تازه چشمانش گرم شده بود که ناگهان از خواب پرید. فکر کرد صدایی شنیده. هراسان نگاهی به دو دخترک انداخت. هر کدام در یک سوی او غرق خواب بودند و او، مثل هر شب، نشسته خوابش برده بود؛ از ترس اینکه مبادا بیگانهای نیمه شب به سراغشان بیاید و زن را با دو دختر خردسال، بیپناه و دست خالی غافلگیر کند.
اما بیگانه ای در کار نبود. تنها صدای باد زوزه کش بود که در بین گورهای تاریک و سرد پرسه می زد و دست آخر بر در آلونک پشت غسالخانه پنجه می کشید و خواب زن را آشفته می کرد و موش ها و عقرب ها را به جنب و جوش وا می داشت. نگاهش روی شیء کوچک و سیاهی ثابت ماند که به پای چپ دختر کوچکتر نزدیک می شد، لحظه ای قلبش از تپیدن باز ماند و بعد، با یک حرکت سریع، کلید تنها لامپ کم نور آلونک را زد و در کورسوی آن، موجود نیش دار را با دمپایی ابری کهنه کشت. امشب این دومین شکار زن بود.
در 13 سالگی به زور شوهرش دادند. چند سال بعد صاحب دختری شد که حتی نگذاشتند یک بار در آغوشش بکشد و از همان تخت بیمارستان، از مادر جدایش کردند و زن را به بیرون انداختند. 16 ساله بود که برای بار دوم ازدواج کرد؛ با مردی که خود صاحب دو فرزند بود و دو دختر دیگر هم ثمره ازدواجشان شد. بچه های همسرش را تازه سر و سامان داده بود که دست شوهرش شکست و عصب دست هم قطع شد و مرد از کار افتاده شد و به این ترتیب، بار زندگی بر دوش زن افتاد که پیش از آن هم در خانه مردم به کلفتی و رختشویی مشغول بود.
زندگی روز به روز سخت و سخت تر می شد که یک روز یکی از آشنایان زن به وی گفت در قبرستان غسال استخدام می کنند. رفت و با ماهی 50 هزار تومان مشغول به کار شد؛ کاری که شوهرش با آن مخالف بود و آخر از ناراحتی آن دق کرد و مرد و زن ماند و دو دختر یتیم و گرسنه. از 13 خواهر و برادر شوهر هیچ یک به کمک بازمانده های برادر خود نیامدند و زن آواره شد.
تا اینکه مسئول غسالخانه آلونک پشت غسالخانه را در اختیار زن و فرزندانش قرار داد. آلونکی خالی از هر چیز جز عقرب و موش با همسایگانی از دیار باقی که تنها سرپناه زن و دو دخترش شد، و این تازه اول راه بود...
- مختصری از زندگی خود بگویید.
- 53 ساله هستم و 15 سال است که مرده می شویم. سه سال دیگر بازنشسته می شوم. خودم را بکشم، با اضافه کاری یک میلیون و 300 هزار تومان دریافت می کنم. در حال حاضر 2 دخترم با فرزندان خود نان خور من هستند. در 13 سالگی به زور شوهرم دادند. با مردی ازدواج کردم که زندگی ام از ابتدا بر روی ویرانه ها بنا شد. دخترم به دنیا نیامده از من گرفتندش. هیچ حسی به وی ندارم. هر از چند گاهی خبری از او برایم می رسد. اوضاع او هم بسامان نیست.
16 ساله بودم که دوباره ازدواج کردم. همسرم دو فرزند داشت. بچه هایش را به هر زحمتی بود، سر و سامان دادم. زندگی سخت می گذشت. دست همسرم شکست و عصب دستش قطع شد و دیگر نتوانست کار کند. در خانه مردم کلفتی می کردم و با یک قران و ده شاهی زندگی را می گرداندم.
