یادداشت دریافتی- سعید احمدی؛ انتشار مجموعهای از آثار هنر نقاشی برتر تاریخ و همینطور خبرهایی که حول و حوش هنر معاصر در خبرگزاری ها منتشر میشود، دو بازخورد متفاوت به همراه دارد: دسته اول که اغلب دانشجو یا علاقهمند هنر هستند لب به ستایش این قبیل کارها میپردازند و دسته دوم به تمسخر یا سوالهای زیربنایی میپردازند.
مثلاً میپرسند «چرا باید آثار این چنینی جزو هنر محسوب شود؟» و در مقابل آثاری که واقعگراتر هستند را مثال میزنند. (مانند کمال الملک) در این یادداشت کوتاه تنها میتوان چند نکته مهم از سیر تاریخ هنر را برجسته کرد؛ قضاوت بر عهدهی خواننده است.
1. هیچ تاریخ دقیقی برای شروع تاریخ هنر وجود ندارد. اینکه ونوس ویلندورف یا نقاشی غارها، فصل اول کتب تاریخ هنر را شکل میدهند فقط به خاطر این است که از قرون پیش از آن آثاری به دست نیامده که بتوان روی آنها نام «هنر» گذاشت. اما مگر این «هنر» چیست که نمیتوان روی هر شیء زیبایی گذاشت؟
هنر چند کار مهم را توأمان انجام میدهد که باعث شده منحصر به فرد شود. اول اینکه باید احساس، عقیده یا فرهنگ جمعی یا فردی را بازتاب دهد یا متجلی کند. هیچ اثری از تاریخ هنر در هیچ کجای جهان نمیتوانید پیدا کنید که این کار مهم را انجام نداده باشد. از نقوش سفال های ایران باستان تا معماری یونان باستان و شمایل های قرون وسطی تا آثار رنسانس و باروک و مدرن. و حتی نگارگری ها و خوشنویسیهای دوره اسلامی. همگی حرفی را با خودشان به همراه دارند.
این حرف میتواند احساسی باشد، میتواند عقیده یا اندیشه باشد و همینطور میتواند فرهنگ جمعی جامعه باشد.
شاید باورش سخت باشد که بدانید تقریبا تا دوره رنسانس شخصی به اسم «هنرمند» وجود نداشت. البته نه طور قطعی و همهگیر. اما عموماً آثار هنری پیش از رنسانس توسط افرادی خلق شده که کمتر نامی از آنها باقی مانده است. (در قیاس با هنرمندان رنسانس که امروز همه انها را میشناسند.) نداشتن وجهه فردی هنرمند باعث میشد چیزی به اسم «سبک شخصی» هنرمند هم وجود نداشته باشد. یعنی آنها یک کار بیشتر انجام نمیدادند، بازتاب فرهنگ جمعی دوران با استفاده از روشها و شیوههای کلیشهای.
همه چیز از قبل تعیین شده بود، آنها فقط باید آثار قبلی را تکرار میکردند. شکی نیست که گه گاه در جزئیات بسیار اندک کارهای جدیدی هم انجام میشد. همان حرکت هایی که باعث ایجاد رنسانس شد. اما در کلیت ماجرا همه چیز یکنواخت بود. بنابراین در آن دوران احساس و اندیشه فردی مجالی برای بازتاب داشتن در آثار هنری نداشتند. یعنی کسی نمیتوانست حرف خودش را بزند.
2. گفتیم که هنر چند کار را توأمان انجام میدهد. کار دوم ایجاد خلاقیت در شیوهی گفتن است. هنرمند وقتی توانست حرف خودش را بزند، با خودش فکر کرد که نمیتواند براساس شیوه ها و سبک های قبلی حرفش را بزند.
احساس و اندیشه او برای گفته شدن به یک شیوه و سبک جدید نیاز داشت. بنابراین هر کسی که حرف جدیدی داشت دست به خلاقیتی تازه در هنر زد. خلاقیت در هنر یعنی «پیدا کردن تناسبات جدید.»
در هنر موسیقی این تناسبات بین ملودی ها و ریتم هاست. در هنر نقاشی بین رنگ ها و شکل ها و خط ها. در هنر معماری تناسبات میان فضاها و مابقی هنرها هم همینطور.
