ازآسمان مهربان خدا می گیرم و به ساعتم خیره می شوم؛ ساعتی که نشان دهنده زمان حال است و عقربه های آن، درست روی عددی است که اکنون ساعت شما قراردارد!...

برچسب ها: داستان گریز
bato-adv
مجله خواندنی ها