- چطور شد که غسال شدید؟
- یک روز یکی از آشنایان به من گفت که در قبرستان غسال استخدام می کنند. به آنجا مراجعه کردم. مرا پذیرفتند. قرار شد با ماهی 50 هزار تومان استخدام شوم. وقتی به همسرم موضوع را گفتم، ناراحت شد و به شدت مخالفت کرد. اما به او گفتم چاره ای نداریم، بچه ها گرسنه اند. شوهرم دق کرد و مرد. من ماندم و دو دختربچه روی دست.
- خانواده همسرتان به شما کمک نکردند؟
- همسرم 10 خواهر و برادر داشت. هیچ کدامشان دست ما را نگرفتند. من از جانم برای آنها مایه می گذاشتم و خانه هایشان را تمیز می کردم و آنها از مالشان برای من مایه می گذاشتند و پولی صدقه سر می دادند. در یک مقطعی آنقدر مشکلات به من فشار آورد که مجبور شدم بچه هایم را به خانه فامیل بفرستم تا برایشان کار کنند و در عوض لقمه ای نان به آنها بدهند. فکرش را بکنید، بچه هفت ساله مجبور بود کهنه یک نوزاد را عوض کند، فقط برای یک لقمه نان! آواره شده بودم. جا و مکان نداشتم. نمی دانستم چه کار کنم. روزها بچه ها را با خود به غسالخانه می بردم و شب جایی برای خواب نداشتیم.
- چطور شد که سر از آلونک پشت غسالخانه درآوردید؟
- یک روز با مسئول غسالخانه حرف زدم و گفتم جا و مکانی نداریم. او هم به من پیشنهاد داد در آلونک پشت غسالخانه زندگی کنیم؛ آلونکی تاریک که هیچ نداشت و پر از موش و عقرب و رتیل بود. با بچه ها به آنجا نقل مکان کردم. مجبور بودم. چاره ای نداشتم.
- زندگی در آلونک چگونه می گذشت؟
- شب ها تا صبح بیدار می ماندم، مبادا کسی وارد آلونک شود و به دخترهایم آسیب بزند. شب ها تا صبح نشسته می خوابیدم و صبح به سر کار می رفتم. عصبی بودم، روحیه ام را باخته بودم، مشکلات روز به روز بیشتر می شد و من چاره ای نداشتم. یک شب نمی شد که چند عقرب وارد خانه مان نمی شد. فکر کنید در وسط قبرستان زندگی کردن چه حالی دارد.
- شب ها در قبرستان چه خبر بود؟
- بعضی شب ها مردم مرده هایشان را می آوردند. چون کسی جواب آنها را نمی داد و نور آلونک را می دیدند، در خانه ما را می زدند. بچه ها از خواب می پریدند و گریه می کردند. دخترهایم به کلی روحیه شان را از دست داده بودند. یک شب یک مرد با یک مرده به قبرستان آمد. جلوی در آلونک ایستاده بود. دخترم یکباره مرد را دید و ترسید و شروع به جیغ زدن کرد. ما هم تحت تاثیر صدای جیغ او جیغ زدیم. مردِ جنازه به دوش هم از جیغ ما جیغ زد. از ترس جنازه را به زمین گذاشت و پا به فرار گذاشت! به سمت نگهبانی رفتم و گفتم این چه وضعی است؟ گفت ما خواب بودیم و این مرد به داخل قبرستان آمده است.
- هیچ کسی در قبرستان مزاحم شما نشد؟
- چند نفر دیده بودند که ما در قبرستان زندگی می کنیم و با هم دست به یکی کرده بودند که ما را بترسانند. یک شب به پشت پنجره آمدند و شروع به در زدن و ترساندن ما کردند. من هم برای تلافی یک ملافه به روی سرم انداختم و دست یکی از آنها را که از پنجره به داخل آورده بود، گرفتم و به داخل کشیدم. آن فرد از ترس آنقدر جیغ زد که کم مانده بود زهره ترک شود و بعد پا به فرار گذاشت!
(زن به یکباره شروع به گریه می کند) از شدت مشکلات به مو رسیدیم، ولی ناامید نشدیم. همیشه درِ خانه خدا را زدیم. ولی به غیر از او درِ هیچ خانه ای را نزدیم. شب ها دست به آسمان می بردم و از خدا می خواستم آبرویم را حفظ کند. با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتم تا مردم متوجه نشوند گرسنه هستیم.