اگر کسی بخواهد حرف جدیدی را با زبان افراد قبل از خود بگوید اثرش «هنر» محسوب نمیشود. اینکه چرا خلاقیت جزو شروط اصلی هنر است، شاید به این خاطر است که انسان همیشه میل به پیشرفت و خلق واقعیت های جدید داشته. شاید هم به خاطر این است که انسانها در دوران های متفاوت روحیات و دردهای متفاوتی دارند.
به نظرم کار خیلی سختی است که از هنرمند دوره رنسانس بخواهیم درد انسان امروزی را که توسط رسانه ها افسون شده، بیان کند. این کاری است که هنرمند معاصر ما انجام می دهد.
اما داشتن خلاقیت همیشه برای هنرمندان گران تمام شده. شاید باور نکنید اما با آثار داوینیچی در دوران خود دقیقاً همین برخوردی میشد که امروز با آثار جکسون پولاک میشود. همیشهی خدا مردم دوست دارند، آثاری را ببیند که به چشمشان آشنا است. اما طنز ماجرا اینجاست که چیزی که امروز مردم به آن هنر میگویند چیزی حدود دویست سال پیش به عنوان اثری بی ارزش به گالری ها راه داده نمیشد.
اثری از گوستاو کوربه شروع کننده سبک رئالیسم در نقاشی، به نام «سنگ شکنان» وجود دارد که شاید مثال خوبی باشد. تصویر پدر و پسری که مشغول شکستن سنگ ها هستند. آثار این نقاش آغاز کنندهی نقاشی رئالیستی است. یعنی دقیقاً همان چیزی که عامه مردم امروز از نقاشی انتظار دارند و هر چه نقاش بتواند واقعگرا تر بکشد، در نظرشان موفق تر است.
ولی نکتهی بامزه ماجرا اینجاست که همین نقاشی در آن روزگار از طرف مردم، حاکمیت، و منتقدان درباری چنان مورد سرزنش و بدگویی قرار گرفت که تا حدودی در تاریخ دویست ساله کم سابقه است. آن هم فقط به این خاطر که موضوع نقاشی آدم های معمولی هستند.
به نظر فرهنگ آن دوران موضوع نقاشی باید حتماً یا مذهبی باشد مانند عیسی مسیح، صلیب، مریم مقدس و غیره یا پادشاهان و بزرگان را تصویر کند. همینطور عقیده داشتند که نقاشی نباید دقیقاً واقعیت را ترسیم کند بلکه باید جنبهی مذهبی یا الهی هم داشته باشد از طریق فرشتهها و امثالهم.
در دوره رنسانس هم به دلیل به آثار نقاشی اعتراض می شد که آنها جنبهی معنوی قرون وسطی را نادیده میگرفتند. هر بار دلیلی وجود دارد که با آثار مهم هنر معاصر مخالفت شود.
سنگ شکنان – گوستاو کوربه.
خلاصهی این روند این چنین است: هنرمندان در شیوهی بیان حرفهاشان خلاقیت به خرج میدهند. کمتر کسی متوجه ارزش کارشان می-شود. سال ها و شاید قرنی میگذرد تا دیگران هم متوجه شوند که چرا این اثر با ارزش است.
3. هنر نقاشی جزو هنرهای مادر است. یعنی تاثیر زیادی روی سایر هنرها و حتی صنایع دستی دارد.
بعد از ظهور عکاسی نقاشان با معضل جدی مواجه شدند. عکاسی دقیقاً همان کاری که آنها با سختی انجام میدادند، در چند ثانیه انجام میداد. یعنی بازتاب واقعیت جهان. پس یک راه بیشتر باقی نمی ماند؛ آن هم جدا کردن نقاشی از واقعیت بیرونی بود. یعنی اینکه نقاش کاری ندارد که آسمان و درخت و باغ و خانه در واقعیت چگونه و به چه شکلی هستند او میخواهد حرفش را بزند و برای گفتن حرفش هیچ مانعی را نمیپذیرد.
اما این اتفاق یه یکباره نیفتاد. اول نقاش های امپرسیونیستی بعد سوم را حذف کردند. یعنی به نقاشی عمق ندادند. چرا؟ چون به نظر آنها وقتی نقاشی فقط یک بوم دو بعدی است چرا با یک سری تکنیک فریبنده به مخاطب القا کنیم که دارد شیای سه بعدی میبیند.
