یادداشت دریافتی- ایوب نظراقایی؛ به نام خداوند بخشنده، خداوندی که به این بنده حقیر خود کمک کرد تا بتوانم مدرک کارشناسی ارشد مهندسی برق از دانشگاه خواجه نصیرالدین تهران در رشته مهندسی برق کنترل را بگیرم. باعث شد که بتوانم نزدیک به ۷ سال را تحمل کنم. منی که تنها مدت کمی در کنار خانواده بودم و بیشتر اوقات در شهر غربت و دور از خانواده.
خداوند را شاکرم از اینکه به این بنده حقیر لطف کرد و باعث شد تحصیل را در کنار کارهای مشقت باری همچون باربری و کارگری به پایان برسانم.
خداوند را شاکرم که به این بنده حقیرش کمک کرد تا بتوانم برای دیگران الگویی باشم که برای تحصیل نیازی به امکانات فراوان نیست و از یک بچه کارگر که شغل پدرش نیز کارگر است و با حقوق ناچیز هم میشود یک فرد تحصیل کرده و فارغ التحصیل در یکی از بهترین دانشگاههای کشور در رشته کنترل به وجود آورد.
ظاهرم را به خاطر ناامید نشدن کسانی که راه من را پیش گرفتهاند حفظ کردهام اما در باطن فقط افسوس وجود من را فرا گرفته افسوس از نادیده گرفتن شدن.
افسوس از اینکه با وجود ۲۰ سال زحمت و مشقت، تواناییهای من برای هیچ کس مهم نیست.
افسوس از اینکه حتی برای یک امریه ساده هم انگار این مرز و بوم به من احتیاجی نداره افسوس از اینکه حسرت همکلاسی را میخورم که در کلاسی که با هم بودیم من نفر اول بودم و اون نفر سوم و رتبه کنکور من از اون بهتر شد و من رفتم رشته مهندسی برق و اون رفت تربیت معلم و حالا اون زن و زندگی و حقوق و کار داره و من بعد از ۲۰ سال سختی بعد از ۷ سال زحمت بعد از ۷ سال بیداری و استرس شبهای امتحان باید دوباره برای امرار معاش به کارگری بروم و در سن ۲۶ سالگی ناامیدانه برای یک امریه ساده تلاش کنم که با توجه به این شرایط احتمالا سربازی و دو سال اتلاف دیگر عمر برای من در راه است.
کاش تنها حسرتم نفر سوم کلاس بود و نه نفر آخر کلاس که بعد از گرفتن دیپلم به سربازی رفت و زمانی که من شبها برای امتحان بیدار بودم سربازیاش تمام شد و مشغول یک کار فنی شد و بعد از این همه مدت من باید بروم برای خانهٔ که او دارد میسازد کارگری کنم.
این روزها کار من شده افسوس خوردن اینکه کاش سر جلسه تستهای کمتری زده بودم و الان معلم بودم و یا اینکه روز کنکور مریض بودم و الان منم یک کار برای خودم داشتم و شاید الان ازدواج کرده بودم و شاید بچه هم الان داشتم.
من از سربازی ترسی ندارم زیرا که هزاران کار سختتر از آن را انجام دادهام ترس من از آیندهٔ نامعلومی هست که پیشروی من قرار گرفته است.
نتوانستهام تا به حال زحمات پدر و مادری را جبران کنم که تا به حال فقط کار کردهاند پدری که ۶۰ ساله است و حداقل ۵۰ سال هست که بدون هیچ روز استراحتی کار کرده است و مادری که به خاطر بافتن قالی در سالهای گذشته سوی چشمانش ضعیف شده و انگشتانش خمیده گشتهاند.
من تا به حال نتوانستم کاری برایشان بکنم و این باعث شرمساری من گشته است و حال حتی نتوانستم با گرفتن یک امریه به خود بگویم نتیجه زحماتم حداقل این است که من به جای سربازی کاری که در آن توانایی دارم را انجام میدهم.
هر جوانی ارزو دارد برخی ارزوهای بلند و بزرگ دارند ولی من ارزوی حقیقی دارم. ارزو دارم یک کار داشتم و ازدواج میکردم و میتوانستم در جامعه موثر باشم ولی شرایط الان فریاد میزنه محاله محاله محاله...