فرارو؛ بهرام صادقي- "یک ماه است که هر روز یک ساعت زودتر از خواب بیدار میشوم و پنجره اتاقم را باز میکنم و نگاهم را در کوچه به جستوجوی قهرمانها میدوانم، اما افسوس که همیشه مأیوس و سرافکنده میشوم! ... فردا و فردا و فردا... بیهوده نیست که انسان همیشه باید به فردا امیدوار باشد؟"
به گزارش فرارو، بهرام صادقي، در 15 دي ماه سال 1315 در نجف آباد اصفهان به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در همان جا به پايان برد. ديپلم را در اصفهان گرفت. در امتحان رشته پزشكي شركت كرد، كه هم در اصفهان و هم در تهران قبول شد. به تهران آمد. درس خواند اما زياد طبابت نكرد. سپاه دانش رفت. سربازي اش را در منطقه اي در ياسوج گذراند. از بیست سالگی، داستانهایش را در مجلات ادبی به چاپ رساند. بهرام صادقي از دامان "جنگ اصفهان" برخاست. اغلب داستان هايش را قبل از سي سالگي نوشت. پس از سی سالگی کمتر مینوشت. اولین داستان کوتاهاش وقتی بیست سال سن داشت منتشر شد و «ملکوت»، تنها داستان بلندش، را در بیست و پنج سالهگی منتشر کرد.
مجموعه داستان "سنگر و قمقمههای خالی"، داستان بلند "ملکوت" و چند داستان کوتاه پراکنده، کل آثار او را تشکیل میدهند. همین ها آنقدر بودند كه او را در رديف بزرگان ادبيات ايران بنشانند. بهرام صادقي فقط 10 سال نوشت.
غريب مينوشت. خودش ميگويد: "ما میآئیم آدمهایی را و روابطی و حالاتی را که در واقع طبیعی است ولی مبتذل است و ابتذالش از بس زیاد و شایع است به صورت قانونی درآمده و کسی درکش نمیکند در موقعیتهایی قرار میدهیم که ابتذال و مسخره بودن کارشان برجسته شود."
زندگي شخصي صادقي را اما ميتوان در خلال داستان هايش يافت. وقتي مرد دربه دري را دنبال ميكنيم. يا پا به پاي جمعي بيهدف در قهوخانهاي يا همان طور كه غلامحسين ساعدي ميگويد: "مدام در اوج و حضیض بود، ولی همیشه مطبوع. آدمی قدبلند، با سیمای خشک و صورتی استخوانی، مدام در حرکت، گاه پیدا، و بیشتر اوقات ناپیدا. خجول و کمحرف در برابر غریبهها، ولی سر و زباندار و حراف موقعی که صحبتی از داستاننویسی و خیالبافی پیش میآمد، آنهم در مقابل یا همنشینی دوستانی که بسیار اندک بودند. کمحوصله بود، با اینکه مدام درس و مشق را رها میکرد ولی دانشکده طب را به پایان رساند. از آدمی مثل او که دشمن جدی هر نوع نظم مسلط بود، برنمیآمد که به خدمت سربازی برود، و رفت و دوران نظام وظیفه را به پایان برد.
ظهورش در قهوهخانههای غریبه تعجب کسی را برنمیانگیخت. رفت و آمدهای بیدلیل و با دلیل او به زادگاهش، دربهدری از این خانه به آن خانه، تن در ندادن به زندگی شکلگرفته و مثلاً مرتب، نیشخند مدام او به آنچه در اطراف میگذشت، بهرام صادقی را شبیه آدمهای قصههایش کرده بود. روح سرگردان خانههای خلوت، روح سرگردان خیابانهای تاریک! خوابیدن در کوچه پسکوچهها، لمس کردن و مدام لمس کردن دنیای اطراف، در دمدمههای غروب و هوای گرگ و میش روی سکوها نشستن و کتاب خواندن..."
كسي نميدانست چرا نمينويسد، خيلي وقت بود كه كسي خبري از او نداشت. بهرام صادقي نبود. شامگاه دوازدهم آذر 1363، در منزلش در تهران، قلبش ايستاده بود و مرده بود.
"همه ما باز خواهیم خندید و خواهیم گریست و شاید هم گاهی آرزو کنیم که کاش و یا: شاید برسد روزی که در مقابل ما کوهها و سدهای هراسناکی قرار میگیرد که آنوقت مجبور به مقابله شویم، مقابلهای که نمیگویم سرانجامش نومیدانه است، بر عکس، من در این روزها بیش از هر وقت دیگر زندگی را دوست میدارم."