سیلویا دختر 25 سالهی آمریکایی است که نوروز 93 را در ایران گذراند. او در وبلاگ خود از تجربهی سفر به ایران، زیباییهای این کشور و دوستی عمیقش با ایرانیها نوشته است.
وبلاگ او بازدیدکنندگان متعددی دارد و پای مطالبش نظرات کاربران اینترنتی، دوستانش و همچنین دیگر مسافران منتشر میشود. بیشتر کسانی که در وبلاگ سیلویا نظر دادهاند، او را برای سفر تنهایی به ایران تحسین کرده و از روایتی که او از تهران ارائه کرده است، تعجب کردهاند. برخی نیز حرفهای او را پنجرهای تازه توصیف کردهاند که او به تهران گشوده است، حتا برخی گفتهاند که حتما به تهران سفر میکنند.
همچنین برخی از خوانندگان وبلاگ او، اظهار امیدواری کردهاند که هنگام سفرشان به ایران، زایندهرود را پر آب ببینند. سفر سیلویا به کردستان نیز بسیار مورد توجه قرار گرفته و بسیاری گفتهاند که دوست دارند به کردستان سفر کنند.
برخی ایرانیها نیز در وبلاگ او، پیشنهادهایی را برای دیدن دیگر مناطق و همچنین شیوههای مختلف سفر به ایران ارائه کردهاند.
20 مارچ؛ تنها در تهران، چه فکر میکردم؟
من وقتی تصمیم گرفتم سفر دو هفتهای با کولهپشتی به ایران داشته باشم، از کسی نخواستم اظهار نظر کند، اما بهنظر میرسید همه دوست داشتند در اینباره چیزی بگویند: «این خیلی فوقالعاده است، من هم اگه پاسپورت آمریکایی نداشتم، به تو ملحق میشدم»، «واقعا میخواهی تنها بروی؟» و توصیهی عموی خوشسفرم: «ایران جای خوبی نیست، به جای آن برو یونان».
اما من تصمیمم را برای سفر به ایران گرفته بودم. ایران خانهی یکی از کهنترین تمدنهای جهان است و مهمان 13 محوطهی تاریخی ثبتشده در یونسکو است. ایران مناظری از جنگلهای انبوه تا کوههای برفگرفته و کویرهای وسیع دارد. علاوه بر این، مسافران بسیاری در آسیای مرکزی دیدم که دیوانهی ایران بودند؛ مردم مهماننواز، غذاهای لذیذ و محوطههای تاریخی. چطور میتوانم ایران را به برنامهی سفرم اضافه نکنم؟!
تهران دقیقا آنجایی نبود که تصور میکردم. این نوشته را در آپارتمان دوستم، رعنا مینویسم. جایی که ما با هم با یک لیوان چای داغ نشستهایم و به صداهای بلند انفجار که از خیابان میآید گوش میدهیم؛ چند دقیقه یکبار نور یک انفجار بزرگ، آپارتمان را روشن میکند و ما با ترس به هم نگاه میکنیم. این، بخشی از جشنهای آغاز سال نو در ایران است. جشنی که به آیین زرتشتی و باورهایی از سههزار سال پیش بازمیگردد.
در شب چهارشنبهی آخر سال (چهارشنبهسوری) خانوادهها دور هم جمع میشوند، آتشی روشن میکنند و از روی آن میپرند، ترقه روشن میکنند، فانوسهایی به آسمان میفرستند و گاهی میخوانند و میرقصند.
امروز عصر که ما با خانوادهی رعنا روی بام خانه بودیم، برادر رعنا میپرسید، احتمالا همهی آمریکاییها کابوسی از ایران در ذهن دارند، اگر دوستانت تو را در تهران و محاصرهشده با آتش ببینند، چه فکر میکنند؟ آیا این چیزی نیست که آنها همیشه از ایران در ذهن دارند؟
او قطعا شوخی میکرد؛ اما یک عنصر غمانگیز و واقعی در این حرف بود. سوالی که همیشه از تو در ایران میپرسند، این است که قبل از آمدن به تهران چه فکر میکردی؟ میزبانهای من در تهران دربارهی آمدن گردشگران به کشورشان خیلی مشتاق هستند و من دوست داشتم به آنها بگویم آمریکاییها مشتاق دیدن ایران هستند، اما این دروغ بود. بیشتر کسانی که من با آنها دربارهی سفرم به ایران حرف زدم، تلاش کردند، من را از رفتن به ایران یا دست کم تنها رفتن منصرف کنند؛ اما مسأله این است که از وقتی من در ایران فرود آمدم، هرگز احساس تنهایی نکردم. رسپشن هتل با من مثل دختر خودش رفتار کرد، به من غذاهایی برای خوردن و جاهایی برای دیدن پیشنهاد کرد. میزبانهای قبلی من هم که دو دختر دانشجو بودند، مانند خواهرهای بزرگتر با من دربارهی سیاست و مذهب حرف زدند و رعنا هم مانند یک خواهر من را پذیرفت. آشنایی من با رعنا از یک ناهار، به سفر به اصفهان و به گذراندن چند روز با خانوادهی او تبدیل شد.
