مسعود بهنود روزنامه نگار مقیم لندن در یادداشت جدیدی که در روزنامه هم همیهن به چاپ رسانده به واکاوی سهم و نقش خارجیان در ساختار قدرت ایران پرداخته است. بهنود نوشته است: «اگر کسي بخواهد به بررسي نقش و سهم خارجيان در دستگاه قدرت در ايران بپردازد موقعش درست همين روزهاست که در خبر است آقاي رضاپهلوي پسر بزرگ آخرين شاه ايران و آقاي عباس فخرآور که صداي آمريکا وي را نماينده جنبش دانشجويي ايران مينامد، در حاشيه کنفرانسي در پراگ با آقاي جورج بوش، ملاقات کردهاند.
به قاعده، اين ملاقاتها به منظور سياسي صورت ميگيرد. آمريکا با همه احتياطي که به کار ميبرد و سطح ديدارها را به «سرپايي و کوتاه» تنزل ميدهد، مقصودش از قبول اين ملاقاتها ترساندن جمهورياسلامي است و ملاقاتکنندگان هم قصدي جز اين ندارند که اهميت خود را به رخ نيروهاي اپوزيسيون بکشانند که از امکانات آنان در داشتن ارتباطات عاليه باخبر شوند.
و از همين جا پيداست که دستگاه اطلاعاتي تهران در کورکردن چشمهاي «برادر بزرگ» تا چه اندازه موفق بوده و تنها ابرقدرت موجود را با همه امکاناتي که دارد، از شناخت روانشناسي مردم ايران و درک آنان چقدر محروم کرده است و اين همان کاري است که از هواپيماهاي تجسسي و ماهوارههاي اواکس بر نميآيد.»
بهنود در ادامه یادداشتش می آورد: «در گذري بر تاريخچه نقش و سهم خارجيان در بافت بالاي قدرت در ايران ملاحظه ميشود که تا قبل از طهماسبميرزا، فرزند عياش و بيعرضهتر از پدر شاه سلطانحسين که براي به دست آوردن تاجصفوي دست به سوي روس و عثماني دراز کرد و حاضر به بذل خاک هم شد، کسي از شاهان و مدعيان شاهي در ايران بدين خفت تن نداده است و همين کس است که تاج و تخت شاهاسماعيل را با آن همه عظمت و نفوذ در قلب ايرانيان به باد داد، همان تاجي که وقتي بر سر شاهعباس جا گرفت، ايران بار ديگر به عظمت باستان خود نزديک شد.
بدين استثنا بايد گفت که اولين سلسله پادشاهي ايران که با کمک خارجي تاسيس شد همان آخرين بود که پايه آن چنان که ژنرال آيرونسايد انگليسي نوشته است در ملاقاتي گذاشته شد که ژنرال همان زمان که آمده بود نيروهاي بريتانيايي را از منطقه جمع کند و به فرمان مجلسشان به کشور بازگرداند با رضاخان ميرپنج کرد.
ارتش بريتانيا از کل مناطق جنوبي شوروي ميرفت چراکه از اثر جنگ جهانگير اول بودجهاش ته کشيده بود. اين ملاقات رضاخان ميرپنج را در کودتاي سوم اسفند 1299 کنار سيدضيا نشاند و در مقام سردار سپه و فرمانده نيروهاي مسلح کشور مستقر کرد و بعدها اذن آن داد که قاجار را براندازد.
دومين ملاقات با خارجي که باز در شناسنامه خاندان پهلوي ثبت شده، همان است که کرميت روزولت در کتاب خود بازگفته تابستان سال 1332 است و اين مامور مخصوص سيا براي تدارک کودتا عليه دولت قانوني دکتر مصدق به تهران آمده و خواستار ملاقاتي با شاه شده است. اين ملاقات در جنگل نيست اما به همان اندازه پنهاني است چراکه محمدرضا شاه درعين جواني [سي و چهارسالگي] از ماموران دولت بيم دارد و قرار را در کوچه تاريکي پشت کاخ سعدآباد ميگذارد و چون کرميت روزولت در آن جا به انتظارش ميايستد، شاه به چالاکي و شتاب به عقب ماشين وي ميپرد و در صندلي عقب خم ميشود و در اين حال چند دقيقهاي با جيمزباند آمريکايي مذاکره ميکند و باز به نوشته روزولت بيشتر هم ميخواهد بداند کودتا در چه موقع صورت ميگيرد که او در شهر نباشد. همچنان هم شد.»