- از امکانات آلونک بگویید.
- حمام نداشتیم. مجبور بودم سنگ غسالخانه را ضد عفونی کنم و بچه ها را در آنجا شست و شو دهم. در طول استحمام بچه ها می ترسیدند و گریه می کردند، اما چاره ای نبود. یک بار که چند روز غذایی برای خوردن نداشتیم و گرسنگی به شدت فشار آورده بود، به مغازه رفتم و به صاحب مغازه گفتم نان های خشکی را که بیرون می ریزید، به من بدهید. می خواهم برای خوراک دام هایمان به دهات بفرستم. بعد نان های خشکیده را گرفتم، تمیز کردم و در چای ترید کردیم و خوردیم. یکی از بچه ها صبح های پنجشنبه می رفت شیرینی و میوه خیرات سر قبرها را جمع می کرد و می آورد و در طول هفته آنها را می خوردیم.
- بزرگترین محرومیتی که بچه هایتان کشیده اند، چیست؟
- (بغض می کند) ما تلویزیون نداشتیم و بچه هایم جمعه ها که می خواستند برنامه کودک ببینند، باید به خانه همسایه می رفتند. باورتان نمی شود، اما بچه هایم موز نخورده بودند و فقط عکس موز را دیده بودند. مزه گوشت را تا مدت ها نچشیده بودند. ما اینقدر بدبخت بودیم. بچه هایم رنگ سفر ندیده بودند و آرزو داشتند دریا را ببینند. خودم هم یک بار قسمت شد و به کربلا رفتم و وقتی چشمم به حرم امام حسین (ع) افتاد، از آقا فقط تن سالم و عاقبت به خیری فرزندانم را خواستم و دیگر هیچ. البته پول کربلا را هم یکی از فامیل ها داد و من به مرور پولش را پس دادم. دوست ندارم به هیچ کسی مدیون باشم و نمی گذارم منت کسی بر سرم باشد.
- در آن روزها کسی به شما کمک نمی کرد؟
- همسایه ای داشتیم که هر کجا هست، خدا خیرش بدهد. بعضی روزها برای ما کاسه آشی می آورد. برای اینکه مردم ندانند گرسنه ایم، قابلمه را روی گاز می گذاشتم و آب را در آن می جوشاندم، ولی هیچ چیز درون آن نبود. به بقالی می رفتم و درخواست ماست ترش می کردم، چون ارزانتر بودم. با نان ترید می کردیم و ماست آنقدر ترش بود که تمام دهانمان زخم می شد. برای زنان راه های زیادی برای پول درآوردن هست، اما من آبرومندانه زندگی کردم و به هیچ کار زشت و ناپسندی روی نیاوردم.
- از کار در غسالخانه بگویید.
- هر روز صدای «به صدای عزت و شرف لااله الا الله، محمد رسول الله، علی ولی الله» را می شنویم، چشممان به دیدن مرده ها باز می شود و فقط شیون و زاری می بینیم. ایستگاه آخر همه که سنگ غسالخانه است، همدم ما در تمام سال های زندگی مان شده، کفن پیچ کردن کار ماست، سواد نمی خواهد، فقط دل می خواهد. ولی بر خلاف آنچه همه فکر می کنند، ما قسی القلب نیستیم، آدم هستیم و زندگی می کنیم.
- مشکلات کار در غسالخانه چیست؟
- از بس مرده بلند کردم، دیسک کمر گرفتم. پولی برای عمل ندارم. برخی مرده ها آنقدر سنگین هستند که نمی توانیم آنها را بلند کنیم. مدتی است که یک نفر کمکی برایم آورده اند. هر زمان که وی به مرخصی می رود، یکی از دخترها را برای کمک می برم. دخترهایم از مرده می ترسند، ولی چاره ای ندارم. برخی مواقع اگر مرده بچه باشد، تحت تاثیر قرار گرفته و روزها گریه می کنم.