شاید تنها سفر کردن به ایران خطرناک باشد، اما سفر من به ایران فقط پر از دوستی و مهماننوازی و غذاهای فوقالعاده بوده. من و رعنا چند ساعت دیگر به مریوان، شهر کوچک کُردنشین در مرز عراق میرویم. شاید از آنجا چیزهای هیجانانگیز بیشتری برای گفتن داشته باشم.
27 مارچ؛ کافکا و سیگار در تهران
من واژههای خیلی زیادی شنیده بودم که برای توصیف تهران به کار میرفت؛ شلوغ، چند فرهنگی، دودآلود، پر از ترافیک و خطرناک؛ اما با گذراندن نزدیک به یک هفته در شهر، واژهای که در مجموع به نظر من مناسب میرسد «باحال» (cool) است. (این گردشگر آمریکایی در ایام تعطیلات نوروز به ایران سفر کرده بود).
هر چیزی در تهران یک جنبهی «باحال» دارد و من احساس میکنم در یکسری از فیلمهای دههی 80 (میلادی) هستم. روز سوم اقامتم در تهران با رعنا - دانشجوی 23 ساله - از طرق سایتی ویژهی مسافران آشنا شدم و او پیشنهاد خوردن ناهار در یک کافهی کوچک را به من داد. کافهای که میگفت مورد علاقهی دانشجویان هنر است. ما دربارهی علاقهمان به کافکا، موسیقی فرانسوی، لباس پوشیدن و... حرف زدیم. بعد از ناهار به خانهی هنرمندان و گالریهایش رفتیم. بعد از آن تصمیم گرفتیم فرهنگ را رها کنیم و به جای بامزهتری برویم: کافه.
کافههای تهران پاتوقهای محبوبی هستند که جوانان شهر میتوانند از چشم خانواده فرار کنند و یک قرار آرام داشته باشند یا به آسودگی سیگار بکشند و دربارهی سیاست بحث کنند.
رعنا برای من توضیح داد که بهترین کافهها آنهایی هستند که از دیدرس خیابان پنهان و کمی تاریک هستند. کافههای محبوب رعنا «کافه اون» و «کافه لورکا» هر دو نزدیک میدان ولیعصر هستند.
اقامتم در تهران بیش از حد کوتاه بود و بیشتر شهر، کشفنشده باقی ماند؛ اما تهران را با تصویری از یک شهر پر از زندگی و شوق ترک کردم.
مغازهدارها با گرمی از من استقبال میکردند (البته با کمی تعجب) و بحثهایی که با مردم داشتم، همیشه پر از علاقهای حقیقی و دوطرفه بود. وقتهایی هم که با رعنا در کافیشاپهای تهران گذراندم، در من نسبت به تهران احساس شهری پر از معنای واقعی، تاریخی برای بهخاطر سپردن، پرسشهایی برای تأمل کردن، امیدی برای محافظت و آیندهای برای کشف باقی گذاشت.
30 مارچ؛ اصفهان، دیدن نصف جهان
وقتی رعنا را برای ناهار در تهران دیدم، به او گفتم قصد دارم «ایصفهان» یا «اصفهان» را ببینم و او اعتراف کرد که هرگز پایتخت پیشین ایران را ندیده است و بعد تصمیم گرفت، همراه من به اصفهان بیاید.
فارسها (Persians) به اصفهان، «نصف جهان» میگویند. اگرچه اصفهان حالا شهری مدرن و شلوغ است، اما زمانی یکی از بزرگترین شهرهای جهان بوده که در محل برخورد مهمترین راههای شمال به جنوب و شرق به غرب جهان واقع شده که از ایران میگذشته است. یادمانهای درخشان گذشتهی اصفهان در هر گوشه از شهر، ما را تحت تأثیر قرار میداد، از میدان چهارگوش زیبا و درختهای بلوار گرفته تا پلها و کاخها و مسجدها.
میدان نقش جهان (یا میدان امام یا میدان شاه) محوطهی میراث جهانی یونسکو و یکی از بزرگترین میدانهای چهارگوش جهان است.
رعنا برای دیدن سیوسه پل بسیار هیجانزده بود، پل سیوسه کنگرهی مشهور اصفهان؛ اما وقتی ما به پل رسیدیم، رعنا شوکه شد، به جای رودخانهی درخشانی که زیر پل جاری باشد، فقط خشکی بود و زمین ترک خورده بود. آب کجا رفته بود؟!