او ادامه می دهد: «روز 25 مرداد کودتاي آمريکايي – انگليسي شکست خورد و شاه که در کلاردشت بود از جلو موج روستائيان که با بيل و کلنگ ريخته بودند، سوار بر هواپيماي شخصي شد و گريخت. و بعد که باز آمد، سپهبد زاهدي به استقبال وي رفته بود و شعبان جعفري عنوان تاجبخش گرفته بود اما شاه خود دوازده شب بعد در آن ميهماني که در کاخ سعدآباد به مناسبت وداع با کرميت روزولت ترتيب يافت گفت من تاج و تختم را بعد از خداوند از شما دارم.
بعد از آن هم کرميت روزولت تا بود به عنوان دلال و نماينده شرکتهاي آمريکايي و انگليسي به تهران ميآمد و در فروش کالا و نمايندگي به ايران موفق ميشد و پاداشهاي ميليوني ميگرفت که در مقابل خدمتي که کرده بود چيزي نبود.»
او در پایان می نویسد: «بيست و پنج سال بعد از کودتاي 28 مرداد وقتي بار ديگر مردم در خيابانها بودند و تاج و تخت در خطر افتاده بود، ژنرال هويزر جانشين فرمانده ناتو به ماموريت به تهران فرستاده شد. شاه او را به چشم کرميت روزولت، سوپرمن نجاتدهنده ديد و تعجب کرد که چرا اين ژنرال چهارستاره سخني از کودتا نميگويد بلکه با مشاهده وضعيت ارتش شاهنشاهي و مردم و تهراني که شبها از هر سوراخش صداي اللهاکبر بلند بود در حالي که ويليام سوليوان به ساعتش نگاه ميکرد از شاه پرسيد که کي ميرود.
سخني که سپهبد ربيعي [فرمانده نيروي هوايي شاهنشاهي و ميهماندار هويزر] در گفتوگو با يک خبرنگار ايراني آن را چنين تعبير کرد: شاه را آمريکاييها مانند موش مرده دور انداختند. و اين همان کاري بود که بريتانياييها سي و هفت سال قبل با رضاشاه هم کرده بودند. بنا به گفته علي دشتي خودآوردهاي را خود بردند.
هم از اين رو بود که با همه خدماتي که در دوره آن به امنيت، سيستم آموزشي، شهرنشيني، و راهسازي ايران شد وقتي که همزمان با ورود نيروهاي متفقين به تهران، رضا شاه استعفا داده به تبعيد ميرفت، جايي ثبت نيست که يک نفر براي وي گريسته باشد، سهل است توزيع شيريني در لالهزار عکس و حکايت دارد. در روز 26 ديماه سال 57 نيز نه که کس براي رفتن آخرين شاه سياه نپوشيد که عکس و فيلم جشن همگاني آن روز به جهان مخابره شد.
محمدرضا شاه نيز در ربع قرني که قدرت سلطنت و دولت را توام در دست گرفت با هدايت جريان جهاني افزايش بهاي نفت و استيفاي حقوق معوقه مانده ايران در صنايع نفتي، رشد صنعتي و تاسيس کارخانههاي بزرگ از جمله ذوب آهن، ايران را در همپيماني با آمريکا به قدرت بزرگ منطقه و ژاندارم خليج فارس تبديل کرده بود. اما مردم روز رفتنش با آتش زدن تصوير او سخني ديگر ميگفتند و به نکتهاي ديگر اشاره داشتند.
اينک بيست و هشت سال پس از سفر بيثمر ژنرال هويزر، و ساقط شدن سلطنت پهلوي، ديدار نوه رضاشاه با رييس جمهور جنگطلب آمريکا که خيالش براي منطقه نفتخيز خاورميانه [به ميانداري ايران] بر کسي پوشيده نيست، حادثهاي است که بايد بسيار بررسي شده و سنجيده باشد، گزاف و آسان نيست کشيدن باري بدين اندازه.
در ذهن ژنرال آيرون سايد و کرميت روزولت [و در دو کودتايي که به هدايت آنان در ايران شکل گرفت] درياي خون نبود. اما اينک کافي است مشاوران خيرانديش و باتجربه در نظر آورند آنچه را در عراق ميگذرد و آن را در 10 ضرب کنند [به نسبت توان و جمعيت دو کشور] و آن گاه در نظر آورند که ملاقات کنندگان با بوش در کدام معامله سهيم ميشوند. گرچه اين خواب تعبير نخواهد شد و در همين حد جنگ رواني ميماند اما عاقل در خواب هم با کژدم همبستر نميشود.»