- وقتی یک مرده تحویل شما داده می شود، چه مراحلی را برای شست و شو طی می کنید؟
- ابتدا کاور آن را قیچی کرده، اگر لاک داشته باشد، آن را پاک می کنیم. تمام موانع را برطرف می کنیم و غسل می دهیم. آبریز آب می ریزد و ما هم مرده را می شوییم. سپس یک نفر مرده را جا می اندازد، خلعتش را آماده می کند و وقتی شست و شو تمام شد، کفن می کنیم. اگر بخواهند همراه مرده قرآن، دعا یا تربت باشد، آن را بر روی سینه اش می گذاریم و سپس به چرخ تحویل می دهیم تا برای اقامه نماز، میت را ببرند و بعد از آن، مرده را دفن می کنند.
- تا کنون چند مرده شسته اید؟
- آنقدر که تعدادش از دستم در رفته است.
- تا حالا شده که مرده ای در حین شست و شو زنده شود؟
- نه، تا کنون این اتفاق نیفتاده است.
- چه شد که از آلونک نجات پیدا کردید؟
- برای دختر بزرگم خواستگار آمد. پسر گفت که اگر خانواده ام بفهمند که شما اینجا زندگی می کنید، نمی گذارند که ما با هم ازدواج کنیم. من دخترتان را می خواهم و قول می دهم که خوشبختش کنم. پسر 200 هزار تومان به من قرض داد تا خانه ای در شهر کرایه کنم. من هم این کار را کردم و بعدها کم کم پول جمع کردم و قرض داماد را پس دادم. دخترم با این پسر ازدواج کرد. خانواده اش شغل من را نمی دانستند. وقتی فهمیدند مرده شور هستم، دخترم را طلاق دادند و او با یک بچه پیش من برگشت. دختر کوچکم هم ازدواج کرد، ولی آنقدر خانواده شوهرش به وی سرکوفت زدند که نان مرده شوری خورده ای، دوام نیاورد و طلاق گرفت و او هم با یک بچه پیش من برگشت.
- الان اوضاعتان چگونه است؟
- دخترهایم با فرزندانشان پیش من زندگی می کنند. نوه هایم دبستانی هستند. یکی از دخترهایم تا پنجم ابتدایی سواد دارد و گهگاهی در خانه های مردم کار می کند. دختر دیگرم هم سوم راهنمایی را رد شد. او کار نمی کند. می خواهد درس بخواند، ولی پولی نداریم تا هزینه تحصیلش را بدهیم. همیشه به من می گوید ما اسیر مرده شویی شما شده ایم. زندگی و آینده مان با مرده شویی تباه شد. چه کار کنم؟ پول ندارم. نمی توانم خرج درس خواندنش را بدهم. فقط از دستم همین غذای بخور و نمیر برمی آید، نه بیشتر. تازه همین هم غنیمت است، چون قبلترها بعضی روزها غذا نداشتیم و مجبور بودم ماه ها روزه بگیرم و روزه را با روزه افطار می کردم.
- الان در کجا سکونت دارید؟
- با کلی قرض یک خانه 40 متری خریده ام که ماهانه یک میلیون تومان قسط آن را می دهم، اما باز هم خدا را شکر، سرپناهی داریم. زمانی که خانه نداشتم، هیچ جا به ما خانه اجاره نمی دادند. تا متوجه می شدند مرده شور هستم و شوهر ندارم، دست رد به سینه ما می زدند. کسی با من رفت و آمد نمی کند. خیلی سخت زندگی کردیم.
- تا کنون قصه زندگی تان را برای کسی تعریف کرده اید؟
- خیر. خیلی ها به سراغم آمدند تا با من مصاحبه کنند، ولی چیزی نگفتند. سواد ندارم، ولی اگر داشتم و کتاب خاطراتم را می نوشتم، مردم از ناراحتی دق می کردند. اگر از من نمی ترسید، الان که ماه مبارک رمضان است یک روز بعد از ماه مبارک ناهار به خانه ما بیایید تا برایتان غذایی درست کنم. اینها که گفتم، فقط بخشی از زندگی من است.
- آرزویتان چیست؟
- سلامتی و عاقبت به خیری بچه هایم و دیگر هیچ.