کلود مونه (امپرسیونیسم)
بعد اکسپرسیونیستها رنگ ها و شکل ها را اغراق آمیز کردند و تناسبات واقعی آدم ها و اشیای پیرامون به هم زدند. ممکن بود صندلی بزرگتر از میز به نظر برسد. چرا؟ چون آنها میخواستند احساسات و هیجانات درونی شان را نشان دهند. گاهی لازم بود برای گفتن اینکه حضور شخصی در میز شام برای ما سنگینی میکند، رنگ ها و ابعادش اغراق آمیز شود.
آیا برای شما تا به حال پیش نیامده که نسبت به یکی از اشیاء اطرافتان حساسیت عجیبی داشته باشید؟ خب نقاش هم کاری جز نشان دادن این حساسیت نمیکرد.
ون گوگ
بعد از اینها «پل سزان» آمد. چند سیب و یک لیوان را به ابتداییترین شکل ممکن کشید و گفت این هنر است. چرا؟ چون به نظرش نقاشی یعنی مجموعه از شکلهای هندسی مثل دایره و مثلث و چهارگوش.
خورشید فقط یک دایره است. خانه یک چهارگوش و چند مثلث. ولی کار او را کاندینسکی کامل کرد. او چند شکل و خطی را هیچ واقعیت بیرونی را بازتاب نمیدادند، ترسیم کرد و گفت این هنر است. چرا؟ چون وقتی کار هنر برقراری ارتباط حسی است، اگر بتوان با چند شکل و خط این کار را انجام داد، چه لزومی دارد که واقعیت های بیرونی معیار باشد.
کاندینسکی
بعد اینها هم افرادی مانند پیکاسو، موندریان، پولاک و غیره آمدند و هر یک خلاقیت های خودشان را داشتند.
شما حق دارید با همهی خلاقیت های تاریخ هنر مخالفت کنید. حق دارید بگویید تنها آثار کسانی را میپسندید که با روش های کلیشه ای، کشیده شده. حق دارید خود «هنر» را بی ارزش بدانید و امری بیهوده.
حتی حق دارید با وجود قبول نکردن خلاقیت های هنرمندان و نخواندن هیچ کتابی تعاریف جدیدی از هنر صادر کنید. حق دارید از برقرار نکردن هیچ ارتباطی با آثار فوق الذکر ابراز نارضایتی کنید. حتی میتوانید به شیوهی محاسبهگرایان کل هنر را بیهوده بدانید. گفتن هر حرفی دربارهی اینها حق شماست. یعنی حق همهی مردم از ابتدا تا امروز بوده و خواهد بود. اما هنرمندان هم حق دارند کار خودشان را بکنند.
موخره؛ در بسیاری از کامنتهای انتقادی آثار کمال الملک به عنوان آثاری که ارزش های بسیار بالاتری دارد معرفی میشوند. ولی شاید دانستن این نکته خالی از لطف نباشد. بعد از ورود تجار اروپایی به ایران و آشنا شدن نقاشان ایرانی با سبک های غربی تحولات گسترده ای در نقاشی ایران رخ داد و به مرور این تاثیر بیشتر شد. تا اینکه وقتی کمال الملک به اروپا رفت چنان تحت تاثیر نقاشی های رنسانس و باروک اروپا قرار گرفت که بعد از بازگشت به ایران تقریباً همان سبک ها را ادامه داد.
در واقع اگر به هنرمندان ایرانی علاقه دارید، امثال کمال الدین بهزاد و محمد زمان و رضا عباسی نمونههای بهتری هستند. (عنوان مقاله را از کتابی به همین عنوان نوشته سینتیا فریلند، اقتباس کرده ام.)
اضافه کنید تحولات اعصار مختلف را:
مثلا دوران مدرن که دوره مخالفت و پشت کردن به دوران سنتی است دوره ظهور و بروز فرم ها و شکل های نوین است و هر هنرمند می خواهد فرم و امضای خود را داشته باشد
و دوران معاصر یا پسامدرن(پست مدرن) دوره توجه به مفهوم و کانسپت است و در این زمان هنرمند به خود اجازه می دهد از تمام سبکهای پیش از مدرنیسم و سنت هم بهره ببرد، اگرچه حتی شبیه سازانه باشد...