زنی که پیش از این با او در تاکسی آشنا شدیم، به ما گفت که اصفهان آب را برای پر کردن یک دریاچهی دیگر به جای دیگری میفرستد .... چه؟ اما آنها باید دریاچه را برای نوروز پر میکردند.
اگرچه اصفهان بهوسیلهی حکومتی مسلمان ایجاد شده، مکانهای تاریخی از مسیحیها، یهودیها و زرتشتیها دارد. ما کلیسای «ژوزف مقدس» را در اصفهان دیدیم که بهوسیلهی یک مجمع ارمنی ساخته شده که در سالهای 1600 میلادی در اصفهان مستقر بوده است.
همچنین از دیگر بخشهای تاریخی شهر هم دیدن کردیم و واقعا از هتل سنتی که پشت مسجد حکیم (یکی از قدیمیترین مسجدهای شهر) بود، خوشمان آمد و از چایی خوردن در پاتوق چایخانهی هتل لذت بردیم. آنها همچنین پرچمهای کشور ما را آوردند و ما وانمود کردیم که در یک ناهار کاری بسیار مهم هستیم (مسلما بیهیچ دلیلی، اما از این وانمود کردن بیعلت لذت بردیم).
اتوبوس از تهران ما را شش ساعته و با قیمت 190 هزار ریال (6 دلار) به اصفهان آورد. ما هزینهی اتاق هتل سنتی را نصف کردیم و هر کدام شبی 15 دلار پرداختیم. ورودیهی محوطههای تاریخی اصفهان هم تقریبا برای خارجیها نفری 150 هزار ریال (5 دلار) است.
7 آوریل؛ سفر زمینی به کردستان ایران
بعد از خوردن خوراکیهای ایرانی و شادی کردنهای بسیار من با رعنا و خانوادهاش در جشن نوروز، تصمیم گرفتم به جاده برگردم و ایران را بیشتر کشف کنم. خوشبختانه سفر من و رعنا به اصفهان در او احساس کمبود سفر را بهخوبی بهجا گذاشت و او مشتاق شد با من به یک ماجراجویی دیگر بپیوندد؛ اما چطور جای دیگری را برای سفر انتخاب کنیم؟ به سمت کویر برویم؟ باقیماندههای پرسپولیس را ببینم یا از روستای تاریخی ابیانه دیدن کنیم؟
من کاملا گیج بودم، اما رعنا میدانست دقیقا کجا باید برویم. بعد از گرفتن چند تماس تلفنی، اعلام کرد به مریوان میرویم. شهری کوچک در کردستان و در مرز عراق و در خانهی خالی یکی از دوستان او میمانیم.
کردستان بینظیر است. مریوان نهتنها کنار دریاچهی زیبای زریوار و کوههای برفگرفته قرار دارد، بلکه من از این لذت بردم که شهر را با دوستانی بسیار «باحال» میدیدم. سفری پر از خنده داشتیم.
روز اول به گشتن در مریوان، دریاچهی زریوار و کمی بالا رفتن از تپههای سبز گذشت. نوروز کاملا زمان خوبی برای آمدن به مریوان بود و فضا، پر از جشن بود. ما خانوادههای متعددی را در پیکنیک و رقصیدن زیر نور خورشید دیدیم.
روز بعد، پس از صبحانه با ماشین به جادههای کوهستانی «اورامان تخت» رفتیم. رانندگی همراه با رعنا و دوستانش یکی از بهترین خاطرههای سفر من است. تعریف کردن خاطرههای خندهدارمان، بحث کردن دربارهی «هایدگر» و گوش دادن به صداری «لئونارد کوهن» و «ادیت پیاف». من بهسادگی تفاوتهای فرهنگی بین خودمان را فراموش کردم، انگار با دوستان دانشگاهم باشم.
دیدن کردستان تجربهی منحصربهفرد و خاصی بود و من قویا به بقیهی گردشگران، سفر به کردستان را پیشنهاد میکنم. محلیها بسیار دوستانه برخورد میکردند، مناظر زیبا بود و تفاوت فرهنگی بسیار زیادی بین کردستان و بخش دیگری از ایران بود که دیده بودم.
اتوبوس شبانه، ما را با 330 هزار ریال (حدود 11 دلار) 12 ساعته به کردستان برد. مریوان هتل هم دارد، اما من پیشنهاد میکنم با محلیها بمانید.
خوش به حال دختر آمریکاییه! چقد راحت اومده ایران، اونم خودش تنها...
کاش منم میتونستم برم کشورای خارجی رو ببینم.. هی روزگار ! محاله....